19 خرداد 1393
پیش از حرکت حضرت امام به مدرسه فیضیه، علما به ایشان توصیه کردند که خطرناک است و از آمدن به مدرسه منصرف شوند، ولی ایشان نپذیرفتند. هیچ چیز و هیچ کس نتوانست از آمدن ایشان به مدرسه فیضیه جلوگیری کند.
گروه تاریخ مشرق - متن زیر بخشی از خاطرات حجتالاسلام و المسلمین سید محمود مرعشی، فرزند آیتالله العظمی سید شهابالدین مرعشی نجفی (رحمةاللهعلیه)، درباره حیات طیبه و مقاطع تاریخی زندگی حضرت امام خمینی (رضواناللهعلیه) است.
* امام به سان پدر
مرحوم حضرت آیتالله العظمی مرعشی نجفی که در سال 1342 هـ.ق. به ایران آمدند، پس از توقّفی چند ماهه در تهران، در سال 1343 هـ.ق. برای زیارت به قم مشرّف شدند تا پس از زیارت، به نجف اشرف بازگردند. در آن زمان مرحوم آیتالله العظمی حائری که بهتازگی حوزه علمیه قم را تأسیس کرده بودند، به مرحوم والد ما اصرار کردند که در قم بمانند و تدریس کنند. پدرم پذیرفتند و تا آخر عمر در قم ساکن شدند.
ابتدا تدریس را در مدرسه دارالشفا آغاز کردند و مدتی هم در مدرسه فیضیه، حجرهای را در اختیارشان گذاشتند تا در آنجا ساکن شوند. ارتباط مرحوم ابوی ما با مرحوم حضرت امام، از همان نخستین سالهایی که به قم آمدند، آغاز شد. خودشان بارها میفرمودند: «یک حجره بین حجره من و حضرت امام فاصله بود. در آن زمان که در شبهای عاشورا اختناق شدیدی بود و از عزاداری دستجات در مساجد و خیابانها جلوگیری میکردند، ایشان گاهی به حجره من میآمدند و گاهی هم من به حجره ایشان میرفتم.» و با تنی چند از طلبهها تا پاسی از نیمهشب، عزاداری و سینهزنی میکردند. همچنین میفرمودند: «از همان جوانی که با حضرت امام ارتباط داشتم، ایشان را شخصی بسیار متعهد یافتم. ایشان نماز شب میخواندند و مجالسی را که در آن غیبت کسی میشد، ترک میکردند.»
* شرکت هیئت دولت در مراسم تشییع جنازه آیتالله بروجردی
برای شرکت در تشییع جنازه مرحوم آیتالله بروجردی، با مرحوم والد به منزل ایشان رفتیم. علما هم حضور داشتند. آنها گفتند که رادیو اعلام کرده است هیئت دولت هم به سوی قم حرکت کردهاند تا در مراسم تشییع شرکت کنند. وقتی جنازه ایشان را حرکت دادند که از بیت تشییع کنند، شریف امامی با سه چهار نفر از وزرا که همراه او بودند، در مراسم شرکت کردند. پس از آن، روزنامهها و رسانهها در این زمینه، تبلیغات زیادی کردند و بلافاصله آن تلگراف کذایی را به مرحوم آیتالله حکیم فرستادند.
* توطئه رژیم برای انتقال مرجعیت به خارج از کشور
پس از رحلت حضرت آیتالله بروجردی، شاه و دار و دستهاش سعی کردند مرجعیت را از قم به نجف منتقل کنند و دلیل ما بر این مدّعا، این بود که شاه ابتدا تلگراف تسلیتی به مناسبت فوت آیتالله برجرودی به علمای نجف، به ویژه آیتالله حکیم مخابره کرد تا اذهان ملت را متوجه حوزه نجف کند و مردم از حوزه قم غافل شوند. معنای آن، این بود که در حوزه قم کسی نیست و باید مرجعیت شیعه به نجف منتقل شود. البته عدهای از مردم آگاه بودند، ولی با این حال، برخی به دلیل ناآگاهی، بهناچار پذیرفتند که از بعضی از مراجع نجف تقلید کنند.
علیرغم این توطئه رژیم، بعدها بعضی از مطبوعات متوجه این جریان شده بودند و یکی دو روزنامه، تصاویری از حضرت امام، مرحوم والد، مرحوم آیتالله دامادی و مرحوم آیتالله لنگرودی چاپ کردند و نوشتند که در قم مراجعی هستند و مردم از آنها تقلید میکنند، ولی دستگاه شدیداً میکوشید که مرجعیت در قم جا نیفتد. بالاخره کمکم عدهای از جمله حضرت امام شاخص شدند و مردم ایشان را شناختند.
سید محمود مرعشی (راست) و امام خمینی (رضواناللهعلیه)
* اولین جرقّه
پس از مدتها که حضرت امام در قم به تدریس اشتغال داشتند، کمکم در سالهای 40 و 1341 اولین جرقّه انقلاب زده شد و آن مسئله انجمنهای ایالتی و ولایتی و رفراندوم بود. در پی آن، مردم علیه دولت به خیابانها ریختند و شعار دادند. از جمله شعارها این بود که: «ما حامی قرآنیم، رفراندوم نمیخواهیم». در آن روز، من برای تماشا به بازار رفته بودم.
به دنبال آن، موضوع اصلاحات ارضی با ظاهر مردمفریب مطرح شد. عدهای از رعایا فکر میکردند زمینها را میگیرند و در اختیار آنان قرار میدهند. البته در آن روز، بهقدری خفقان زیاد بود که مردم نمیتوانستند اظهارنظر کنند و ارتباطات مردم با علما بسیار محرمانه بود. در بعضی از جراید و شبنامهها، مخالفت علما منعکس شد.
* کاپیتولاسیون
مسئله کاپیتولاسیون که پیش آمد، حضرت امام خیلی سریع علیه آن اعلامیه صادر و سخنرانی کردند. به دنبال سخنان حضرت امام، مرحوم پدرم مردم را در بیتشان جمع و در همان روز سخنرانی کردند و علیه کاپیتولاسیون اطلاعیه دادند و موضع حضرت امام را تأیید کردند. ایشان در مسجد بالای مزار حضرت معصومه گفتند: «روحانیت به هیچ جایی وابسته نیست. اگر درباره قانونی میگوید خلاف شرع است، به این دلیل است كه قانون ما، قانون خداوند و ائمه اطهار است. در جنگهای گذشته کشور، همیشه روحانیت پیشقدم بوده است، مانند جنگ چالدران و جنگهای دیگر در جنوب و بوشهر».
در آن زمان، متأسفانه روحانیت به مسائل سیاسی، آنگونه که باید و شاید نمیپرداختند و واقعاً در این مقطع که آزادی حضرت امام و دستگیری دوم ایشان پیش آمد كه منجر به تبعید ایشان به ترکیه شد، پدرم بسیار سعی و کوشش کردند تا قشر جوان حوزه را آگاه کنند.
اگر سخنرانیهای آگاهیبخش حضرت امام در آن مقطع نبود، حالا هم معلوم نبود وضعیت و سرنوشت انقلاب، به کجاها کشیده میشد.
* عقبنشینی رژیم
در باره لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی، همه علمای بزرگ، از جمله پدرم، اعلامیه دادند. مردم قم هم واقعاً از آنان حمایت کردند و در راهپیماییها شرکت کردند. اگر پشتیبانی آنان نبود، معلوم نبود وضع علما در آن روز چگونه میشد. دولت هم از این ترس داشت و سعی میکرد، بین روحانیت و مردم اختلاف بیندازد. پس از صدور اعلامیه توسط علما و مراجع، رژیم به دست و پا افتاد و نمایندگانش را نزد مراجع و علما فرستاد، که اینجا و آنجا را اصلاح می کنیم، اما علما نپذیرفتند. در نهایت، به علمای قم از جمله پدرم، حضرت آیتالله گلپایگانی و دیگر بزرگان تلگرافی فرستادند که فعلاً قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی تا تشکیل مجلس قابل اجرا نخواهد بود، ولی دو باره علما نپذیرفتند و گفتند این معنایش آن است که در حال تصویب آن هستید. باید دولت اعلام کند که ما هرگز این لایحه را اجرا نمیکنیم. مجدداً نماینده فرستادند و اعلام کردند که اجرا نخواهیم کرد.
بالاخره پشتیبانی مردم و علما از اعلامیههای مراجع موجب شد که رژیم عقبنشینی کند. ما اعلامیه والدمان و تلگراف عَلَم را هنوز داریم.
* ملاقات امینی با علما و مراجع
شاه و دستگاه که وضعیت را آنطور دیده بودند، برای جلوگیری از فراگیر شدن آن، دکتر امینی را که قبلاً نخستوزیر بود، به قم فرستادند. امینی به عنوان اینکه من طرفدار و علاقمند به روحانیت هستم و میخواهم از روحانیت در برابر دستگاه دفاع کنم، به قم آمده بود. با این ترفند به ملاقات علما و مراجع عظام رفت. به منزل والد ما هم آمد. او در بازگشت از قم، از این ملاقاتها راضی نبود. فکر میکرد با دست پر به تهران بازمیگردد. آن روز دکتر امینی، ناهار میهمان تولیت آستانه بود و تولیت آستانه هم بعضی از آقایان را برای ناهار دعوت کرده بود و آنان دو باره مطالب لازم را به دکتر امینی تذکر داده بودند تا به شاه منتقل کند.
وقتی دکتر امینی به ملاقات والد ما آمد، ایشان عدهای از علما، مدرسین و بزرگان را دعوت کرده بودند که آنان هم سخنانشان را به دکتر امینی بازگو کنند. دکتر امینی میگفت: «شاه، مسلمان و شیعه است و تنها کشور ما، اثنیعشری است و اگر مشکلی هست، چرا به ما منتقل نمیکنید که ما سعی کنیم آن را در دستگاهها جبران کنیم.»، ولی مرحوم والد ما و دیگر علمایی که در مجلس بودند، میفرمودند: «مسئله به این سادگی نیست که ما از کنارش بگذریم. مسائل بسیار عمیق است. شاه هرچه دولت امریکا دیکته میکند، عمل میکند و اینها خلاف مذهب ماست. ما نمیتوانیم از مذهبمان دست برداریم. بهخصوص اینکه قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی خلاف شرع است. اگر مسلمان هستید، اینها خلاف شرع است.» همچنین اضافه کردند: «اگر میخواهید مردم مسلمان از شما راضی باشند، باید دقیقاً احکام و فرامین اسلام را رعایت کنید و اینها را سرلوحه کارتان قرار دهید.»
البته جلسه خیلی طولانی شد، چون از همان ابتدا، مرحوم والد ما با عصبانیت با ایشان صحبت میکردند و علما هم به دکتر امینی حمله میکردند. او که وضعیت را چنین دید، در پاسخ گفت: «به من خطاب نکنید، من میروم حرفهای شما را به شاه میزنم، ولی فکر نمیکنم اینطور باشد، شاه چنین و چنان است.»، ولی دو باره علما گفتند: «اگر شاه اینطور است، مردم با شخص ایشان دشمنی ندارند، با حکومت و حکومت کردن آن مشکل دارند. اگر ایشان مسلمان واقعی است، خوب مردم هم طرفدارش هستند، ولی وقتی اینطور نباشد، با او مخالفت میکنند».
* سفر شاه به قم
به دنبال این حرکتها، شاه تصمیم گرفت سفری به قم داشته باشد. خیلی سعی کردند که برای استقبال از او، مردم و روحانیون را در میدان آستانه، صحن و حرم جمع کنند، اما آنان شرکت نکردند. فقط چند نفر از معمّمین را ـ که به سازمان اوقاف وابسته بودند ـ و عدهای را از تهران به عنوان کشاورز که همان ساواکیهای خودشان بودند برای استقبال از شاه به میدان آستانه آورده بودند. دکتر ارسنجانی ـوزیر اصلاحات ارضی وقتـ هم همراه شاه بود. حتی وقتی شاه آمد، تولیت آستانه مقدسه هم برای استقبال نیامده بود. شاه که چنین وضعیتی را دید، بهشدت عصبانی شد و آن سخنرانی کذایی را در میدان آستانه کرد و گفت: «یک عده مقدسنما شهر را به آشوب میکشند و به هم میریزند». اصلاً انتظار چنین برخوردی را نداشت. از همانجا به تهران بازگشت و بر شدت عملش علیه اسلام و علما افزود.
* تحریم رفراندوم
شاه که در قدم اول ـلایحه انجمنهای ایالتی و ولایتیـ با شکست مواجه شده بود، تصمیم گرفت هر طور شده، رفراندوم را برگزار کند، اما دو باره با تحریم علما و مراجع روبهرو شد و مردم به تبعیت از آنان، در رفراندوم شرکت نکردند و شکست خورد.
رژیم که با شکست دوم مواجه شد، فاجعه مدرسه فیضیه را مرتکب شد. البته من آن روز در مدرسه فیضیه حضور نداشتم، اما همانطور که میگویند حاجآقا انصاری به منبر رفته بود و عدهای از مأموران رژیم سعی میکردند با فرستادن صلوات، مجلس را بر هم بزنند. در مقابل، عدهای از مردم به آنان اعتراض کردند و مأموران و ساواکیها با آنان درگیر شدند و مجلس را بر هم زدند. در پی آن، زد و خورد وسیعتر شد و مأموران رژیم به سوی مردم و روحانیون تیراندازی کردند. در نهایت، عدهای از مردم و روحانیون، مجروح و تعدادی هم شهید شدند.
پس از این فاجعه، در فروردین 1342 قضایا بسیار حاد شد. البته حضرت امام در مقاطع مختلف، در جلسات و سخنرانیها مردم را از ترفندهای دولت آگاه میکردند. کمکم ایشان جایگاه ویژهای در این جریانها پیدا کردند. تمام توجهها به سوی حضرت امام جلب شد. در اواخر ماه ذیالحجّه آن سال، به خطبا، وعاظ و سخنرانان توصیه کردند که در ماه محرم به شهرها و قصبات بروند و مردم را از اوضاع کشور، مسائل سیاسی و نقشههای شوم رژیم آگاه کنند. به دنبال این فرمایش حضرت امام، روحانیت مبارز به سراسر کشور رفتند و مردم را آگاه کردند.
* سخنرانی حضرت امام در روز عاشورا
پیش از حرکت حضرت امام به مدرسه فیضیه، علما به ایشان توصیه کردند که خطرناک است و از آمدن به مدرسه منصرف شوند، ولی ایشان نپذیرفتند. هیچ چیز و هیچ کس نتوانست از آمدن ایشان به مدرسه فیضیه جلوگیری کند. یادم هست به وسیله ماشین فولکسی ـکه سقفش باز بودـ به طرف مدرسه حرکت کردند. بسیاری از مردم به دنبال ماشین در حرکت بودند. خیابان مملو از جمعیت بود. به مدرسه که رسیدند، روی سکوی بین صحن کوچک حضرت معصومه و فیضیه ـکه در گذشته کتابفروشی بودـ قرار گرفتند و سخنرانی خود را آغاز و سخنان بسیار مهیج و پرشوری را ایراد کردند.
* دستگیری حضرت امام
همین سخنرانی موجب شد که در سحرگاه پانزدهم خرداد، ایشان را در منزلشان، در محله یخچال قاضی دستگیر کنند. آن زمان خانه ما نزدیک همین کتابخانه فعلی بود. در پشت بام خوابیده بودیم که ناگهان سحر متوجه شدیم از خیابان شیون و زاری میآید. فکر کردیم حادثهای اتفاق افتاده است. من بلافاصله با پیراهن و شلوار به خیابان دویدم و شنیدم که گفتند: «آیتالله خمینی را دستگیر کردند.» بازگشتم و فوراً لباسم را پوشیدم و به منزل والدم رفتم. ایشان از جریان آگاه شده و نشسته بودند. سپس فرمودند: «ما باید به صحن مطهر برویم». همراه ایشان و عدهای از علما که در آنجا جمع شده بودند، به صحن مطهر رفتیم. در مقابل ایوان آینه صحن بزرگ حضرت، نشسته بودیم که مرحوم آیتالله حاجآقا مصطفی، مرحوم اشراقی ـداماد حضرت امامـ و مرحوم حضرت آیتالله گلپایگانی هم تشریف آوردند. مرحوم حاجآقا مصطفی در پله اول منبر ایستادند و اعلام کردند: «مردم! نیمهشب از طرف دستگاه شاه آمدند و پدرم را دستگیر کردند» و کیفیت دستگیری حضرت امام را اینطور بازگو کردند: «مأموران رژیم، پشت در فشار میآوردند و میگفتند ما میخواهیم حاجآقا خمینی را ببریم. من و والدهام وقتی فهمیدیم، جلو آمدیم، اما آنان میخواستند با زور وارد منزل شوند. وقتی حضرت امام متوجه شدند که نسبت به بیت ایشان بیحرمتی میکنند، بلافاصله جلو آمدند و گفتند، خمینی من هستم، با دیگران چه کار دارید؟ در نهایت ایشان با شهامت سوار ماشین شدند و همراه آنها رفتند.» شبانه حضرت امام را به تهران آورده بودند و کسی از محل ایشان خبری نداشت.
ما در صحن نشسته بودیم، مردم از محلههای مختلف شهر قم و اطراف آن، دستهدسته وارد صحن میشدند. دستگاه که اوضاع را اینچنین دید، ترسید مبادا با این اجتماع بزرگ، خطری او را تهدید کند. به همین دلیل، سعی کرد با هجوم به مردم در خیابانها، جلوی آنها را بگیرد. در همین زمان بود که ما در داخل صحن، صدای تیراندازی شنیدیم. آمدند و گفتند: «مأموران رژیم تیراندازی هوایی کردند و مردم هم مقاومت کردهاند. سپس مردم را هدف قرار دادند و عدهای شهید شدند.» علما و مراجع گفتند که اگر این وضع ادامه یابد، ممکن است هزاران نفر شهید شوند و کسب تکلیف کردند. در آنجا تصمیم گرفتند حالا که وضع اینطور است، فعلاً مردم به خانههایشان بازگردند و منتظر اعلامیه علما و مراجع باشند. لذا مرحوم حاجآقا مصطفی و دیگر علما از همان منبر اعلام کردند که مردم به خانههایشان بروند و منتظر باشند.
مردم که در صحن جمع شده بودند، وقتی از صحن خارج میشدند، علیه رژیم شعار میدادند. همین امر موجب شد که مأموران رژیم دو باره به سوی آنان تیراندازی کنند و عدهای را هم در آنجا شهید و مجروح کردند. طلبهها روی زمین افتاده بودند و خون مردم بر در و دیوار پاشیده بود.
* محاصره بین علما و مراجع
پس از آن، تقریباً حدود ده روز بیت آیات عظام، توسط کماندوها محاصره بود. نمی گذاشتند کسی به منزل ایشان برود یا از آنجا خارج شود. ما آن روز حتی رادیو هم نداشتیم و از اوضاع باخبر نبودیم. یک بار یکی از کارکنان بین پدرم می خواست برای خریدن میوه و نان بیرون برود که یکی از کماندوها جلوی او را گرفت و به او گفت که ما باید از مسئول مافوقمان اجازه بگیریم. پس از پرسیدن، گفته بود: «می توانید بروید، منتها یکی از مأموران باید همراه شما بیاید.» در آن روزها چنین وضعی حاکم بود. همان طور که گفتم هیچی ارتباطی بین علما و مردم نبود. حتی تلفن ها را هم قطع کرده بودند.
* توطئه رژیم
به هر صورت، این وضعیت ادامه داشت تا اینکه کمکم شنیدیم حضرت امام در زندان هستند. پس از مدتی، یکی از روزنامهها چاپ کرد: «تفاهمی با آیات عظام خمینی، محلاتی و قمی حاصل شده است که در مسائل سیاسی دخالت نکنند و این تفاهم باعث شد که آقایان از زندان آزاد شوند.» طبعاً همه متوجه بودند که این کار، توطئه ساواک است، اما واقعیت این بود که میخواستند از این سیل قیامی که علیه حکومت راه افتاده بود، جلوگیری کنند. در حقیقت حضرت امام را در خانه حاجآقا روغنی در قیطریه به حال تبعید نگه داشته بودند. پس از شنیدن این خبر، مردم برای دیدار ایشان، به آنجا سرازیر شدند. آقایان محلاتی و قمی هم در آنجا بودند. پس از آن به قم آمدند.
به دنبال اطلاعیه فوق، مرحوم والد ما در جواب آن، اعلامیه شدیداللحن و مفصّلی صادر و ثابت کردند که آن حرفها کذب محض است. اکنون آن اعلامیه موجود است و جزو سندهای معتبر انقلاب است.
* مهاجرت علما و مراجع به تهران
موضوع مهاجرت كه پیش آمد، آقایان در قم جلسه گذاشتند و تصمیم گرفتند علمای بلاد و شهرها در شهری جمع شوند و از دولت مجدّانه بخواهند كه حضرت امام را آزاد كنند. قرار بر این شد كه این اجتماع در مركز باشد و نمایندهای از طرف دولت بخواهند و او را تهدید كنند كه اگر ایشان آزاد نشود، مردم قیام خواهند كرد. خاطرم هست كه همراه مرحوم پدرم، حدود سیزده روز منزل سید عظمی یا عظما خوانساری در تهران بودیم، ولی چون دیدیم ممكن است طولانی شود، منزلی را در باقرآباد عباسآباد اجاره كردیم و در مجموع چهار ماه در تهران ماندیم.
در این مدت، صبحها و بعدازظهرها جلساتی برپا میشد و همه علمای بلاد جمع میشدند. تأسف ما از این است كه چرا در آن زمان، امكاناتی نبود كه تصاویر یا فیلمی از آن تجمعات تهیه كنیم، چون چندصد نفر از علمای طراز اول بلاد در تهران جمع شده بودند. متأسفانه یكی از مراجع قم شركت نكرده بود. از مشهد هم حضرت آیتالله میلانی به تهران آمده بودند.
رئیس ساواک وقت، سرلشكر پاكروان بود. علما چند بار او را خواستند و خواستههایشان را به او گفتند و او میرفت با شاه صحبت میكرد و دوباره بازمیگشت و میگفت: «شاه میگوید اگر آقای خمینی قول بدهند در مسائل سیاسی دخالت نكنند، آزاد خواهند شد»! آقایان میگفتند این مسئله، مسئله دینی است و ایشان مرجع تقلید است و كسی نمیتواند جلوی ایشان را بگیرد، چون مراجع از مصونیت برخوردارند.
منبع: سایت مشرق
تعداد بازدید: 818