انقلاب اسلامی :: عمویی: بزرگترین اشتباه مصدق خالی کردن خیابان‌ها بود

عمویی: بزرگترین اشتباه مصدق خالی کردن خیابان‌ها بود

17 خرداد 1393

تاریخ ایرانی: عضو سازمان افسران حزب توده در سال‌های پیش از انقلاب می‌گوید اگر مصدق در شب کودتای ۲۸ مرداد «پیام درخواستی را به ما می‌داد، کودتا بی‌ برو برگرد شکست می‌خورد.» محمدعلی عمویی این سخنان را در گفت‌وگویی مفصل با ماهنامۀ جست‌وجو (ضمیمه روزنامه اعتماد) بیان کرده و گفته است: «در روز کودتا خالی کردن خیابان در واقع امکانات فراهم کردن برای کودتاچی‌هاست و نادرست‌ترین دستور آقای مصدق همین بود.»

او که در مجموع ۳۷ سال از زندگی‌اش را در زندان گذرانده است، سلطنت پهلوی را یک واقعیت «ضد ملی» می‌داند و با بیان اینکه «محمدرضا شاه» از‌‌‌‌ همان اول هم خیلی «عنصر ضعیف و بی‌اراده‌ای» بود، می‌گوید اگر آخرین شاه ایران دموکرات به نظر می‌رسید، به خاطر «بی‌عرضگی»‌‌اش بود. عضو شورای مرکزی حزب توده در سال‌های پس از انقلاب که می‌گوید از‌‌‌‌ همان جوانی در پی «عدالت اجتماعی» بوده، معتقد است در دورانی که وارد فعالیت سیاسی شد شرایطی حاکم بود که در آن «همه ارزش‌ها را طبقات زحمتکش تولید می‌کرد و نصیب کسانی می‌شد که هیچ سهمی در تولید این ارزش‌ها نداشتند.»

او در این گفت‌وگو از کودکی‌اش گفته و اینکه چطور در خانواده تاجری کرمانشاهی که از مکنت مالی برخوردار بود و در زمره خرده بورژوازی تقسیم‌بندی می‌شد، به راه سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی روی آورد. از اینکه در جوانی می‌خواست پزشک شود تا افراد فقیر را بدون دریافت پول درمان کند و اینکه نخستین بار در جریان اعتصابی دانش‌آموزی در دوران دبیرستان بود که با حزب توده آشنا شد.

عمویی در این گفت‌وگو به دیدگاه‌های چپ‌گرایانه‌اش در جوانی اشاره می‌کند که عشق به استالین را در دل او پرورد؛ عشقی که باعث شده تا همین امروز هم افشاگری خروشچف علیه استالین به عاملی برای نفرت از افشاگر ماجرا تبدیل شود. او از بدبینی اعضای حزب توده به مصدق پیش از قیام ۳۰ تیر می‌گوید. از اینکه کابینه مصدق پیش از ۳۰ تیر «مصدقی نبود» و حضور افرادی چون زاهدی باعث می‌شد حزب توده نپذیرد که این کابینه «ملی» است. تغییرات کابینه پس از قیام ۳۰ تیر و ایستادگی مصدق در برابر پیشنهاد هریمن (فرستاده ویژه رئیس‌جمهور آمریکا به ایران)، از او که تا پیش از آن به عنوان «جزئی از هزار فامیل» به شمار می‌آمد، تصویری دیگر ایجاد کرد. نه تصویر یک قهرمان که به گفتۀ عمویی «قهرمان و قهرمان‌پروری برای ما مساله نبود، اما روی اینکه او نخست‌وزیر قانونی و ملی ایران است، تکیه می‌کردیم. به راستی هم همین‌گونه بود و باید از او پشتیبانی می‌شد.»

عمویی پس از ۶۱ سال هنوز هم از تصمیم مصدق برای انحلال مجلس حمایت می‌کند و می‌گوید: «مجلسی که همه کاره‌اش دکتر طاهری‌ها باشند، به چه دردی می‌خورد که وجود داشته باشد؟ هر لایحه مثبتی آنجا می‌رفت، بی‌شک به دست دکتر طاهری و دار و دسته‌اش وتو می‌شد.»

خاطرات او از قیام ۳۰ تیر و پس از آن وقایع روزهای ۲۵ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ یگانه است. او در آن زمان در زمره افسران عضو حزب توده بود و از نزدیک با مهم‌ترین تحولات سیاسی درگیر بود چنان که در روز کودتای ۲۸ مرداد به عنوان فرمانده گروهان، مامور حفاظت از ایستگاه راه‌آهن تهران شد. او می‌گوید در روز ۲۵ مرداد حسی شبیه به پیروزی انقلابی که همیشه آرزویش را داشته به سراغش آمده بود و فکر می‌کرده «همین که شاه فرار می‌کند از کشور، یعنی یک قدرتی در این مملکت ضد شاه است که او را وادار به فرار می‌کند.» اما این رویا‌ها تنها سه روز مجال بروز داشت و با کودتای ۲۸ مرداد و سقوط مصدق نقش بر آب شد.

عمویی می‌گوید پس از کودتای ۲۸ مرداد تا ماه‌ها درگیر این فکر بوده که چرا نتوانستند جلوی کودتا را بگیرند، چرا که به گفته او «ما باور داشتیم که بر این کودتا می‌شود پیروز شد، به شرطی که مصدق همراه باشد اما وقتی مصدق رفت، فهمیدیم کودتا پیروز شده است.» او می‌افزاید: «آن وقت، دو عامل من را خیلی اذیت می‌کرد؛ یکی موضع مصدق که هیچ پیامی نداد و دیگری تصمیم حزب که وارد عمل نشد. هر دویش مرا آزار می‌داد و ماه‌ها در حوزه سازمانی ما این مساله مورد انتقاد شدید بود.»

نظر به اهمیت خاطرات مطرح شده، «تاریخ ایرانی» بخش‌هایی از این گفت‌وگوی تاریخی را انتخاب کرده که در پی می‌آید:

* کاملا آن روز‌ها (ماجرای کشف حجاب) را به یاد دارم. پاسبان‌ها، برخوردشان بسیار خشن بود. بار‌ها شاهد رویارویی پاسبان‌ها با زنان محجبه بودم، چادر یا روسری را با خشونت از سر زنان می‌کشیدند و حتی پاره می‌کردند. خانم‌ها و دخترهای خانواده ما در خانه بیشتر درباره وحشت از برخورد ماموران سخن می‌گفتند و صحنه‌های آزاردهنده را وصف می‌کردند. به خوبی به یاد دارم که از پاسبانی به بدی یاد می‌کردند که معروف بود به «دم پوک». به ظاهر این لقب را برای آن به او داده بودند که بی‌دندان و بسیار مصر به تعقیب زنان بود.

* پدرم خیلی علاقه‌مند بود که ما هم متدین و متشرع بشویم. مثل همه این آرزو را داشت اما این را باید بگویم که بین مذهبی‌ها، من مثل پدرم ندیدم. یک متشرع دموکرات بود. خیلی هم دموکرات. به هیچ وجه به ما فشار به شکل سخت‌گیرانه نمی‌آورد ولی بدون اینکه ما متوجه شویم از علاقه‌های ما، ابزاری می‌ساخت برای تحمیل عقایدش بر ما.

* پدرم به شدت ضد پهلوی بود... خانواده مادری من هم که از اساس مشروطه‌خواه بودند و در دوران رضاخان، حاج علی افتخاری [پدربزرگم] مجبور شد مهاجرت کند و از ایران برود به عراق. اصلا یکی از دخترانش را در عراق شوهر داد. در نتیجه خانواده من با پهلوی‌ها، چه رضاخان و چه بعد پسرش به شدت مخالف بودند.

* یک کنسولگری انگلیس در کرمانشاه بود و یک پالایشگاه نفت. این‌ها مرکز قدرت اقتصادی و سیاسی استان کرمانشاه بودند. آن زمان استان کرمانشاه استان پنجم کشور بود و تقسیمات کشوری آن موقع، شکل دیگری داشت. افزون بر کرمانشاه، نهاوند و تویسرکان و همدان و ملایر و این‌ها هم جزو استان پنجم بود و این منطقه از لحاظ سوق‌الجیشی اهمیت بسیاری برای انگلیسی‌ها داشت. به همین دلیل استاندار هیچ‌کاره بود. استاندار پیرو محض سرکنسول انگلیس بود و تابع رئیس شرکت نفت انگلیسی‌ها. در اخبار به مردم کرمانشاه گفته می‌شد که روسای ایرانی نوکر خارجی‌ها هستند و یک موج منفی نسبت به انگلیسی‌ها وجود داشت. به همین دلیل هم پیش از اینکه من اصلا سیاسی شوم، همراه با نوجوانان دیگر به دور از چشم نگهبان کنسولگری می‌رفتیم و حرف‌ها و نشانه‌های ضد یهودی می‌کشیدیم روی دیوار کنسولگری انگلستان. یک فهم عمومی درباره اینکه منافع کشور ما را انگلستان به یغما می‌برد، وجود داشت.

* از سوم شهریور که ارتش انگلستان از غرب وارد ایران و وارد کرمانشاه شد، فضا تغییر کرد دیگر. یک نفرت عجیبی در ما‌ها علیه انگلیسی‌ها ریشه می‌دواند و با اشغال شهر هم شایعه‌ها درباره عدم مقاومت ارتش ایران به واقعیت می‌پیوست. این خیلی تلخ بود... حیثیت رژیم لکه‌دار شد. این همه تبلیغاتی که زمان رضاخان برای ارتش می‌شد، همه‌اش پوچ از آب در آمد.

* ایراد در گرایش رضاشاه بود. اگر او جانبدار آلمان نازی نبود، با توجه به عدم تناسب قوا می‌توانست اعلام بی‌طرفی کند و در مذاکراتی با نمایندگان متفقین، ورود آرام و بدون جنگ ارتش‌های آن‌ها به ایران را تامین کرد. ایران از نظر متفقین منطقه‌ای بود استراتژیک و نمی‌توانست همچنان مأمن ماموران پیدا و پنهان آلمان باقی بماند.

* [در حزب توده] حتی پس از انقلاب هم ما داشتیم کسانی که مذهبی بودند.

* [در ماجرای تظاهرات اول ماه مه] ۱۱ نفر آنجا کشته شدند... بدون تردید رژیم مسئول بود. یک هیاتی از تهران آمدند برای تحقیق. خوب یادم است که مهندس عضد سردسته‌شان بود. حالا عضد از خانواده‌های بالاست اما آن زمان توده‌ای به شمار می‌رفت. ابوتراب جلی، شاعر و نویسنده هم بود. باقر مومنی، از دوستان من و یک سال بالا‌تر من در دبیرستان بود. به پایش تیر خورده بود و او را با یک حالت نحیف آوردند روی بالکن و صحبت کرد. [دلیل تیراندازی چه بود؟] می‌خواستند میتینگ را بهم بزنند. می‌خواستند قدرت‌نمایی کنند.

* باور ما این بود که اتحاد شوروی نخستین کشور سوسیالیستی است که با انقلاب اکتبر توانسته تزاریسم را سرنگون کند و به عنوان پایگاه کمک به جنبش رهایی‌بخش در جهان عمل می‌کند. حتی دیگرانی که با دیکتاتورهای کشور خودشان می‌جنگند را حمایت می‌کند. الان هم که علیه فاشیسم مبارزه می‌کند. اگر کشور ما الان اشغال شده، در آن ابتدا من به عنوان نوجوانی که هنوز هم توده‌ای نشده‌ام، از اشغال ایران خیلی ناراحت و متاسف بودم اما بعد دیدم که متفقین دارند می‌جنگند علیه فاشیسم، بنابراین اجتناب‌ناپذیر بود اشغال ایران.

* اصلا شما چه مفهومی از دموکراسی می‌دانید؟ یک زرق و برق لحظه‌ای اسمش را دموکراسی می‌گذارید. بدیلی به نام دموکراسی را در مقابل سوسیالیسم می‌گذارند و جو، آن‌ها را فریب می‌دهد با این اصطلاح. هرگز دموکراسی جایگزین سوسیالیسم نمی‌شود. سوسیالیسم زندگی جامعه بشری را دگرگون می‌کند و در درون خودش هم دموکراسی سوسیالیستی می‌تواند به وجود بیاورد.

* من امروز فکر می‌کنم شرکت حزب [توده] در کابینه قوام‌السلطنه کار درستی نبود چرا که حزب توده ایران شناخت تاریخی نسبت به قوام‌السلطنه و وثوق‌الدوله داشت و نباید با حزب او ائتلاف می‌کرد.

* خطر بزرگی که‌‌‌ همان دوران هم وجود داشت، همین حکومت هزار فامیل در ایران بود. در مرکز خاندان پهلوی و دور از هزار فامیل قدرتمند، اعوان و انصار پهلوی‌ها بودند که ارکان قدرت مملکت را از آن خودشان کرده بودند. در نتیجه این حکومت می‌رفت به سمت آن چیزی که الگویش بود؛ الگوی رضاخانی. یکی دیگر از نشانه‌هایش هم وجود گروه‌های «فاشیست مسلکی» مانند «حزب آریا»، «سومکا»، «پان‌ایرانیست‌ها» و مانند این‌ها بود که از پشتیبانی رژیم برخوردار بودند.

* اگر کودتای ۲۸ مرداد رخ نمی‌داد، ما به سمت یک دموکراتیسم می‌رفتیم.

* واقعا همه ما یک عشقی به استالین داشتیم. حتی می‌توانم بگویم که وقتی استالین درگذشت، من گریه کردم. شاید برای دیگران هم همین‌گونه بود. ما خیلی علاقه‌مند به استالین و شوروی بودیم.

* ما اطلاع دقیقی از شوروی نداشتیم. واقعیتش همین است اما کتاب «خانه دایی یوسف» که شما به آن اشاره کردید به نظر من به قلم یک سیاسی بُریده است. همیشه هم نقل قول بریده‌ها نمی‌تواند مبنای داوری کسی باشد. یادم می‌آید، یک روزی آقای دهباشی زنگ زد اینجا و گفت که نظرتان درباره این کتاب چیست و گفتم که من آن را نخوانده‌ام اما شنیده‌ام، شما چرا مشتاقش شده‌اید؟ بعد شنیدم که آقای دهباشی جایی نقل کرده که آقای عمویی گفته است، من ساواکی‌ام. من گفتم که من کی این حرف را زدم. پرسیدم که شما ناشر کتاب یک آدم بریده‌ای هستید و الان چرا از من نظر می‌خواهید؟

* ارتش سرخ ارتشی بود که حزب کمونیست شوروی آن را تشکیل داد، یعنی حزبی که خدمتگزار انقلاب بود، برای دفاع از دستاوردهای انقلاب این ارتش را تشکیل داد. برای همین می‌دیدیم که به راستی چه کار کرد واقعا.

* قیام افسران خراسان بر مبنای برداشت خام اسکندانی بود. او فکر می‌کرد می‌تواند در گوشه‌ای از ایران و آن سوی گنبدکاووس یک منطقه آزاد شده به وجود بیاورد که بعد آن را گسترش دهد به کل ایران و نظام را تغییر دهد. این تصور اسکندانی بود، تا آنجا که من برداشت کردم... به نظر من برداشت نادرستی داشت از مساله.

* من میهن‌دوستی را متفاوت از ناسیونالیسم می‌دانم. به اشتباه این دو واژه مترادف هم شده و یگانه هم شده است. ناسیونالیسم یک چیزی است برخاسته از نظام بورژوایی و میهن‌دوستی مفهومی است تاریخی.

* ما نمی‌توانستیم با یک حکومت دیکتاتوری مدارا کنیم اما درک می‌کردیم که در سیاست کلی حکومت پهلوی یک نوع مدرنیزاسیون وجود دارد و به وجود آمدن یک زیرساخت‌های رقیق صنعتی چشمگیر است. البته میزان عقب‌ماندگی کشور آنقدر زیاد بود که واقعا این چند نهاد صنعتی که در زمان رضاخان به وجود آمده بود، ناچیز‌تر از این بود که بشود گفت ایران در راستای صنعتی شدن در حرکت است.

* یک بار من فردوست را دیدم و آن در کمیته مشترک بود، درست در سلول مجاور سلول خودم... با خودم گفتم شاید دارم اشتباه می‌کنم، فردوست است اینجا، با او و خب در زمان ارتش همه روزه او را می‌دیدم. به جا آوردم ولی خیلی دغدغه من شد که بدانم چه شده که او آنجاست؟ همش گوش به زنگ صدا‌ها بودم. یک بار دیگر که می‌رفتم دستشویی دیدم که یک پاسداری نشسته است در سلول و در را بستند. حرف‌های این‌ها توجه من را جلب کرد. می‌گفت که «تیمسار امشب برویم. فردوست جواب داد که باران است آقا، گل و شل است. زاغه‌ها همش الان گل است. او می‌گفت که نه تیمسار باید هر چه زود‌تر این‌ها را از زاغه‌ها بیرون کشید.» به نظرم می‌خواستند او را ببرند زاغه‌های عباس‌آباد و اسلحه‌ها را بگیرند.

* ما عمیقا باور داشتیم که کارگزاران اشرف پهلوی، محمد مسعود را کشته‌اند. حتی شایعه‌هایی وجود داشت که در باغشاه برخی از درجه‌داران را هم اعدام کردند، به این دلیل که آگاه شده بودند از مجریان این کشتار و بو برده‌اند که چه کسانی بوده‌اند در پشت پرده این ترور. البته محمد مسعود هرگز چپ‌گرا نبود.

* بدون تردید از شاه متنفر بودم اما همچین عشقی هم به کشته شدنش نداشتم. برکناری‌اش یک حرفی است ولی با ترور و کشته شدن او موافق نبودم.

* شکل‌گیری جبهه ملی خود یک حادثه استثنایی به شمار می‌رود. اینکه شماری از رجال سیاسی مملکت و در راس آن‌ها شخصی به نام محمد مصدق حرکت می‌کنند، می‌روند کاخ سعدآباد و درخواست تضمین آزادی انتخابات را می‌کنند، این یک مفهوم خیلی مهمی داشت که تا آن روز انتخابات آزاد نبوده است.

* همه نخست‌وزیران آن زمان، یک رقم بودند؛ قوام‌السلطنه، حکیم‌الملک، ساعد مراغه‌ای، هژیر و این‌ها همه کسانی بودند که به یک شکلی با هزار فامیل ایران ارتباط داشتند. مصدق هم همین جور بود اما آن‌ها کسانی بودند که هم جزو هزار فامیل بودند و هم نقطه ضعف‌های فراوان دیگری هم داشتند. برای من آن زمان، مصدق در همین لقب «مصدق‌السلطنه» مفهوم می‌یافت و آن را یک نقطه ضعف می‌دانستیم. به هر حال او جزئی از هزار فامیل بود.

* واقعیت این است که فروهر یک چهره استثنایی ملیون است و خیلی شاه نسبت به او ستم کرد. بار‌ها و بار‌ها او را آورد زندان. من در حقیقت فروهر را در روند بازداشت‌های مکررش شناختم و داریوش فروهر هم در این روند به تدریج تغییر کرد. اصلا داریوش فروهر سال ۵۷، داریوش فروهر سال ۲۹ و ۳۰ نبود. فروهر آنقدر تغییر کرد که سال ۵۷ که من از زندان شاه آزاد شدم، رفقای رهبری حزب از خارج می‌خواستند پیامی برای من بفرستند، دادند فروهر برای من آورد، یعنی این‌قدر فروهر تغییر کرده بود که حامل پیام کمیته مرکزی برای من بود... یک ‌بار همین جا نشسته بود و آن عکس [فروهر با چاقویی در دست] را دستش گرفت و گفت: ببین آقای عمویی، عجب لاتی بودم!

* مصدق و نزدیکانش چون دکتر شایگان، نریمان، صالح، فاطمی، صدیقی و... گرچه به دموکراسی آمریکایی باور داشتند اما هرگز وابستگی به آن کشور نداشتند اما گروهی از سر‌شناسان ملی چون بقایی، مکی، زهری و... وابسته بودند.

* همواره فکر می‌کردم روندی که مصدق در پیش گرفته، لاجرم تقابل با دربار را در پی خواهد داشت. نیروی اصلی دربار هم ارتش است پس اگر زمام ارتش را مصدق در دست بگیرد، می‌تواند آن را تصفیه و ارتش را از شکل شاهنشاهی تبدیل کند به یک ارتش ملی، کمااینکه زمان مصدق اسمش شد وزارت دفاع ملی.

* وقتی در روز بیست و هفتم تیر ۱۳۳۱ مصدق استعفا کرد من بی‌اختیار از اردوگاه اقدسیه آمدم خانه و لباسم را عوض کردم و در خیابان‌ها می‌گشتم که ببینم چه خبر است... رفته رفته جمعیت زیاد شد، اول جلوی مجلس بود. خب رهبری حزب هم به فوریت درخواست تظاهرات کرد، بعد کاشانی پیشنهاد کرد و سپس ملیون هم آمدند به خیابان‌ها. اصلا شما نمی‌دانید این خیابان شاه‌آباد از جلوی مجلس تا انتهای نادری مردم همین جور پشت به پشت هم بودند و پلیس غیبش زده است و سر چهارراه‌ها یک نفر ایستاده و ترافیک را اداره می‌کند. چقدر مردم نسبت به هم مهربان بودند... خب در آن تظاهرات هواداران کاشانی و مصدق و حزب توده همه با هم بودند. یک دعوا هم بین این‌ها رخ نداد. مگر همین ما‌ها نبودیم که هر وقت میتینگ می‌دادیم، می‌ریختند با چوب و چماق ما را می‌زدند اما این بار هیچ خبری نبود.

* با اینکه ما هنوز نسبت به مصدق خوش‌بین نبودیم اما اینکه پیروزی شاه را می‌دیدم با آوردن قوام‌السلطنه و شنیدن آن بیانیه‌اش که «کشتی‌بان را سیاستی دگر آمد» خیلی رنج داشت.

* [در ۳۰ تیر] وقتی دیدم جمع مردم سرکوب نشد و ارتش آن توانمندی‌اش را برای سرکوب به کار نبرد، حس کردم که پیروز می‌شود.

* متاسفانه خلیل ملکی نقش بسیار منفی‌ای در بین دوستان ملی ما داشت. اگر نبود شاید بسیاری از این‌ها صداقت حزب توده و درستی مشی آن را باور می‌کردند اما او همواره در جهت تخریب رابطه دو طرف کوشید.

* [بعد از خواندن گزارش افشاگری علیه استالین] خروشچف بود که از نظرم افتاد و به همین خاطر هم کتاب «خیانت به سوسیالیسم» را ترجمه کردم که موضع این کتاب نفی خروشچف و کسانی مثل او بود.

* مبارزات ضد استالینی هنوز که هنوز است تلاش می‌کند واقعیت را تحریف کند.

* [بعد از ۹ اسفند ۳۱] اقدام ما این بود که از مصدق بخواهیم که یک موضع محکم‌تری در مقابل این توطئه‌ها بگیرد. او بود که باید کاری برای جلوگیری از توطئه‌ها می‌کرد... من فکر می‌کنم از طریق خدابنده یک ارتباط منظمی بین حزب و مصدق وجود داشت.

* بیشتر وقت‌ها پاسخ مصدق چیز روشنی نبود. آن پختگی سیاسی در او ایجاب می‌کرد که خیلی کلی‌گویی کند و موضع مشخصی هم ارائه ندهد. بیشتر بر این اساس پاسخ می‌داد که دولت بر اوضاع مسلط است.

* شاه حق عزل نخست‌وزیر را داشت اما خیلی روی قانون تکیه نکنید. ببینید این در چه شرایطی است؟ [در سال ۳۱] شاه مصدق را عزل می‌کند اما دو روز بعدش به عنوان عالیجناب از او یاد می‌کند و لقب حضرت اشرف به مصدق می‌دهد. قانون این وسط چه حکم می‌کند پس؟ آن انبوه مردم‌اند که در خیابان هستند و قدرت و مشت محکم مصدق می‌شوند که می‌تواند بیاید حکومت کند. شاه کاره‌ای نبود.

* پشتیبانی برخی از بازاری‌های ثروتمند از مصدق تقریبا قطع شده بود. کسانی مانند آیت‌الله بهبهانی، آیت‌الله صادق طباطبایی و این‌ها به هر حال فرزندان کسان بزرگی بودند که در صدر مشروطیت کار کرده بودند و در بین مردم اعتبار و حیثیتی داشتند، خب این‌ها آمدند در برابر مصدق قرار گرفتند که این معنی داشت. مصدق از سوی دیگر نمی‌توانست پول نفت به دست بیاورد. خب اعلام اقتصاد بدون نفت کرد اما مگر صادراتش چه بود؟ میزان صادرات این‌قدر نبود که پاسخگوی نیاز‌ها باشد.

* در روزنامه‌های «شاهد» و «نیروی سوم» هر روز می‌نوشتند: «هشدار درباره کودتا ترفندی است که حزب توده برای به دست گرفتن قدرت مطرح کرده است.» حال اینکه حزب به دقت آگاهی داشت از تدارکاتی که در ارتش می‌شود. آمد و رفت‌های واحدهای نظامی و یک‌سری تدارکات مشخص. همین نمونه‌ها در گزارش‌هایی از کانال‌های گوناگون به شخص دکتر مصدق داده شد.

* [روز ۲۵ مرداد] سرتیپ سپه‌پور، فرمانده نیروی هوایی از طریق تلفن فرار شاه را به مصدق اطلاع می‌دهد و کسب تکلیف می‌کند. مصدق او را از برخورد منع کرده و اجازه خروج هواپیمای شاه از کشور را می‌دهد.

* [فرار شاه] خیلی برایم جالب بود. البته آرزومند بودیم که همین جا دستگیر می‌شد و محاکمه‌اش می‌کردیم... به جرم خیانت‌های سالیان دراز.

* آن زمان سرتیپ زنگنه فرمانده دانشکده افسری بود و مردد بود که با کودتاچی‌ها بیاید یا با مصدقی‌ها بماند. خب کودتا که شکست خورد، در‌‌‌ همان شامگاه دعایی که برای حفظ جان شاه همیشه قرائت می‌شد را حذف کرد. این برای نخستین بار بود که برنامه شامگاه در دانشکده افسری بدون آن دعا به جان مقدس ذات همایونی اجرا شد. ما خیلی از این بابت خوشحال شدیم.

* حزب همین اطلاع [از تحرک دوباره ارتش] را به مصدق داد و مستقیم به شخص دکتر مصدق هم اطلاع داده شد. مریم فیروز با مصدق صحبت می‌کند اما بعد گوشی را به کیانوری می‌دهد و کیانوری با مصدق صحبت می‌کند.

* جابه‌جایی و تدارک کودتا، با بودن مردم در خیابان خیلی دشوار است. خالی کردن خیابان در واقع امکانات فراهم کردن برای کودتاچی‌هاست. نادرست‌ترین دستور آقای مصدق همین بود. فروهر اینجا به خود من گفت که همه ما را دکتر خواست و گفت که دستور بدهید که اعضایتان همه به خانه بروند. یک نفر از این‌ها مخالفت نکردند که اگر قرار است کودتا شود، خب جلویش بایستد. حالا الان زبانشان دراز است که چرا حزب توده جلویش را نگرفت.

* به نظر من مساله محاکمه شاه به مفهوم براندازی نظام سلطنت نیست. می‌تواند یک شورایی تشکیل شود که در قانون اساسی مشروطه هم یک چنین امکانی پیش‌بینی شده بود. موضع فاطمی از نظر من موضع اصیل و درست انقلابی بود اما آیا مصدق نگران کشتار بود؟ آیا به دلیل دلبستگی تباری‌اش به خاندان اشرافیت نمی‌توانست شاهد فروپاشی سلطنت باشد؟ من تصورم این است که مصدق از آنجا [بعد از کودتای ۲۵ مرداد] ترجیح داده که با شاه کنار بیاید اما فاطمی ترجیحش این بوده که شاه را طرد کند.

* [در روز کودتای ۲۸ مرداد] شهر آرام بود. وقتی که من گروهانم را در راه‌آهن مستقر کردم، گروه‌هایی را به خیابان‌های فرعی فرستادم برای نظارت. یک وقت گزارش دادند که یک کامیون پر از اراذل با شعار جاوید شاه، جاوید شاه دارند می‌آیند. بلافاصله من یکی از این بلیزرهای جنگی را گفتم که بیفتد جلو و خودم رفتم بالایش و یک مسلسل هم گذاشتم روی اتاق راننده. فریاد زدم: «خفه شید!» یکی‌شان گفت: «جناب سروان ما طرفدار اعلیحضرتیم» من گفتم که «اعلیحضرت لات و چاقوکش نمی‌خواهد که طرفدارش باشد، بروید گم شوید.» یکهو صدایشان بلند شد که «جاوید شاه» و من گفتم که صدایتان در بیاید یک رگبار رویتان خالی می‌کنم و آن‌ها هم دیدند که نه، مثل اینکه جدی است، برای همین رفتند پی کارشان.

* شما طراحی را منوط می‌کنید به همین ساده‌اندیشی‌ها که آقای کاتوزیان و این‌ها می‌کنند که یک مشت اوباش رفته‌اند کاری کرده‌اند یا اصلا این کودتا نبوده است. نخیر آقا، تا مغز استخوانشان کودتا بود. کلی تدارک در قبرس دیده بودند، در قاهره دیده بودند و چقدر کوشش و همکاری بین CIA و MI6 وجود داشت. برادران رشیدیان در اینجا در ارتباط با همه این‌ها کار می‌کردند. سرهنگ اخوی در راس کودتاچی‌ها بود. بله من در کتابم آورده‌ام که ما سران کودتا را می‌توانستیم بزنیم. زاهدی را می‌توانستیم بزنیم، باتمانقلیچ را می‌توانستیم بزنیم ولی هیچ کدام این‌ها کودتا نمی‌کردند، کودتا را آن افسرانی می‌کردند که واحدهای کودتاچی همراهشان رفتند خانه مصدق، رفتند به مخابرات و آنجا‌ها را گرفتند.

* «درود بر مصدق» را مردم معمولی کوچه و خیابان می‌گفتند و «جاوید شاه» را اوباش می‌گفتند. آن‌ها مردم معمولی نبودند. مردم معمولی افسرده شده بودند. کودتای ۲۸ مرداد مردم را سرخورده کرد، وقتی در عصر ۲۸ مرداد، دیدند که خانه مصدق ویران شد و مصدق رفته است، مردم تسلیم شدند. برای ما هنوز این امید بود که مصدق شاید پس از اینکه دید این‌ها کودتایشان را کامل کرده‌اند، آن پیام را بدهد اما نداد.






منبع: سایت تاریخ ایرانی



 
تعداد بازدید: 838


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: