انقلاب اسلامی :: ما فرزند 17 شهریور هستیم

ما فرزند 17 شهریور هستیم

25 شهریور 1393

مصاحبه کننده: خالقی،محمد مهدی مصاحبه شونده: خلیلی،اکبر

اشاره:

یك نویسنده، یك رایانه و یك انبار پر از بندهای كاغذ، توی خیابان ظهیر‌الاسلام. چهار ساعت مصاحبه، از هفت ساعت صحبت، به علت خرابی ضبط دیجیتال و تكرار بخش‌هایی از مصاحبه با یك ضبط غیردیجیتال، باز هم به ما فهماند كه دود از كنده بلند می‌شود. خیلی اذیتش كردیم، بارها خندیدیم و ایشان چند باری گریست .

اگر اشتباه نكنم، رمان «چرا یكی شاهزاده می‌شود» برمبنای زندگی خودتان نوشته شده است. این به ما نشان می‌دهد كه شما در جنوب شهر تهران متولد شده‌اید، برای شروع به آن سالها برویم.

من فرزند 17 شهریور یا همان خیابان شهباز هستم، آنجا منطقه‌ای است كه فضای آن بوی انقلاب می‌دهد. پشت محله‌ای كه ما زندگی می‌كردیم، خیابان دولاب، محله شهید نواب صفوی است؛ یا شهید عراقی بچه میدان خراسان است. آنجا محیط جنوب شهر بود ولی مردم اصالت داشتند
...

***

پدرم موجود كله‌شقی بود، مثل خودم. كاملاً او را درك نكردم، اهل سیستان و بلوچستان بود؛ به تهران می‌آید و توی كلانتری مشغول كار می‌شود.

یك روز سرهنگی صدایش می‌كند و می‌‌گوید برو برای من یك درشكه بگیر، می‌گوید من سرپست هستم، سرهنگ می‌‌گوید: من به تو دستور می‌دهم، اطاعت نمی‌كند و می‌زند زیر گوش سرهنگ.

گوش رضاخان می‌رسد، پدرم را می‌خواند و می‌گوید: تو زدی توی گوش سرهنگ؟ می‌‌گوید: بله من زدم. رضاخان می‌‌گوید: كسی كه توی گوش سرهنگ ما می‌زند باید خیلی شجاع باشد.

كلانتریها از دست ایشان در عذاب بودند، نمازش ترك نمی‌شد، ولی رئیس كلانتری می‌دانست اگر فلان‌ مأموریت ناحق را به او بگوید، نمی‌رود. توی داستان هم هست، من خودم را لو دادم، شما هم زرنگی كردید. زمانی كه از دنیا رفت هیچ چیز برای ما نگذاشت، ما حتی دو قالیچه كهنه‌مان را هم فروختیم؛ تا جواب اجاره خانه را بدهیم.

پنج پسر و یك مادر ستم كشیده كه مثل شیر، بالای سر ما بود و همیشه به ما توصیه می‌كرد كه هر كاری را برای رضای خدا بكنید. من روزهایی كه از بعضیها خیلی در رنج بودم، به او پناه می‌بردم.

فشار شدید اقتصادی باعث شد كه از هشت - نه سالگی وارد بازار كار شوم.

در دبستان سلمان درس می‌خواندم و هیچ وقت هم شاگرد خوبی نبودم؛ ولی انشاهای خوبی می‌نوشتم. مسأله یتیمی برای من یك جنبه تحقیرآمیز داشت، به خصوص كه ما در فشار خیلی زیادی بودیم.

صاحبخانه هم اذیت و آزار می‌رساند. آن موقع دیگر تصمیم گرفتم كه سركار بروم.


پسرك دستفروش!

هر كاری كه فكرش را بكنید. (شما مرا بردید به آن سالها) اول دستفروشی می‌كردم. سینی می‌‌گرفتم دستم می‌آمدم میدان مولوی، شكلات می‌خریدم و توی سینی می‌ریختم؛ ولی هرچه می‌گشتم، مشتری پیدا نمی‌‌كردم. دیدم این كار به درد نمی‌خورد، مرا به بیگاری می‌كشاند؛ خیلی شدید، طوری كه خسته و مرده می‌آمدم.

یادم می‌آید، توی خیابان قیام گاراژی به اسم ارژنگ بود،‌ حدود 9 سالم بود. شاگرد نقاش بودم. آنجا اتوبوسها را می‌گرفتند و مونتاژ می‌كردند. باید می‌رفتم بالای سقف اتوبوس می‌نشستم و سمباده می‌كشیدم. خیلی سخت بود. اوستای من جوانی بود كه خیلی به من تحكم می‌كرد.

یك روز روی سقف بودم، اوستام توی ماشین كار می‌كرد. داد زد: اُو... بیا پایین. چند دفعه گفت، جواب ندادم. از پنجره ماشین دستش را بیرون آورد، یقه‌ام را گرفت و كشید توی اتوبوس گفت: اُو ... مگه با تو نیستم؟ گفتم: من اُو.... نیستم، من اكبرم. زد توی گوشم، خیلی محكم. با اینكه آنجا روزی 3 تومان حقوق می‌گرفتم و بچه‌ها و مادرم به آن پول احتیاج داشتند؛ از آنجا آمدم بیرون. بعد از آن كارهای زیادی كردم. تا اینكه در همان كارخانه پاكت‌سازی كه در داستان می‌خوانید، مشغول شدم و هفت سال از بدترین سالهای زندگیم را در آن كارخانه گذراندم. بهترین كارگر كارخانه بودم، ولی وقتی توی انبار كارخانه برای نماز می‌ایستادم، مسخره‌ام می‌كردند.

***

انشاهای من:

من از همان دوران مدرسه، انشاهایی می‌نوشتم كه با دیگران تفاوت داشت. مسائل را با یك دید دیگری بررسی می‌كردم. وقتی انشاها را همان‌طور پرغلط می‌خواندم، كلاس به هم می‌ریخت.

از همان زمان شروع به نوشتن كردم، هر چیزی را كه خوشحال یا ناراحتم می‌كرد می‌نوشتم. خیلی از نوشته‌های امروز من به همان دوران برمی‌گردد. درس را شبانه ادامه دادم و دیپلم گرفتم. چند بار ول كردم و دوباره شروع كردم. وقتی دیپلم می‌گرفتم ازدواج كرده بودم و بچه داشتم.

***

من آن موقع كارگر بودم. صبح می‌رفتم سركار و شب به كلاس شبانه‌ای می‌رفتم كه هیچ وقت معلم نداشت. كمی كه بزرگتر شدم و وضع مالی‌ام بهتر شد، آمدم دبیرستان شبانه خزائلی، میدان بهارستان، محیط خیلی بدی بود. در آموزشگاههای پولی، دختر و پسر مختلط بودند. فساد در آن محیط كه چند كافه و كاباره كنار هم بودند، زیاد بود. دیگر اینكه اختناق بود. مطلقاً كسی جیكش درنمی‌آمد.

یادم می‌آید توی دبیرستان ما، یك روز نبود كه سركلاس، مأمور كلانتری یا مأمور زندان اوین یا ساواك نباشد. من بیشتر اوقات توی كلاس می‌خوابیدم. معلمی داشتیم به نام آقای نجفی - خدا رحمتش كند - می‌‌آمد توی كلاس،‌‌ می‌‌گفت: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، الان اكبر آقا می‌خوابد. ولی من می‌خوابیدم، بچه‌ها اذیت می‌كردند. می‌گفت: ولش كنید وسط درس شعری چیزی می‌‌خواند، می‌‌گفت: اكبر آقا بلندشو ببینم، من تا حالا چی گفتم؟ درسها را می‌‌گفتم. می‌گفت: دیدید بچه‌ها این خواب نیست، بدنش خسته است، روحش روی میز نشسته، درسها را گوش می‌دهد. بعد از انقلاب هم من ایشان را دیدم، مدتی هم با من همكاری می‌كرد، ما یك مجله را درمی‌آ‌وردیم.

توی همین كلاسهای شبانه، دوستی پیدا كرده بودم. بعضی غروبها كه می‌آمدیم، می‌گفت بیا برویم مسجد. می‌آمدیم توی خیابان استانبول. مسجد طالقانی انتهای كوچه‌ای بود و سر كوچه دو تا مشروب‌فروشی‌ كه آبجو را توی چند بشكه ریخته بودند و می‌فروختند. جلوی مسجد هم كافه‌‌ای بود و عكسهای بزرگی از زنهای آنچنانی نصب كرده بودند و صدای رقص و آواز از آنجا بلند بود.

غروب كه اذان می‌گفتند توی مسجد هیچ كس نبود، من بودم و مصطفی. آنجا چند تا عبا گذاشته بودند، كتش را درمی‌آورد و یكی از آنها را می‌پوشید و می‌ایستاد به نماز، به من هم می‌گفت بیا نماز بخوانیم،‌ نماز اینجا مثل نماز توی كعبه است.

جلوی مسجد تابلویی بود، رویش نوشته بود:

متاع كفر و دین بی‌مشتری نیست
گروهی این، گروهی آن پسندند.

به طور كلی در دوران نوجوانی، من از سیاست دور بودم و تا قبل از 17 شهریور من یك آدم انقلابی نبودم.

***

قیام پانزده خرداد

من توی كارخانه پاكت‌سازی كار می‌كردم. یك دوچرخه هم داشتم. شنیدم شلوغ شده. از میدان شوش تا بازار راهی نیست. آمدم توی بازار، دیدم كسی را گذاشته‌اند روی رودری - آن زمان درب مغازه‌ها رودری داشت - و شعار می‌دهند و می‌روند.

شعارها درست یادم نیست. یا مرگ یا خمینی، یا چیزی شبیه این. اما صحنه یادم است. یك عده جوان جلو می‌رفتند، اتوبوسها را آتش می‌زدند و باجه تلفنها را بلند می‌كردند و وسط خیابان می‌انداختند. من هم با دوچرخه بدون اینكه متوجه باشم، دنبال اینها راه افتادم.

می‌دانستم اتفاقی افتاده، اما نمی‌دانستم این اتفاق چیست.


اولین كارم یك نمایشنامه بود

به صورت پراكنده می‌نوشتم و بعضی كارهایم را به نشریات آن زمان می‌دادم، شاید از اولین كارهایم كه در روزنامه چاپ شد، یك نمایشنامه بود.

نمایشنامه‌ای هم نوشته بودم، به اسم محمد جاودان كه هیچ جا منتشر نشده، فرستادمش برای مجله‌ای در قم كه مسئولش شهید مطهری یا شهید باهنر بود. آنها هم در مقابل دو داستان كوتاه از شهید مطهری برایم فرستادند كه هنوز آنها را دارم.

برای مجله زن روز هم داستانی نوشته بودم، در مورد یك جوان دانشجو بود كه در خیابان ولی‌عصر- پهلوی آن روزها - با یك ماشین رادیو تلویزیون تصادف می‌كند، ماشین مقصر است و برای اینكه خسارت ندهد، این آقا را با نامزد جوانش می‌آورند داخل یك كافه، به او چیزی می‌نوشانند و نامزدش را می‌دزدند. این كار شاید متعلق به سالهای 54-53 بود. چندباری مراجعه كردم، كه چرا مطلب را چاپ نمی‌كنید. آقایی آنجا بود، بیرون مجله. سر كوچه روزنامه كیهان مسجدی است. آنجا با من قرار گذاشت. گفت: عزیز من ما اجازه چاپ چنین مطلبی را نداریم، برو دنبال كار درست، این كارها سیاسی است. می‌گیرند و سرت را زیرآب می‌كنند.


عزیزانم! نهراسید:

یك آدمی كه تحت فشار و ظلم جامعه خودش است، صدای یك مرد را می‌شنود. شاید اگر من زودتر صدای او را شنیده بودم، جزو كسانی بودم كه به عنوان نسل اول انقلاب، خونشان را در این راه دادند. ولی من صدای امام را سال 57 شنیدم، ندای حق‌طلبانه او را كه می‌‌گفت:

«عزیزانم، نهراسید.... كه نمی‌هراسید».

از اوایل آن سال شروع به نوشتن خاطرات كردم، خاطرات را می‌نوشتم و قایم می‌كردم. حتی پسرم و عروسم نمی‌دانستند. وقتی انقلاب پیروز شد، من یك كتاب داشتم، در حالی كه خودم نمی‌دانستم.

من آن روزها، با خانواده و خیلی از دوستانم درگیر بودم. دوستی داشتم كه از نظر من مؤمن بود، رادیو و تلویزیون گوش نمی‌داد و بعد از انقلاب هم سالها یك كاره‌ای در نظام بود. این آدم سال‌های بعد هر وقت مرا می‌دید می‌گفت: آقای خلیلی دیدی؟!!

من خودم را در دنیایی این چنین تنها حس می‌‌كردم. بعد دیدم مؤثرترین چیزی كه در مقابل این «دیدی»ها دارم، نوشتن است. معده‌ام را عمل كرده بودم دكتر گفته بود،‌ اگر خم شوی، خونریزی می‌‌كند. از سرگیجه داشتم می‌مردم، ولی داخل این انبار كه الان هستیم روی بندهای كاغذ دراز می‌كشیدم و نوشته‌هایم را پاك‌نویسی می‌كردم.

آن روزها تازه وضعم خوب شده بود، تجارت می‌كردم ولی همه چیز را رها كردم و گفتم باید خودم باشم. درست شش ماه توی خیابانها بودم، طوری كه ورشكست شدم.

***

این حرف برایم سنگین بود!

شانزدهم شهریور آن سال خیلی راه رفته بودم، خیلی هم دویده بودم، با دوربین فیلمبرداری این طرف و آن طرف می‌رفتم. آن شب خیلی خسته رسیدم به خانه، منزلمان حوالی شهر ری بود. می‌دانستم كه صبح باید برگردم. من ساعت 9 صبح رسیدم. تا قبل از آن روز تانكها توی خیابانها نبودند. ولی آن روز توی میدان خراسان چند تانك گذاشته بودند. من هنوز آدم گیج و منگی بودم، این طرف و آن طرف می‌رفتم ولی كار مهمی نمی‌كردم. توی همین گیرودار خانمی به من برخورد كرد گفت: كجا، میدان جنگ آن طرف است، اگر می‌خواهی برگردی بیا چادرم را به تو بدهم»، این حرف خیلی برای من سنگین بود. رفتم به طرف بیمارستان سوم شعبان آب منگل، مردم صف بسته بودند كه خون بدهند یكی آمد بیرون، گفت: گروه خون منفی می‌خواهیم. در تمام جمعیت فقط من گروه خونم A بود. خون دادم و بعد از آن بیشترین كارم این بود كه كسانی را كه گروه خونی منفی داشتند، پیدا می‌كردم و می‌بردمشان توی بیمارستان. خانمی 50 ساله را آوردند كه سینه‌اش گلوله خورده بود، توی برانكارد و با همان حالش شعار می‌داد: «تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست» و با همان حال شهید شد.

روزهای بعد از 17 شهریور، خیلی وقتها می‌رفتم بهشت زهرا، قطعة شهدا، كنار قبر این بچه‌ها می‌نشستم و با مادرانشان گریه می‌كردم؛ قصه «هفده به علاوه سه» از همانجا شكل گرفت.

بعدها پس از پیروزی انقلاب، یكی دو دفعه به مناسبتهایی می‌آمدم بهشت زهرا، به محض اینكه از ماشین پیاده می‌شدم، می‌افتادم و از حال می‌رفتم. مردم می‌آمدند و مرا بلند می‌كردند.

فیلمی دارم از آن زمان كه خودم هنوز جرأت نمی‌كنم آن را دوباره ببینم؛ و شاید توی هیچ آرشیوی نباشد. 21 بهمن روی یك كیوسك تلفن خوابیده بودم و با سوپر هشت فیلم می‌گرفتم. توی دو تا خاور جنازه‌ها را مثل كیسه‌های پیاز تا بالا چیده بودند. تصور كنید زن و بچه‌هایشان همان اطراف بودند. به شدت گریه می‌كردند. به خاطر همین چیزهاست كه می‌‌گویم «ما فرزند 17 شهریور هستیم»

چهلم شهدای هفده شهریور حدود ساعت یك بعد ازظهر، آمدم بهشت زهرا، جلوی در، تانك و زره‌پوش و سربازهای زیادی ایستاده بودند. تنها بودم، یك دوربین عكاسی هم همراه داشتم.

وقتی به قطعة شهدا رسیدم، یكی دو نفر آنجا بودند. آن قدر جو را خطرناك جلوه داده بودند كه حتی بستگان شهدا نیامده بودند. لحظاتی بعد، جمعیت حدود 40 نفر شده بود. ناگهان سه ریو ارتشی آمد و دورتادور قطعه نگه داشت. سربازها پیاده شدند و سه پایه اسلحه‌هایشان را كار گذاشتند ما را محاصره كردند. كمی عقب كشیدم، در این فكر بودم كه عكسی هم بگیرم. دیدم پشت سرم دایره‌ای دیگر از سربازها نشسته‌اند. گیر كرده بودم، حتی جرأت نداشتم دوربینم را بیرون بیاورم. ناگهان مردمی كه بعد از ما آمده بودند، آمدند پشت سر سربازها و دایره زدند و شروع كردند به شعار دادن.

یك دفعه سربازها بیرون آمدند و سوار ریوها شدند و رفتند. به مردم رسیدند و قطعه شهدا پر از جمعیت شد.

«نون تافتون» را همان سالها نوشتم. در آن، وضعیت فقر آنزمان را مطرح كردم و در حقیقت خودم را نقاشی كردم؛ یك اعتراض و فریاد عمیقی كه بچه‌های یتیم و بی‌بضاعت می‌كشند.

***

ما دنبال چنین چیزی می‌گشتیم!

مدتی بعد از انقلاب، خاطراتم را بردم روزنامه‌ جمهوری اسلامی، مهندس میرحسین موسوی، وقتی نوشته‌ها را دید، گفت آقای خلیلی ما دنبال چنین چیزی می‌گشتیم. بعد نوشته‌ها را گرفتند و به صورت پاورقی چاپ كردند. بعد از آن در روزنامه جمهوری اسلامی به عنوان خبرنگار مشغول كار شدم.

من یكی از اولین كسانی هستم كه به عنوان خبرنگار جنگی اعزام شدم. از آقای میرحسین موسوی اجازه‌نامه گرفتم و با قطار راهی شدم. از آن سفر تجربه‌های زیادی به دست آوردم كه بعدها در نوشتن داستانها به من كمك كرد. صبح زود رسیدم دزفول، توی كوچه پس كوچه‌ها راه می‌رفتم. خمپاره می‌آمد ولی برای مردم عادی بود. یك دفعه یكی از این جیپهای كوچك سرباز، جلوی پایم توقف كرد. توی ماشین وسایل بنایی بود، یك نفر با كلاه حصیری از ماشین پیاده شد. گفت: اكبر كجا می‌روی؟ نگاه كردم: یوسفعلی میرشكاك بود. رفتیم به خانه‌اش. خانه مخروبه‌ای بود. دو تا از بچه‌هایش هم توی حیاط بازی می‌كردند. نیمرویی به ما داد و بعد از هم جدا شدیم. من هم مدتی توی دزفول پرسه زدم، دیدم خبری نیست و برگشتم تهران.


ما دوازده كارگردان سر این كار گذاشته‌ایم!

روزهای سالگرد پیروزی انقلاب بود،‌شاید دوازده روز مانده به اولین سالگرد انقلاب سال 58 آقای میرحسین موسوی گفتند از تلویزیون شما را خواسته‌اند. بروید پیش آقای حداد عادل. ایشان آن موقع از طرف شورای انقلاب در تلویزیون بودند. خیلی استقبال كردند و گفتند خاطرات شما برای یك مجموعه تلویزیون خیلی مناسب است. ولی ما می‌خواهیم این كار را سریع انجام دهیم و در روزهای پیروزی انقلاب پخش كنیم، شما بقیه نوشته‌هایتان را بیاورید. من علاوه بر نوشته‌ها تعدادی فیلم‌ هم داشتم. آقای حداد تلفن زدند به بهزاد نبوی كه بیاید. آقای حداد خیلی برای كار ذوق و شوق داشتند ولی بهزاد نبوی گفت باید مشورت كنم. یكی دو روز بعد گفتند ما دوازده كارگردان گذاشته‌ایم كه هم‌زمان شروع به كار كنند.

فیلم كه منتشر شد من دیدم چریكهای فدایی خلق و مجاهد خلق و این چیزها را با علامتها و نوشته‌هایشان نشان می‌دهند. ناراحت شدم. به آقای حداد تلفن زدم، گفتم: مثل این كه انقلاب، اسلامی بوده، اینجا نشان می‌دهد كمونیستها و چریكهای فدایی خلق در راه پیروزی بوده‌اند، نه بچه مسلمانها. درضمن از فیلمهای من یك فریم هم استفاده نشده است.

شكوائیه‌ای تنظیم كردم و در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ شد. آنجا گفتم اینها تحریف تاریخ كرده‌اند و نباید فیلم را نشان دهند. آقای حداد هم در ضمن پخش جلوی كار را گرفتند.

***

مسائلی كه پیرامون آن فیلم اتفاق افتاد، باعث شد به فكر چاپ خاطرات به صورت كتاب بیفتم. مطالب را بردم انتشارات سروش، آقای ذورقم مدیر سروش بود. به من گفت:‌با سروش قرارداد مادام‌العمر نبندید، من از این كتاب شما می‌ترسم بعدها این كتاب را چاپ نخواهند كرد. واقعاً هم ترس ایشان به جا بود. چون كتاب آنجا چاپ شد و بعداز مدتی دیگر چاپ نشد. بعد آمد در حوزه هنری و چندین سال آنجا گیر بود. یك روز آقای حداد عادل مرا دید، سومین چاپ كتاب را به ایشان دادم. گفت: من فكر كردم این چاپ سی‌ام است. گفتم: مگر گذاشتند.

من هیچ وقت در خود مكان و مركز حوادث قرار نمی‌گرفتم. من آن موقع یك فرد عادی بودم از طرف دیگر من نمی‌توانستم براساس شایعات عمل كنم. البته بعد از چاپ اول، می‌دانستم كتاب هنوز كامل نیست و باید اسنادی را كه از حوادث و اتفاقات وجود دارد، برای تضمین گفته‌ها به كار ببرم؛ در چاپهای بعدی این كار را انجام دادم.

***

معمولاً من كارهایم را كه شروع می‌كنم، دو یا سه كتاب باهم است. به خاطر این كه نمی‌خواهم وقتی ذهنم در حال فعالیت است، از موضوعات دیگر بگذرم. الان هم در حال نوشتن پنج كتاب هستم.

«چرا، یكی شاهزاده می‌شود»، اسم عجیبی نیست؟

من همیشه یك سؤال برایم مطرح بوده است. اینكه، چرا در جامعه تبعیض وجود دارد. چیزی كه مرا حفظ كرد، این تبعیضهایی بود كه آنها به وجود آوردند. البته خدا هم در موردشان تبعیض ایجاد می‌كرد. رئیس كارخانه ما 70 سالش بود ولی فرزند نداشت خواهرزاده پیری داشت، كه وارثش بود،‌ولی از خودش زودتر مرد.

این رئیس كارخانه، دائیش توی یكی از كشورهای اروپایی بود. او هم مقطوع‌النسل بود و ثروتش به همین خواهرزاده رسید. یكی از دوستان ما از سفر او برای تصاحب آن ثروت تعریف می‌‌كرد؛ كه ما آنجا وارد قصر می‌شدیم. جلوی قصر حدود پانصد نفر خدمتكار بودند كه تعدادی از آنها از سیصد سگ پرستاری می‌كردند. به همه سگها لباس پوشیده بودند. به او می‌گویند دائی شما وصیت كرده كه به بچه‌های من برسید، یك موقع مریض نشوند. می‌گفت بعد فهمیدم بچه‌ها یعنی این سیصد سگ. در مورد اسم رمان، خیلی‌ها مخالفت كردند. ناشر می‌گفت اسمش را بگذار «پوتینهای پاسبان علی»، این اسم به درد داستان نمی‌خورد. با خودم گفتم به داستان نخورد، به من كه می‌خورد. واقعاً هنوز هم سؤالم این است كه «چرا یكی شاهزاده می‌شود».

***

«تركه‌های درخت آلبالو» شناخته شده‌ترین كار خلیلی:

با انتشارات امیركبیر تماس گرفته بودند و به من اطلاع دادند كه می‌خواهند با شما [درباره كتاب «تركه‌های درخت آلبالو»] مصاحبه كنند. من قبول نكردم، نقد آنها دوگونه بود، یكی به مسائل انشایی و ویراستاری ایراد داشتند كه به‌جا بود. كتاب اصلاً ویراستاری نشده بود. عجله بود كه كتاب به همایشی كه آقای مسجدجامعی فراهم كرده بود برسد. نقد دیگرشان سیاسی بود و اینكه چرا انگلیس را عامل جریانهای ضدانقلابی شناخته‌ام.

این كتاب در زمانی نوشته شد كه كودتای نوژه در حال شكل‌گیری بود و من از آن مطلع نبودم. الان كه آن وقایع منتشر شده است، می‌بینم تمام حوادث پس از پیروزی انقلاب حساب شده بوده است. اینكه سرباز می‌خواهیم چه‌كار، ارتش را منحل كنید و از این قبیل حرفها. توی یكی از جلسات نقدی كه برای كتاب گرفته بودند،‌یك سرهنگ ارتشی بلند شد و گفت: اولین رمانی كه تا به حال برای حفظ ارتش نوشته شده، این رمان است.

من پشت سر این كتاب، «انقلاب دوم» را نوشتم كه ضمانت كتاب «تركه‌های درخت آلبالو» است. حتی یكی دوبار به كردستان رفتم و كتاب را به علما و برزگان اهل سنت آنجا نشان دادم، عده‌ای تأئید كردند و عده‌‌ای هم مخالف بودند. این كتاب برنده جایزه دفاع مقدس در سال 1369 شد. جایزه‌اش یك لوح و یك سكه و سفری به سوریه بود.

***

حضرت مرا نطلبید!

دوستان دیگری كه جایزه گرفته بودند، تقاضا كردند كه خانمهایشان هم به این سفر بیایند.

به جز من با تقاضای همه موافقت شد. به من گفتند شما فردا تشریف بیاورید دفتر حاج آقا!!!

رفتم آنجا، رئیس دفتر گفت: حاج آقا از شما چیزی می‌خواهند، حاضرید همكاری كنید؟!!

گفتم بفرمائید چه همكاری‌‌‌ای، گفت: نپرسید، فقط بگویید چشم تا ما خانم شما را اجازه بدهیم.

گفتم: رضای خدا در این هست؟ گفت:‌من نمی‌دانم، بروید پیش حاج آقا!!

رفتم تو، جلوی پایم بلند شد. گفت از كار شما خیلی خوشم آمده. چیزی كه به شما گفت قبول كردید؟

دوباره گفتم: رضای خدا در این هست؟

گفت: روی این موضوع فكر كنید و جواب بدهید. گفتم: ببخشید، من نمی‌خواهم سوریه بروم و آمدم بیرون. آمدم منزل، خانمم گفت من نمی‌دانم، خانم حضرت زینب مرا طلبیده، تو باید كاری بكنی.

- خیلی سخت بود - چند روز بعد رفتم آنجا، تمام مسیر را گریه كردم. رفتم توی دفتر، گفت:

آقای خلیلی فكر كردی؟ گفتم: نه همان كه آن روز گفتم، ولی حالا آمده‌ام بگویم، همسر مرا كه می‌گذارید به جای من برود؟ قبول كردند و سفر خوبی برای خانمم شد و حسرتی برای من كه حضرت زینب (س) مرا نطلبید.


تاریخ‌نگاری انقلاب

یكی از چیزهایی كه دشمن دنبال می‌كند، نوشته نشدن تاریخ انقلاب است. دوستان هم در این راه به دشمن كمك می‌كنند. اگر ما به مسأله تاریخ انقلاب اهمیت ندهیم، كسانی اهمیت می‌دهند كه در حال تخریب تاریخ هستند. البته قسمتی از تاریخ را هم ادبیات داستانی منتقل می‌كند.

از طرف دیگر، به قول آقای محمود گلابدره‌ای «نویسنده‌های شاهی»، هیچ كدامشان به اندازه یك پاراگراف از مردم كشورشان كه قیام كردند و توی خیابانها ریختند و جنگ هشت ساله را اداره كردند، ننوشتند.

***

خداوند ما را طلبید!

سال 70 درست یك سال بعد از آن روزها كه زیارت حضرت زینب، قسمت نشد، خداوند زیارت خانه خودش را نصیبم كرد. من بدون آمادگی به مكه رفتم. حاصل آن سفر، كتاب «كعبه هفتاد» است كه به صورت پاورقی در كیهان منتشر شد و تا امروز كتاب نشده است.

توی مكه با گروهی از نویسندگان و شعرای شوروی مواجه شدیم، به طرز عجیبی به امام علاقه داشتند. از آنها پرسیدم: شما چطور این قدر به امام اظهار ارادت می‌كنید.

گفتند: مردم ما موقع بازگشت امام به ایران در زیرزمین خانه‌هایشان برای امام گوسفند كشتند، نذر كردند و برای سلامتی آقا اسپند دود كردند.

گفتم شما حتی امام را از نزدیك ندیده‌اید. گفتند: در كشور ما موقعی كه یك معاون شهردار می‌خواهد برای بازدید بیاید توی شهرك‌ ما، از یك هفته جلوتر همه جا را تفتیش و قرق می‌كنند. ولی امام شما، از هواپیما پیاده شد و توی جمعیت آمد، مردم حلقه‌اش كردند، او ترس از مرگ نداشت و هیچ فاصله‌ای بین او و مردم نبود. این امام فقط برای شما نیامده، ما هم به او احتیاج داریم.

داستان «كارون پر از كلاه» خواب یك پیرمرد بود!




منبع: ماهنامه سوره اندیشه ، شماره 20 مهر 1384
منبع بازنشر: مجله الکترونیکی گذرستان شماره 38



 
تعداد بازدید: 744


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: