انقلاب اسلامی :: بوى تعفن و مقاومت

بوى تعفن و مقاومت

09 تیر 1393


پانزده روز يا بيشتر در بيمارستان شهربانی بستری بودم، ولی همچنان درد میكشيدم. كار ويژه‏ای برای معالجه‏ام جز تزريق چند آمپول مسكن صورت نداده بودند. گلوله‏ها هنوز در بدنم بود. بدنم در تب میسوخت. زخمهايم بوی چرك گرفته بود. روزی به دكتر جواد هيئت ـ رئيس بخش جراحی بيمارستان ـ گزارشی میرسد كه بوی تعفن در طبقه ما پخش شده است. او برای بازرسی میآيد و پس از جستجو متوجه میشود كه بو از اتاقی است كه من در آن بودم. وقتی او میخواهد وارد اتاق شود، مأمورين جلو او را میگيرند و میگويند كه ورود شما ممنوع است؛ ولی او به زور وارد میشود.

دكتر هيئت بر بالين من آمد. ملحفه را كنار زد. ديد كه بوی تعفن به خاطر عفونت زخمهای پشت من است. گفت ملحفه را عوض و زخمها و اتاق را ضدعفونی كنند. ملحفه به زخمها چسبيده بود. وقتی پرستار آن را میكشيد، بوی آب چرك و كثيف درفضا پخش میشد. من از شدت درد، لب و دهانم را میگزيدم. هيئت كه اوضاع را اسفبار ديد، بر سر پرستارها داد زد كه اين چه‏وضعی است؟ آنها گفتند اينها (ساواكيها) نمیگذارند ما ملحفه‏ها را عوض و زخمها را پانسمان كنيم. دكتر مأمورين را ملامت كرد و گفت: «مگر میخواهيد او بميرد؟ اينجا بيمارستان است، اگر میخواهيد او را بكشيد از اينجا ببريدش.» بعد دستور داد به من نوالژين بزنند و نظافت و پانسمان كنند.

پرستاران دستور دكتر هيئت را موبه‏مو اجرا كرده و بعد با برانكارد مرا به حمام و دستشويی برده برگرداندند. قرصهای نوالژين را به من خوراندند. دكتر گفته بود تا قرصهای نوالژين را به او بخورانيد و در اختيار خودش نگذاريد. میترسيد كه من آنها را جمع كرده و خودكشی كنم. او خواست كه برای عمل، وقتی معين كنند كه با مخالفت مأمورين مواجه شد. هيئت بر سر آنها فرياد زد: «اينجا زندان يا پادگان نيست، اينجا بيمارستان است. فقط من دستور میدهم...!» مأمورين با بیسيم كسب تكليف كردند. دستور رسيد كه هركاری دكتر هيئت میگويد، انجام دهيد.

قسمتی از شكستگی پای من كج جوش خورده بود. آن هم شايد به دليل وزنه هايی بود كه اشتباهی به پايم بسته بودند. چند روز بعد مرا به اتاق عمل بردند و پای راستم و لگنم را عمل كردند و چند قطعه پلاتين هم كار گذاشتند؛ ولی پای چپم را به خاطر همان كجی و قوسی كه داشت عمل نكردند.

پس از عمل جراحی، دو سه روزی در تب میسوختم و درد میكشيدم و هر شش ساعت يك آمپول نوالژين پنج سیسی به من تزريق میكردند. در يكی از اين شش ساعتها، پرستاری هنگام خارج كردن هوا از سرنگ، مقداری از مايع آمپول را روی گچ ديوار ريخت. پس فردا كه دوباره شيفت كاری آن پرستار بود و برای تزريق آمد، گفت: «من نمیدانم تو چه هستی؟ آنجا را ببين.» جايی را كه قطرات نوالژين ريخته بود نشان داد. دست روی آن كشيد ولی پاك نشد. گفت: «ببين اين همين‏طور در رگ رسوب میكند.» من كه اين‏طور ديدم گفتم: «ديگر نوالژين نمیزنم!» او تبسمی كرد و رفت.

شب ساعت 10، خانم پرستار ديگری آمد تا آمپول ترزيق كند. گفتم: لازم ندارم. او نبضم را گرفت و گفت: «میميريها!» گفتم: «بميرم هم، نمیزنم!» با تندی گفت: «من حوصله ندارم، برای من ادای قهرمانها را درنياور، ببين اگر الان بخواهی برايت میزنم ولی بعد كه دردت شروع شد، وسط شب، نمیآيم. چون میخواهم بروم بخوابم.» گفتم: «نيا!» با تعجب پرسيد: «راستی نمیزنی؟» گفتم: «نمیزنم.» او رفت و من ملحفه را رويم كشيدم تا بخوابم.

چند ساعتی گذشت، حدود ساعت 1 بعد از نيمه شب درد بر من مستولی شد و تب تمام وجودم را فراگرفت. بدنم خيس عرق شد. از شدت درد بیاختيار اشك از چشمانم میريخت، ملحفه را روی سرم كشيدم تا درد و اشك را پنهان كنم. حالت عجيبی بود، هم درد داشتم و هم احساس زيبای نزديكی به خدا.
قطرات اشك تخت را كمی خيس كرد. يك دفعه شنيدم كسی صدايم میكند: «تخت 62» ملحفه را كنار زده چشمم را باز كردم. ديدم همان خانم پرستار است كه میگفت ديگر نمیآيد. گفت: «به خدا من جدی نگفتم، شوخی كردم، تو هر وقت بخواهی و صدا كنی من آمپولت را میزنم...» و شروع به دلجويی كرد. از او تشكر كردم و گفتم: «نه! من خودم نمیخواهم بزنم.» با خود میگفتم آخرش مرگ است كه من از خدا آن را میطلبم. پرستار كه جدی بودن مرا در تصميم ديد گفت: «من میروم ولی هر وقت زنگ بزنی میآيم.»
حدود 75 روز سنگ وزنه از پايم آويزان بود و اذيتم میكرد، ولی به ناچار آن را تحمل میكردم. پای چپم را از بالای زانو سوراخ كرده بودند تا مفتولی را از آن رد كرده و وزنه‏ای را آويزان كنند. روزی به دكتر معالج گفتم: «من از اينجا پايم را نمیتوانم حركت دهم، فكر میكنم اشتباه سوراخ شده است.» چند روز بعد او به همراه سه نفر ديگر آمده و گفتند كه میخواهيم پايت را عمل كنيم. آنها بدون بی هوشی ناحيه ديگری را سوراخ كردند. من تمام اين صحنه‏ها را میديدم و از شدت درد فرياد میكشيدم و فحش میدادم. چند نفر پايم را نگهداشته و دكتر آن را سوراخ میكرد. من هم داد میكشيدم. بالاخره سوراخ را در ناحيه مورد نظر خود ايجاد كرد و وزنه‏ای ديگر از آن آويزان كردند.

دردِ آن هنگام، آن روز و آن شب، قابل گفتن نيست. من خيس عرق بودم و اشك از چشمانم جاری بود. به دليل اينكه پای چپم كج جوش خورده بود، دوباره مرا به اتاق عمل بردند، درحالی كه از نظر قوای بدنی نيز خيلی ضعيف و رنجور شده بودم. قبل از عمل مرا به حمام بردند. در آنجا پوست خشك شده پاهايم مثل پوست تخم مرغ جدا میشد.

در اين عمل، استخوان ران را كه به لگن متصل میشد دوباره عمل كردند. كمی وضعش بهتر شد ولی سالم نشد. بعد از عمل، كار فيزيوتراپی شروع شد. برای زخم نشدن و عفونت نكردن پشتم، مدام آن را با الكل شستشو میدادند و پودر میزدند. در رفت و آمدهايی كه برای فيزيوتراپی داشتم،متوجه شدم چهار اتاق انتهايی سالن بخش جراحی را كه در يكی از اتاقهايش من بودم، پاراوان كشيده و روی آن نوشته بودند: «بخش بيماران روانی ـ ورود ممنوع»!!




منبع: کتاب خاطرات احمد احمد



 
تعداد بازدید: 1345


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: