انقلاب اسلامی :: دارالمجانین

دارالمجانین

08 مهر 1393


در دوران كابینه كوتاه‌مدت سیدضیاءالدین طباطبایی، روزنامه‌ها و نشریات زیادی توقیف شدند. هر روزنامه‌ای زبان به انتقاد می‌گشود، توقیف می‌شد. یكی از این روزنامه‌ها «نوروز» نام داشت كه تحت مدیریت شخصی به نام یحیی سمیعیان فعالیت می‌كرد. روزنامه نوروز، روز 20 فروردین 1300 در پی چاپ گزارشی تحت عنوان «غارتگران مفتخور» كه در آن به عملكرد مسئولان حكومتی اعتراض شده بود، به دستور دولت سیدضیاء توقیف و مدیر آن دستگیر شد. با این حال قضیه به همین جا خاتمه نیافت و سمیعیان مدیر روزنامه یك هفته بعد یعنی در روز شنبه 27 فروردین 1300 از زندان نظمیه به «دارالمجانین» محل نگاهداری دیوانگان فرستادند. بهتر است ماجرا را از زبان سمیعیان بشنویم. سمیعیان سرگذشت خود را برای دكتر علی بهزادی صاحب‌‌امتیاز و مدیرمسئول مجله «سپیدوسیاه» چنین نقل كرده است:

«پس از آنكه مرا به نظمیه بردند در آنجا بدون هیچ سئوال و جوابی مرا به محبس شماره 2 یعنی زندان سیاسی انفرادی انداختند. من پنج روز در این زندان ماندم. پنج روز فراموش نشدنی. روز ششم دو نفر نظامی مرا از نظمیه تحویل گرفتند و به حكومت نظامی بردند. حاكم نظامی تهران در آن زمان كلنل كاظم‌خان سیاح بود. كلنل كاظم كه مردی تحصیل‌كرده و با ادب بود تا مرا دید با عتاب گفت: این چه كاری بود كردی؟ گفتم: من كاری نكردم!

گفت: می‌دانم تو نكردی، ولی بگو چه كسی این مقاله را نوشته؟ اوالآن دارد برای خودش آزاد می‌گردد، ولی شما گرفتار هستید.

گفتم: چون به نویسنده قول داده‌ام نامش را فاش نكنم، به شما هم نمی‌گویم. شما به خاطر یك مقاله پنج روز مرا به زندان انفرادی انداختید. دیگر چه كاری می‌توانید با من بكنید؟ كلنل كاظم‌خان با تمسخر گفت:

خیال كردی كارت تمام شده؟ اما این طور نیست. رئیس‌الوزراء درباره شما دستوراتی صادر كرده كه ناچارم آنها را اجرا كنم. شما حالا با مأموران بروید. من هم می‌روم شاید راه نجاتی پیدا كنم! راه نجات؟ معلوم می‌شد هنوز هم با من كار دارند!

او رفت و دو مأمور مرا گرفتند، سوار یك درشكه كردند و به كمیسری (كلانتری) شهرنو بردند و در آنجا مرا با یك یادداشت تحویل رئیس كمیسری دادند. وقتی رئیس كمیسری یادداشت را خواند. نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:

- از ظاهرتان نمی‌آید، دیوانه باشید؟ مگر چه كارهای دیوانگی از شما سر زده كه دستور داده‌اند فوراً شما را به دارالمجانین تحویل بدهیم؟ جواب دادم: «چه دیوانگی بالاتر از اینكه، در این كشور بی‌حساب و كتاب روزنامه‌نویسی می‌كنم!» یك لحظه به سرم زد، ادای دیوانه‌ها را درآورم، اتاق را به هم بریزم و داد و فریاد راه بیندازم، ولی ترسیدم كارم خراب‌تر شود. پس آرام ماندم و منتظر سرنوشت شدم. رئیس كمیسری دو نفر آژان را صدا كرد، گفت: یك درشكه بگیرید و این آقای محترم را به دارالمجانین ببرید، ولی كاملاً مراقب باشید كه وسط راه فرار نكند! قلبم فروریخت تا این لحظه باورم نمی‌شد، موضوع آن قدر جدی باشد كه مرا به دارالمجانین بفرستند. بی‌اختیار فریاد كشیدم: چه گفتید؟ دارالمجانین؟ می‌خواهید مرا به دارالمجانین ببرید؟ من به آنجا نمی‌روم. مرا به همان محبس نمره 2 برگردانید.

رئیس كمیسری پوزخندی زد و گفت: آقاجان اینجا با كسی شوخی نمی‌كنند. این دستور صریح جناب رئیس‌الوزرا است كه شما را بی‌درنگ به دارالمجانین تحویل بدهیم. اگر شما با میل و رضا تشریف نمی‌برید، مختارید، ولی ما هم برای چنین مواردی قواعدی داریم و می‌دانیم چطور شما را به آنجا ببریم! باز خواستم مقاومت كنم، فریاد بكشم، مردم را به كمك بخواهم، خودم را معرفی كنم، ولی فكر كردم هرگونه مقاومت، كار را خرابتر می‌كند و اتهام جنون را مسجل می‌سازد. پس بهتر آن دانستم كه تسلیم قضا و قدر شوم، و تسلیم قضا و قدر شدم.

از آنجا باز مرا سوار درشكه كردند و به دارالمجانین بردند. دارالمجانین هم در محله شهرنو بود و یك صاحب‌منصب قشون (افسر ارتش) ریاست آنجا را بر عهده داشت. مشاهده محیط ترسناك دارالمجانین باعث شد كه یكباره قدرت اراده‌ام را از دست بدهم. ناچار شروع به خواهش و تمنا كردم.

جناب رئیس، به خدا قسم مرا بی‌جهت اینجا آورده‌اند. من عاقل هستم. اتهام من سیاسی است. من باسواد هستم، من شاعر هستم، من روزنامه‌نویس هستم. مرا اشتباهی به اینجا آورده‌اند. رئیس‌الوزرا از دوستان نزدیك من است. كلنل كاظم‌خان دنبال كار من است. من به زودی آزاد می‌شوم. اما حالا كه قرار است مدتی در خدمت شما باشم، خواهش می‌كنم یك اطاق تمیز با وسایل راحت برای زندگی در اختیار من بگذارید. افسر خنده‌ای كرد و گفت: می‌دانم عزیزم، می‌دانم. همه آدم‌هایی كه اینجا هستند عاقلند. خیالتان تخت باشد. دستور می‌دهم یك اتاق رو به آفتاب، تر و تمیز و با فرش و مبل و تخت‌خواب فنری در اختیارتان بگذارند. خوشحال شدم اما برخلاف گفته او مرا در اتاقك تنگ و تاریك و كثیف مخصوص دیوانه‌های زنجیری انداختند و یك مأمور هم مراقب گذاشتند تا فرار نكنم. آن شب اولین و آخرین شب زندگی من بود كه تا صبح لحظه‌ای خواب به چشمم نرفت. صدای داد و فریاد دیوانه‌ها آسایش را به كلی از من سلب می‌كرد. بدتر از همه این بود كه كم كم امر بر خود من هم مشتبه شد كه نكند واقعاً دیوانه شده‌ام و خودم نمی‌دانم! چون هیچ دیوانه‌ای نمی‌داند كه دیوانه است، پس من هم كه فكر می‌كنم عاقلم، حتماً دیوانه هستم. این فكر آن قدر در من تقویت شد كه پس از مدتی اطمینان یافتم كه دیوانه شده‌ام. تنها امیدی كه داشتم این بود كه بدانم آیا امكان دارد روزی دوباره عاقل شوم یا نه؟ به هر زحمتی بود یكی از پلیس‌ها را راضی به صحبت با خود كردم. از او پرسیدم:

آقای آژان! شما كه مدت‌ها در اینجا بوده‌اید و با اخلاق و رفتار ما دیوانه‌ها آشنا هستید، آیا تاكنون اتفاق افتاده كه دیوانه‌ای عاقل شده و از اینجا رفته باشد! گفتم: نشانه عاقل شدن چیست؟ جواب داد: دیوانه‌ها هرگز گریه نمی‌كنند. هر وقت كسی گریه كرد، دلیل آن است كه عاقل شد! او رفت و من تصمیم گرفتم خودم را امتحان كنم. آن قدر زور زدم و بر بدبختی خود اندیشیدم كه سرانجام چند قطره اشك از چشمانم سرازیر شد. این اشك‌ها چنان نشاطی در من به وجود آورد كه به صدای بلند شروع كردم به خندیدن. من دیوانه نبودم! آن شب بر من چگونه گذشت؟ بهتر است حرفش را نزنم. اما خوشبختانه صبح روز بعد، اقدامات كلنل كاظم‌خان سیاح به نتیجه رسید و دستور آزادی من صادر شد. اما تمام سعی من برای آنكه جریان دارالمجانین رفتنم مخفی بماند، بی‌فایده بود. روز بعد همه مردم تهران فهمیدند كه مرا به دارالمجانین برده بودند. خبر را روزنامه «وطن» ابوطالب‌خان شیروانی چاپ كرده بود. ولی موضوع عجیب آن بود كه حتی عده‌ای از دوستان من، بعد از مطلع شدن از ماجرا، رفتارشان نسبت به من تغییر كرده بود، آنها باور كرده بودند مرا به خاطر جنون به تیمارستان بردند نه به علل سیاسی، به طوری كه مدتی ناچار شدم در انظار ظاهر نشوم! (شبه خاطرات، ج 1، صص 286-282، به نقل از: روزنامه ایران، 28/1/1300، ص 1)


روزشمار تاریخ معاصر ایران ،مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی،ج 1، صص 112 و 113




منبع: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی



 
تعداد بازدید: 846


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: