انقلاب اسلامی :: آیت‌الله سید مرتضی مستجابی: مصدق بعد از 30 تیر به آیت الله کاشانی گفت: درسیاست دخالت نکنید

آیت‌الله سید مرتضی مستجابی: مصدق بعد از 30 تیر به آیت الله کاشانی گفت: درسیاست دخالت نکنید

14 مرداد 1393

موقعی که آقا با کمک مردم حماسه 30 تیر را رقم زدند و قوام کنار رفت و مصدق سر کار آمد، مصدق چه کرد؟ اولین کاری که کرد این بود که به آقا پیغام داد: شما دیگر لطفاً در سیاست دخالت نکنید. تا اینجای کار دخالت نبود، حالا که امور به دست دکتر مصدق افتاده بود، می‌شد دخالت.


گروه تاریخ مشرق- عالم جلیل حضرت آیت‌الله سید مرتضی مستجابی اصفهانی(دام عمره)، وقتی از پیشینه پر ماجرای خویش سخن میگوید، منقولاتش به دل گفته بیشتر می‌ماند تا روایت تاریخی. او در دوران عنفوان جوانی در جریانات گوناگون نهضت ملی، با مرحوم آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی و شهید سید مجتبی نواب صفوی و دیگر چهره های نامدار این عرصه همراه بود. به گونه ای که می‌توان تصویر او را در بسیاری از عکس‌های برجای مانده از نهضت ملی دید. این عارف روشن ضمیر، معمولا از سخن گفتن درباب گذشته بیم دارد، وگرنه خاطرات او بس مبسوط تر از این مقداری است که به خواهش ما باز گفته است.


نحوه آشنائی جنابعالی با آیت‌الله کاشانی چگونه بود؟ چون این رویداد موجب شد که شما بعدها به جریان نهضت ملی پیوستید.

خاطرم هست که در دوره نوجوانی، در مدرسه مروی درس می‌خواندم و همان جا بود که با خیاطی به اسم آقامهدی -که روبروی مدرسه ما مغازه داشت- آشنا شدم. او بود که یک روز مرا برد تا آیت‌الله کاشانی را ببینم. این مبداء آشنایی من با آن بزرگوار بود.


بعد از قضیه نهضت نفت؟

خیر، قضیه برمی‌گردد به سال‌های قبل از نهضت ملی نفت. آن موقع بیشتر از 20 سال نداشتم.


در دیدار نخست، شخصیت ومنش آیت‌الله کاشانی چه تأثیری روی شما گذاشت؟

من در همه عمرم آدم‌های شجاع و باجرات و ثابت‌قدم را دوست داشته‌ام. آن روز هم وقتی برای اولین بار آقای کاشانی را دیدم، خیلی از ایشان خوشم آمد. جثه کوچک و روح بسیار بزرگی داشت. از آن موقع به بعد هر وقت فرصتی دست می‌داد، به خانه‌شان در پامنار می‌رفتم و ایشان را می‌دیدم. راستش مردانگی وشجاعت این مرد، خیلی برایم جذاب بود، چون اگر قرار به عالم بودن باشد، آن روزها علمای زیادی هم در تهران بودند، هم در قم و مشهد و نجف، مضافاً بر این که خود من هم از یک خاندان اهل علم هستم و چندان از این عوالم دور نبودم، اما آقای کاشانی شهامت و جرئتی داشت که دیگران نداشتند.


نزد ایشان درس هم خوانده اید؟

بله، ایشان مدتی به علت خستگی و دلزدگی، کار سیاسی را کنار گذاشتند و در منزلشان به بعضی از علاقمندان درس می‌دادند. فقه و اصول را دو دوره، نزد ایشان خواندم.


کیفیت تدریس ایشان را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

خیلی خوب بود. ایشان با این که درگیر مسائل سیاسی بود، اما بر علوم حوزوی کاملاً مسلط بود که اگر نبود، علمای تهران بسیار بیش از آنچه کردند، آزارش می‌دادند! یادم هست یکی از آنها مجلس روضه‌ای داشت و یک روز مرا خواست و خیلی هم محبت کرد. بعد هم حرف بدی درباره آیت‌الله کاشانی زد و سعی کرد مرا از رفتن به خانه ایشان منع کند. من که جوان بودم و سر پرشوری داشتم، به او گفتم: «آقای کاشانی مردمی و دلاور است و چیزی دارد که امثال شماها ندارید!».


از ویژگی‌های اخلاقی ایشان شمّه‌ای را بازگو کنید؟

آقا از نظر روحی خیلی قوی و با دل و جرئت بود، طوری که در عمرم کمتر دیده‌ام. خود من هم اهل ورزش بودم و روحیه ورزشکاری داشتم و از این جور آدم‌ها خوشم می‌آمد. اهل زورخانه رفتن هم بودم و داش مشدی‌های تهران از قبیل مصطفی دیوونه، مهدی قصاب، علی تک‌تک را که زورخانه داشت....


علی تک‌تک؟

بله، چون همیشه موقع راه رفتن بشکن می‌زد به او می‌گفتند علی تک تک! الغرض اینها و حسین رمضان یخی و اکبر جیرجیری و خلاصه همه‌شان را می‌شناختم. منظورم این است که حتی این داش مشدی‌ها هم آقای کاشانی را خوب می‌شناختند و به خاطر شجاعتش، مرید او بودند. اینها آدم‌های خوبی بودند که به خاطر شرایط فرهنگی، به لات‌بازی و این راه‌ها افتاده بودند. اگر اینها هم راهنما و مربی درست و حسابی داشتند، از خیلی‌ها بهتر بودند. بهترین خاصیت این لوتی‌ها این بود که دولت از آنها می‌ترسید و هر وقت هم که لازم بود جلوی حکومت بایستی، خبرشان که می‌کردی می‌آمدند و همه جوره کمک میکردند.


ورود شما به عرصه سیاست توسط آیت‌الله کاشانی صورت گرفت؟

خیر، به معنی عام قبل از آن هم در این میدان بودم، ولی ایشان ما را به شکل جدی وارد قضیه کرد. موقعی که انتخابات مجلس پیش می‌آمد، به دستور آقای کاشانی حسابی فعالیت می‌کردیم. در انتخابات دوره شانزدهم که ایشان وکیل مجلس شد و مصونیت پارلمانی پیدا کرد، قرار شد من و پسرهایشان از قبیل آقامصطفی، ابوالمعالی و دامادشان و دو سه نفر دیگر برویم و ایشان را ازبیروت به تهران بیاوریم. من عادت ندارم که درسفرها، طفیلی کسی باشم، اما به علت علاقه شدیدی که به آقای کاشانی داشتم، یکی دو بار به من تکلیف کردند با ایشان به مشهد رفتم و حتی یک لحظه هم از ایشان دور نشدم. در مشهد هم در منزل آیت‌الله آسید یونس اردبیلی مهمان بودیم. ایشان چادری در حیاط زده بود و علما و زوّار در آنجا به دیدن آقای کاشانی می‌آمدند و حسابی شلوغ می‌شد. گاهی هم فرعی فقهی مطرح می‌شد و آقای کاشانی با این که 40 سال از حوزه دور بودند، با نهایت تیزهوشی و دقت جواب می‌دادند، طوری که همه علمائی که تصور کرده بودند آقا فقط اهل سیاست است، از وسعت معلومات و تسلط ایشان بر علوم حوزوی حیرت کرده بودند. ایشان خیلی جوان بود که به درجه اجتهاد رسید. حسابی ملا بود، منتهی وجوه علمی ایشان به علت مشغله‌های سیاسی، حتی از کسانی که به ایشان نزدیک هم بودند پنهان مانده بود!


با دکتر مصدق چگونه آشنا شدید؟

او را هم از طریق آقای کاشانی شناختم. ما که در سن و جایگاهی نبودیم که بتوانیم با امثال او رفت و آمد داشته باشیم، ولی دکتر مصدق و سایر افراد به خانه آقای کاشانی می‌آمدند و ما هم در آنجا با آنها آشنا می‌شدیم.


عکسی دارید که دکتر مصدق دست شما را گرفته است. عکس مربوط به چه مراسمی است؟

مراسم افتتاح خانه ملت که آقای کاشانی آن را افتتاح کرد. یادم نیست ماجرا از چه قرار بود، فقط یادم هست که جمعیت زیادی به آنجا آمده بودند. دکتر مصدق مرا از خانه آقای کاشانی می‌شناخت و هر وقت به منزل ایشان می‌آمد، خیلی با من گرم می‌گرفت. آن روز هم وقتی دید جمعیت زیاد است و من آن وسط گیر افتاده‌ام، دستم را گرفت و بالا برد و کنار خودش نشاند. عکس مال آن موقع است.


با شهید نواب صفوی هم که از قبل آشنا بودید؟ ظاهرا از دوره ای که در نجف درس می خواندید؟

بله، با او در نجف و وقتی که در مدرسه آخوند درس می‌خواندم، رفیق شدم. آن موقع حدوداً هجده ساله بودم. نواب خیلی آدم جالبی بود.


به ویژگی‌های اخلاقی وشخصیتی ایشان هم اشاره‌ای بفرمائید؟

بر خلاف تصور بعضی‌ها هر چه در برابر قلدرها و زورگوها می‌ایستاد و زیر بار نمی‌رفت، در مقابل ضعفا و درماندگان خیلی دل‌رحم بود. یک روز از کنار خانه‌ای رد می‌شدیم که دیوارش ریخته بود. از در و همسایه پرسید: «چه شده است؟» جواب دادند: «خانه مال زنی است که شوهرش مرده است و کسی را ندارد دیوار خانه‌اش را برایش درست کند». نواب عمامه و عبا را کنار گذاشت. مرا فرستاد که بیلی پیدا کنم که من از شاطری که می‌شناختم گرفتم و آوردم. بعد گِل درست کرد و می‌خواست مشغول کار شود که مردم خجالت کشیدند و آمدند و بیل را از دستش گرفتند و دیوار را تعمیر کردند. از این کارها زیاد می‌کرد.


ظاهراً با شمس قنات‌آبادی هم دوست بودید، اوچه جور آدمی بود؟

بله، یک بار جلوی مسجد شاه، علیه دولت تظاهرات راه انداخته بودیم. من روی پله‌های مسجد ایستاده بودم که دیدم سید خوش‌هیکلی یک گوشه ایستاده است!جلو رفتم و او را به داخل مسجد بردم. در آنجا چند نفر سخنرانی کردند و من دیدم او هم سیدی مثل خود ماست و خلاصه سر پرشوری دارد.


با این فرق که او بی‌سواد بود و شما باسواد هستید.

آن روزها همه‌مان بی‌سواد بودیم. او رفت سراغ سیاست و پول و این حرف‌ها و ما نرفتیم.


از سایر اعضای فدائیان اسلام از جمله شهید استاد خلیل طهماسبی چه خاطراتی دارید؟

آدم عجیبی بود. خلیل طهماسبی که رزم‌آرا را زد، آقای کاشانی به من گفتند: «برو به نواب بگو می‌خواهم خلیل را آزاد کنم، این قدر اعلامیه ندهد که این کار خلیل طهماسبی بود!». یادم هست هوا حسابی سرد بود و من با هزار زحمت محل اسکان او را پیدا کردم. وقتی رسیدم، نواب زیر کرسی نشسته بود. تا گفتم آقای کاشانی این پیغام را داده، رفت روی کرسی و شروع کرد به شعار دادن و میتینگ دادن که نخیر! خلیل از ماست. ما خیلی هم سرافرازیم که این کار را کرده‌ایم و بلند هم میگوئیم و انکار نمی‌کنیم.پیغام نواب را که بردم، آقای کاشانی خیلی از این حرف دلگیر شدند و گفتند: این سید چرا این طور می‌کند؟ خلیل را می‌کشند. آقا خلیل را خیلی دوست داشتند و می‌خواستند او را نجات بدهند، اما نواب کوتاه نمی‌آمد. بعد هم دیگر به خانه آقای کاشانی نیامد.


قوام‌السلطنه را هم دیده بودید، او را چگونه یافتید؟

بله، اول بار در مدرسه سپهسالار دیدم و بعد هم در جاهای دیگر. یک بار هم او را در منزل حسام دولت‌آبادی دیدم. یک جور اخلاق‌ مردمی و لوتی مسلکی داشت یا دست کم این طور وانمود می‌کرد که به مشکلات مردم رسیدگی خواهد کرد. به همین دلیل همه جور آدمی دورش جمع می‌شدند. شاه هم به همین دلیل از او می‌ترسید. روی هم رفته یک سیاسی تمام عیار بود.


علت نفرت آیت‌الله کاشانی از قوام چه بود؟

چون هر چه آقای کاشانی پاک و مهذب بود، قوام برعکس بود. آقای کاشانی با گذشت، انسان، آقا و بی‌اعتنا به دنیا بود، ولی قوام آدم صد در صد سیاسی‌ای بود که فقط به منافع خودش فکر می‌کرد.


از روزهای منتهی به 30 تیر برایمان بگوئید. شرایط چگونه بود؟ بیت و اطرافیان آیت الله کاشانی چه شرایطی داشتند؟

آقای کاشانی شب‌ها در خانه‌شان جلسات سخنرانی داشتند و افرادی مثل بقائی، کبیری، قنات‌آبادی و... علیه قوام حرف می‌زدند. قوام خیال می‌کرد اعلامیه که بدهد آیت‌الله کاشانی می‌ترسد و جا می‌زند! ولی اوضاع در عمل چیز دیگری شد. مردم قبل از 30 تیر کشته نداده بودند، ولی در آن روز کلی کشته و زخمی دادند.


حادثه 30 تیر 1331 یکی از نقاط عطف تاریخ معاصر ایران است. شما که در آن روز در صحنه حضور داشتید، چه چیزهائی را شاهد بودید؟

قوام که سر کار آمد، آقای کاشانی نامه‌ای به علاء نوشتند که آن روزها منتشر نشد، ولی بعدها منتشر شد. ایشان گفته بودند(نقل به مضمون می کنم) یا قوام کنار می‌رود یا من کفن می‌پوشم و جلوی مردم به طرف دربار راه می‌افتم و تکلیف را یکسره می‌کنم! حرف آقای کاشانی برای بنده حجت بود. سر پرشوری هم داشتم و از هیچ چیزی نمی‌ترسیدم. همه ما جوان‌ها منتظر دستور آقای کاشانی بودیم. البته خیلی هم خیال نداشتیم حتماً جلوی گلوله برویم. یادم هست یک شاعر اهل قم را گذاشته بودند که مثلاً محافظ ما باشد. یک وقت نگاه کردیم دیدیم نیست. فردایش او را دیدم و پرسیدم: «پس تو کجا رفتی؟» جواب داد: «اصطلاحی هست که میگوید: قرار بود مشروطه را حفظ کنیم، قرار نبود گلوله بخوریم! اگر گلوله بخورم، دیگر مشروطه به چه دردم می‌خورد!؟»


حال روحی آیت‌الله کاشانی در روز 30 تیر چگونه بود؟

آقا خیلی ناراحت بودند و مدام با تلفن از اوضاع شهرها و کشته‌ها و زخمی‌ها خبر می‌گرفتند. من قبلا هم این حال را از آقا دیده بودم. یادم هست یک روز صفاری، رئیس شهربانی رزم‌آرا خانه آقای کاشانی آمد و خط و نشان ‌کشید. آقا هم عصبانی شدند و سرش داد کشیدند که برو به آن هژیر بگو جنازه‌ات را می‌اندازم در میدان بهارستان، به شاه هم بگو می‌دهم مادرت را ببندند به دم خر!! حقا که خیلی دل و جرئت داشت. در روز 30 تیر آقا به‌قدری ناراحت و عصبانی بودند که تمام مدت سعی می‌کردیم ایشان را در اتاقی نگه داریم که یک وقت نیایند و چشمشان به جمعیت نیفتد و از شدت ناراحتی سکته نکند!

این همه زحمت، فشار و مقاومت را داشته باشید، آن وقت موقعی که آقا با کمک مردم حماسه 30 تیر را رقم زدند و قوام کنار رفت و مصدق سر کار آمد، مصدق چه کرد؟ اولین کاری که کرد این بود که به آقا پیغام داد: شما دیگر لطفاً در سیاست دخالت نکنید. تا اینجای کار که این همه کارهای بزرگ انجام شده بود، دخالت نبود، حالا که امور به دست دکتر مصدق افتاده بود، می‌شد دخالت! سیاست این جوری است دیگر. وقتی بر خر مراد سوار می‌شوند، یادشان می‌رود چه کسانی آنها را بالا برده‌اند! از قدیم بد نگفته‌اند که: سیاست پدر و مادر ندارد! آدم به کسی مثل آیت‌الله کاشانی این جوری پیغام بدهد که خودم بلدم، شما دخالت نکن! بعد هم دیدیم چه جور بلد بود! آقا که پایشان را کنار کشیدند، بلافاصله سقوط کرد. آقای کاشانی دنبال دنیا، مقام و این حرف‌ها نبود. اهل دل بود. اهل رفاقت بود. دلش برای مردم می‌تپید. هر کاری می‌کرد برای خدا بود. حقیقتاً شخصیت و خدمات ایشان آن طور که باید و شاید شناخته نشده است. کسی که می‌توانست مثل خیلی‌ها بنشیند و درس بدهد و برای خودش مرید و مقلد درست کند، این جور تن به قضا داد، توهین شنید، تبعید و زندان را تحمل کرد. کمتر کسی می‌تواند ازخود، این همه از خودگذشتگی نشان بدهد. آخر سر هم که با آن خانه‌نشینی دردناک و آن توهین‌ها و سرانجامِ نهضت ملی، خوب جواب پیرمرد را دادند! هر چند برای ایشان پشیزی فرق نمی‌کرد. ایشان به حکم وظیفه عمل می‌کرد، نه برای مرده بادو زنده باد مردم. خدا رحمتش کند. مرد بسیار بزرگی بود.


آیت‌الله کاشانی هم برای شما اجازه اجتهاد نوشتند؟

بله، ولی من دنبال این حرف‌ها نبودم و نیستم. قبل از آن هم اجازه اجتهاد داشتم. آقای کاشانی آخری را برایم نوشتند که اصلاً نفهمیدم چطور شد! گُمش کردم! خیلی اهل درس دادن و منبر رفتن نبودم. ترجیح می‌دادم بیشتر دنبال مبارزه، جهاد، ورزش و کشتی باشم! ولی می‌دیدم بعد از جریان نفت، کارها دارد از شور می‌افتد و باید کاری کرد. پدرم ازاصفهان تلگراف زدند که: پسر برگرد، راضی نیستم در تهران بمانی. برگشتم اصفهان و رئیس شهربانی پیغام فرستاد که اینجا نمان، چون تحت تعقیب هستی! در نتیجه رفتم سارلنگ و هشت‌لنگ و یک ماهی آنجا بودم و رفقای لر از من پذیرائی خوبی کردند. یک روز شنیدم نواب و دوستانش را اعدام کرده‌اند. شنیدم پلیس یکی دو ماهی در مدرسه مروی کشیک داده بود تا مرا پیدا کند. اگر تهران مانده بودم، بی‌برو برگرد مرا هم قاتی آنها می‌گرفتند و اعدام می‌کردند! دعای پدرم نجاتم داده بود. آب‌ها که از آسیاب افتاد به اصفهان برگشتم و به مدرسه صدر رفتم که پی درس را بگیرم. دیدم حالی که دوباره طلبه شوم ندارم!از طرف دیگر درس، بحث، منبر و این حرف‌ها هم برایم منع شده بود. پدر هم که می‌گفت حق نداری بروی تهران. مانده بودم چه کنم؟ یک سر رفتیم پیش آقای کاشانی و با ایشان صلاح مصلحت کردم. گفتند: برو دفتر ازدواج بزن، بعد هم اجازه اجتهاد نوشتند. من از قبل از آقای آسید ابوالحسن اصفهانی و آقای خوانساری هم اجازه اجتهاد داشتم و توانستم به استناد اینها امتحان بدهم و اجازه دفتر اسناد رسمی بگیرم.


بیش از نیم قرن از آن دوران می‌گذرد. ارزیابیتان از افرادی چون آیت‌الله کاشانی، شهید نواب صفوی و... چیست؟

نواب که یک جوان مخلص، متدین و سراپا شور بود که چندان اهل سیاست و عوالم سیاست‌بازی نبود. سیاست را باید زیردست آدم سیاستمدار یاد گرفت. آیت‌الله کاشانی هم که به نظر من از انسان‌های تراز بالاست، مثل امام. امثال اینها هر یک قرن یک بار هم پیدا نمی‌شود.


از زندگیتان و از این گذشته احساس رضایت می‌کنید؟

همیشه فکر می‌کنم کاش آن همه شور، جرئت و اراده در راه بهتری صرف شده بود. اگر در اروپا بودم، با آن همه شور و اشتیاق یک چیزی مثل اینشتین می‌شدم! آدم درس هم که می‌خواند باید نتیجه بگیرد. این که فقط درس بخوانی که فایده ندارد. خیلی حرف‌ها را نمی‌شود زد. ما چیزهائی را به چشم خود دیدیم که نسل فعلی ندیده است. خدا عاقبت همه را به خیر کند.



"پرونده‌ا برای قیام سی تیر/4"




منبع: سایت مشرق



 
تعداد بازدید: 820


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: