22 اردیبهشت 1393
مهدی به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید میگذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور میزد. دوباره دستش را سایبان چشم کرد و به دوردستها، به سوی مرز ترکیه خیره ماند. خداخدا میکرد که حمید گیر مأمورین مرزی نیفتاده باشد.
دستش خسته شد. برگشت و به پایین تپه و پشت سر نگاه کرد. قاطر کرایهای، آرام و کیفور میچرید و حشرات مزاحم را با دمش دک میکرد. مهدی به خطالرأس تپه رفت و روی تخته سنگی نشست؛ رو به مرز دست به جیب برد و آخرین نامهای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود،در آورد و باز خواند:
«مهدی جان، سلام. حالت چطور است؟ از آخرین دیدارمان یک ماه میگذرد. حال من خوب است و شرمنده تو میباشم. تو با آنه خدمت نظام وظیفهات را انجام میدهی، اما خرج تحصیل مرا میدهی. به خدا من از این بابت خیلی به تو مدیون و خجلم. من در شهر آخن تحصیل میکنم. صبحها درس میخوانم و برای نماز به مسجدی که آقای خاتمی پیشنماز آنجاست، میروم. مهدی جان، حالا که شعلههای انقلاب، آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. اگر اجازه بدهی، اینبار به سوریه میروم و با توشهای مهم به ایران بازمیگردم. موعد دیدار ما، صبح روز هجدهم آذرماه، همان جایی که میدانی. قربانت حمید.»
□
مهدی، سیاهی کسی را دید که از دور میآمد. دل به راه زد و از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرقریزان با دو کوله بزرگ بر دوش میآمد. به هم رسیدند. حمید، کولهها را بر زمین گذاشت و همانجا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد و بعد شانههایش را مالید و گفت: «چی شده حمید... زهوارت در رفته؟»
حمید که نفس تازه میکرد، به خنده افتاد و گفت: «هنوز نه؛ اما ...»
ـ اما چی؟ خیلی نگرانت بودم.
ـ هیچی. کم مانده بود گیر ساواکیها بیفتم.
ـ چی؟ ساواکیها؟
حمید بلند شد. مهدی، کولهها را به دوش گرفت.
از سنگینی کولهها، بدنش تاب برداشت. حمید گفت: «حالا میبینی من با چه بدبختی اینها را از آن طرف مرز تا اینجا آوردهام؟»
ـ تو ماشاءالله جوانی؛ اما من پیر شدهام. خب، حالا تعریف کن، ببینم چه شده.
تپه را دور زدند و به قاطر رسیدند. حمید کمک کرد تا مهدی کولهها را روی قاطر بگذارد و جایشان را محکم بکند.
ـ از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به جوان لاغر و چشمدرشتی افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا میپایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز دیدم اینطور نمیشود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. خلاصه کنم... نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک. تا اینجا یک نفس آمدم. دیگر پیرم در آمد.
مهدی گفت: «حالا ببینم بارت چی هست؟»
حمید گفت: «اسلحه و مهمات.»
مهدی با تعجب به حمید نگاه کرد. حمید گفت: «چرا اینطوری نگاهم میکنی. مگر این سومین بار نیست که از ترکیه برایت سلاح و مهمات میآورم؟»
ـ آخر چطوری از سوریه ...
حمید خندید و گفت: «پدر پول بسوزد! راننده وقتی اسکناسها را دید، مثل موم نرم شد. البته بهش نگفتم بارها اسلحه و مهمات است. گفتم قاچاق است. درجا قبول کرد.»
مهدی گفت: «خیلی خوب شد. با اینها میتوانیم حسابی جلوی ساواکیها دربیاییم.»
حمید روی قاطر پرید. مهدی، افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.
□
حمید گفت: «آخر من بروم جلسه، چه بگویم؟»
مهدی دست بر شانه حمید گذاشت و گفت: «باز شروع شد. گفتم که قرار است فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامهریزی کنند. ناسلامتی، تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نباش. رئیس جلسه، برادر همت(1)، فرمانده لشکر محمد رسولالله (ص) است. با او هم آشنا میشوی.»
حمید لبخندی زد و گفت: «باشد. بزرگتری گفتهاند و کوچکتری.»
مهدی، حمید را هل داد. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه شتافت.
□
حمید به قرارگاه رسید. بیشتر فرماندهان را میشناخت. در گوشهای نشست. به حسین خرازی(2) ـ فرمانده لشکر امام حسین (ع) ـ گفت: «حاج حسین، پس این برادر همت کجاست؟»
حاج حسین گفت: «هر جا باشد، سر و کلهاش پیدا میشود.»
در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، مات و متحیر بر جا ماند. هر دو چند لحظهای به هم خیره ماندند و بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند. حاج حسین گفت: «چه شد آقا حمید... تو که حاج همت را نمیشناختی؟»
حمید خندید و حرفی نزد.
آخر جلسه بود که مهدی آمد. سلام کرد و کنار حمید نشست؛ اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه میکنند و زیر جُلکی میخندند. مهدی تعجب کرد. نمیدانست آن دو به چه میخندند.
جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی گفت: «شما دو نفر به چی میخندید؟»
حمید خنده خنده گفت: «آقا مهدی، قضیه آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیبم میکرد؟»
مهدی چینی به پیشانی انداخت و با تأملی گفت: «آهان، یادم آمد... خب؟»
حمید، دست بر شانه همت گذاشت و گفت: «آن ساواکی، ایشان بودند.»
مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: «اتفاقاً من هم خیال میکردم شما ساواکی هستید و مرا تعقیب میکنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز فرار کردم.»
مهدی خندید و گفت: «بندههای خدا... الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم، قیافه هردویتان به ساواکیها میخورد!»
خنده فضای قرارگاه را پر کرد.
منبع: کتاب آقای شهردار(قصه فرماندهان - بر اساس زندگی شهید مهدی باکری) - نوشته داود امیریان
تعداد بازدید: 1482