انقلاب اسلامی :: خاطره‌ای از رخشنده اولادی

خاطره‌ای از رخشنده اولادی

25 شهریور 1393


توسط خانم رخشنده اولادی ؛ یكی از شاهدان عینی

بِسم رَب الشهداء و صدیقین . من یكی از شاهدهای عینی هستم كه در روز هفده شهریور و در روزهای قبل از هفده شهریور در تظاهرات مردمی شركت می‌كردم. من با وجود داشتن پنج بچه سعی می‌كردم در این تظاهرات حضور داشته باشم، به خاطر اینكه از رژیم ستمشاهی ستم زیادی دیده بودم. برادرم زندگی مخفی داشت. او دانشجو بود ولی دانشگاه را رها كرد. اینها همه را زندان می كردند، شكنجه می‌كردند. هرچه دلشان می‌خواست با جوانها می‌كردند. در سیاه‌‌چالها آنها را شهید می‌كردند. هیچ‌كس هم خبردار نمی‌شد، مگر اینكه كسی به خانواده‌اش خبر می‌داد. به هرحال، بعد از روز شانزده شهریور، عصر ، كه ما از قیطریه می‌آمدیم، شعار این بود: فردا هفده شهریور هشت صبح میدان ژاله. ما هم در هفده شهریور به اتفاق خانواده، یعنی همسرم، خواهرم و برادرم، به سمت میدان ژاله رفتیم. اطراف میدان، گارد شاه بود. سربازهایشان بودند. همه‌شان مسلح. همه‌شان به حالت آماده‌باش. كاملاً آماده‌باش. نه تنها مسلح بودند، آماده‌باش هم بودند. تظاهركننده‌ها چهار طرف خیابان را گرفته بودند. هرچه از ساعت هشت می‌گذشت، جمعیت زیادتر هم می‌شد. آن وقت هیچ‌كس فكر نمی‌كرد كه نیروهای مسلحی كه به صورت آماده‌باش نشسته‌اند، ممكن است گلوله شلیك كنند. هیچ‌كس فكر نمی‌كرد. یك عده از برادرها مقداری روزنامه پخش كرده بودند. گفتند این روزنامه‌ها را بگیرید، اگر گاز اشك‌آور پخش شد، این‌ها را آتش بزنید كه خفه نشوید. ساعت هشت و نیم هلیكوپترهایی در بالا گشت می‌زدند. سه‌ چهار گلوله از آن بالا شلیك شد، انگار یعنی این‌ كه شروع كنید. انگار از روز قبل برنامه‌ریزی شده‌بود. چند گلوله از بالا خالی كردند و از پایین شروع كردند به رگبار بستن بر روی مردم، از چهار سوی میدان به سمت مردم شلیك كردند. تعداد زیادی از مردم همان لحظه‌های اول هراسان شدند. تعدادی هم جری‌تر شدند.

یك عده مجروح شده بودند. بقیه كه سالم بودند، روی زمین خوابیدند و از ترسشان بلند نمی‌شدند. منتظر بودند تا موقعیتی پیش بیاید و از صحنه بیرون بروند. من یك بچة دوساله همراهم بود. او را نمی‌توانستم روی زمین بگذارم . دنبال این بودم كه كنار یك در یا كنار جوی آبی پناه بگیرم. نگاه كردم دیدم سمت راست من تعداد زیادی مجروح شده‌اند. عده‌ای از مردم آمدند تا مجروحها را از صحنه خارج كنند، من هم به دنبال آنها رفتم. دوباره شروع كردند به رگبار بستن. از جلوی سربازها كه رد می‌شدم، گفتم اینها برادرهای شما هستند، چرا شما اینها را به رگبار می‌بندید. فرمانده‌شان آمد جلو و با مشت و لگد به جان من افتاد. شروع كرد به بدوبیراه گفتن. دایماً می‌گفت كجایند حامیان شما كه به داد شما برسند. كجایند آنهایی كه شما برای آنها شعار می‌دهید. چرا الآن نمی‌آیند، به داد شما برسند؟ همین طور می‌گفت و سربازها هم دوباره شروع كردند به رگبار بستن. دیگر من از آن صحنه بیرون آمدم. هر سمتی نگاه می‌كردم، مجروح ریخته بود. یك عده مجروحین را می‌كشیدند و می‌بردند. یك عده مانده بودند. پنج، شش مجروح را كشیدند و بردند در خانه‌ای و تا چهار بعد از ظهر آنجا نگه داشتند، تا موقعیت كمی مناسب شود و بعد از آنجا خارج كنند و ببرند به بیمارستان. موقعیت طوری نبود كه بتوانند مجروحها را به بیمارستان ببرند. گاردیها نمی‌گذاشتند؛ مجروحان را می‌گرفتند و با خود می‌بردند. به نظر من هفده شهریور نقطه عطفی در انقلاب اسلامی بود. شاه فكر می‌كرد كه پانزده خرداد همه چیز تمام شد، ولی نمی‌دانست. او مردم را نمی‌شناخت. اینها فكر می‌كردند با چهار تا گلوله و یا هزار شهید می‌توانند مردم را از صحنه خارج كنند. من پنج بچه داشتم. بچه‌ها را بیشتر با خودم می‌بردم. خیلی‌ها هم همین‌طور بودند. هفده شهریور شروع كار بود. ولی شاه فكر می‌كرد پایان كار است. این یك اشتباه محض بود.




منبع: کتاب " نشست تخصصی کالبد شکافی یک واقعه هفده شهریور 1357" کاری از موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی چاپ اول بهار 1384 صفحه 15 و 16
منبع:مجله الکترونیکی گذرستان شماره 38



 
تعداد بازدید: 818


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: