انقلاب اسلامی :: اشغال برنامه‌ریزی شده

اشغال برنامه‌ریزی شده

08 مهر 1393

میرزاجوادخان عامری كه در آن موقع كفیل وزارت امور خارجه بود در مورد سوم شهریور و اطلاع از هجوم ارتش شوروی و انگلیس طی یادداشتهای خود در نوزدهمین سالنامه دنیا خاطرات خود را چنین نوشته است:


«شاه از من می‌خواست كه در شرفیابی‌ها تأخیری نكنم. من در تهران منزل داشتم و هر وقت احضار می‌شدم مدتی طول می‌كشید تا به سعدآباد برسم و شاه از این حیث گله داشت. سرانجام ناچار شدم خانه‌ای در شمیران جستجو كنم و به اشاره شاه، باغ دولتشاهی را در نزدیكی تجریش و سعدآباد برای اقامت مناسب یافتم و آن را اجاره كردم.

بامداد سوم شهریور 1320 بود. تازه روشنایی خفیفی در گوشه افق پیدا شده بود كه تلفن منزل من زنگ كشید و من كه روی مهتابی و در كنار تلفن خوابیدم بودم، به خیال آنكه از سعدآباد تلفن شده،‌ با عجله گوشی را برداشتم.

از آن طرف سیم آقای منصورالملك نخست‌وزیر بود كه از من خواست همین الساعه به ملاقات ایشان بروم تا به اتفاق به محلی برویم. نگارنده (كفیل وزارت خارجه) آهسته گوشی را روی تلفن گذاشته و به فكر فرورفتم. هزار و یك سئوال مغز مرا احاطه كرده بود. این وقت شب دیگر چه خبر مهمی رسیده و كجا باید برویم... چرا این قدر سربسته حرف زد؟... چرا؟

در اینكه خود آقای منصورالملك تلفن می‌كرد تردید نبود.

بالاخره برخاستم. لوازم ریش‌تراشی را فراهم كردم شروع به اصلاح صورت خود نمودم.

هنوز نیمی از صورت خود را نتراشیده بودم كه اتومبیل آقای منصور جلو ایوان توقف كرد و نخست‌وزیر با قیافه درهم و ناراحت از آن پیاده شد.

طی چند لحظه گفتگو، نخست‌وزیر جریان ملاقات خود را با سفرای روس و انگلیس برای من كه كفیل وزارت امور خارجه بودم شرح داد و اضافه كرد كه باید برای عرض گزارش خدمت اعلیحضرت برویم.

قدری فكر كردم و جواب دادم: بنده حاضرم ولی یك دقیقه اجازه بدهید كه صورتم را اصلاح كنم.

آقای منصور با كمی ناراحتی گفت: دیر می‌شود، دیر می‌شود.

همانطور كه مشغول تراشیدن ریش خود بودم اظهار داشتم: پس شما شخصاً شرفیاب شوید.

آقای منصور جواب داد: خیر باید به اتفاق برویم!

بالاخره قرار شد آقای منصور به سعدآباد برود و تا وقتی اجازه شرفیابی بخواهد من نیز خود را به حضور شاه برسانم.

آقای منصور رفت و من هم با سرعت خود را مرتب كرده و چند دقیقه بعد در كاخ سعدآباد به وی پیوستم و هر دو بالاتفاق وارد اتاق اعلیحضرت فقید شدیم. شاه به محض مشاهده نخست‌وزیر و كفیل وزارت خارجه پرسید: هان؛ بگویید باز چه خبر است؟

آقای منصور چند جمله به عرض رسانید كه طبق اظهار سفرای روس و انگلیس قشون متفقین بیطرفی ایران را نقض كرده و از مرزها گذشته‌اند.

شاه به طرز فوق‌العاده محسوسی ناراحت شد. با مشت روی میز آبنوس كوبیده و در حالی كه رنگ چهره‌اش تغییر كرده بود، فریاد زد:

چرا، چرا؟ علت این عمل غیرمترقبه چیست؟ ما كه با اینها همه جور به مسالمت رفتار كرده‌ایم. دیگر چه می‌خواهند؟

بعد رو به من كرده و گفتند: بروید سفرای آنها را پیش من بیاورید. می‌خواهم ببینم این چه حركت ناشایسته‌ایست؟

از حضور شاه مرخص شدیم.

آقای منصور رفت كه هیأت دولت را برای تشكیل جلسه فوق‌العاده خبر كند و من هم راه منزل خود را پیش گرفتم تا سفرای شوروی و انگلیس را پیدا كرده به حضور شاه ببرم.

چند بار به منزل «بولارد» و «اسمیرنوف» تلفن كردم و هر بار جواب شنیدم كه سفرا خوابیده‌اند.

بالاخره ساعت نه و نیم صبح موفق شدم كه با سفیر شوروی صحبت كنم. سفیر شوروی دعوت كفیل وزارت امور خارجه را پذیرفت و قرار شد همان وقت به ‌«باغ دولتشاهی» بیاید.

«بولارد» نیز كه از منزل خود به وزارت امور خارجه رفته بود، در وزارت امور خارجه اطلاع یافت كه من منتظر او می‌باشم و او نیز به طرف منزل شمیران روانه شد.

سفرای شوروی و انگلیس به وسیله من مطلع شدند كه شاه در انتظار آنهاست و حاضر شدند كه به اتفاق به حضور شاه شرفیاب شویم.

یك لحظه بعد اتومبیل من در حالی كه بولارد و اسمیرنوف در آن نشسته بودند از كاخ دولتشاهی خارج شد و راه سعدآباد را پیش گرفت.

شاه با بی‌صبری منتظر سفرای روس و انگلیس بود. وقتی اجازه شرفیابی خواستم و به اتفاق بولارد و اسمیرنوف وارد اتاق كار اعلیحضرت فقید شدیم شاه در كنار میز تحریر خاتم‌كاری تكیه كرده بود و با اشاره دست، سفرای روس و انگلیس و كفیل وزارت خارجه را دعوت كرد كه روی صندلی بنشینند.

در وسط تالار سه صندلی آبنوس گذارده شده بود كه سفرا و وكیل وزارت خارجه روی آن جلوس نمودند و سكوت عمیقی تالار را احاطه كرد.

چند دقیقه به سكوت گذشت و بالاخره شاه خطاب به من فرمودند:

از اینها بپرس چرا قشونشان بیطرفی ایران را نقض كرده است؟

به زبان فرانسه سئوال شاه را برای «سرریدر بولارد» ترجمه كردم و بولارد نیز مطلب را به زبان روسی برای اسمیرنوف بیان نمود. دو سفیر چند لحظه به هم خیره شدند و هر دو ساكت ماندند. این سكوت شاه را برافروخته ساخت، با تغيّر گفت: اینكار هیچ علتی ندارد، تاكنون هرچه شما خواسته‌اید، انجام داده‌ایم. گفتید آلمانها را بیرون كنید آنها را اخراج كردیم، حالا هم حاضریم ترتیبی بدهیم كه یك نفر آلمانی در ایران باقی نماند، بالاخره من هم باید تكلیف خود را بفهمم و بدانم كه علت این اقدام شما چیست.
سپس در حالی كه قدری لحن خود را ملایم نمود، اضافه كرد:

آخر دوستی بی‌جهت ممكن است اما دشمنی بی‌جهت كه نمی‌شود...

بگوئید علت تعرض به مرزهای ایران چیست؟ شما می‌دانید كه سربازهای ایرانی در فداكاری نظیر ندارند. این كار شما حتماً با مقاومت سربازان ما روبرو می‌شود این طریقه دوستی نیست. چرا نقض عهد می‌كنید؟...

شاه با حرارت صحبت می‌كرد ولی سفرای روس و انگلیس نقش و نگار قالیها را تماشا می‌نمودند.

وقتی شاه به اظهارات خود خاتمه داد بولارد و اسمیرنوف چند دقیقه‌ای نجوی كردند و بالاخره اسمیرنوف رشته كلام را به دست گرفت و از مشكلات كار متفقین در ایران سخت گفت. بولارد هم حرفهای همكارش را با اشاره سر تأیید می‌كرد و در این میان اعلیحضرت فقید با قیافه متأثر به چهره آن دو خیره شده بود.

بالاخره در حالی كه بولارد سعی داشت به شاه وانمود كند كه كار از كار گذشته و دیگر بحث در این زمینه نتیجه‌ای نخواهد داشت، شاه از آنها قول گرفت كه ظرف كوتاه‌ترین فرصت با دولتهای متبوع خود تماس گرفته و علت اقدام به نقض بی‌طرفی ایران را سئوال كنند.

آن روز گذشت و شاه در انتظار آن بود كه پاسخ سفرای روس و انگلیس از مسكو و لندن برسد تا علت حمله ناگهانی به مرزهای بلادفاع ایران روشن شود...

شاه، دولت و مجلس ایران منتظر بودند كه سفرای روس و انگلیس علت حمله ناگهانی به خاك ایران را روشن سازند. اما سفرای روس و انگلیس با وجود قول صریحی كه به شاه داده بودند از توضیح علت حمله به خاك ایران طفره می‌رفتند.

روز پنجم شهریورماه درست دو روز بعد از آنكه قوای متفقین از شمال و جنوب كشور ما را دستخوش تهاجم قرار داده بودند، اعلیحضرت فقید اینجانب را احضار كرد و به من تكلیف نمود كه شخصاً با «اسمیرنوف» سفیركبیر شوروی وارد گفتگو شوم و علت حمله به خاك ایران را از زیر زبان وی بیرون بكشم.

چند روز پیش از این، گزارش محرمانه‌ای به دولت ایران رسیده بود كه طرح حمله به خاك ایران در ابتدای امر از طرف وزارت خارجه انگلستان ریخته شده و روسها با اشكال حاضر به قبول و انجام آن شده‌اند.

این گزارش حاكی از این بود كه روسها تا بیست روز قبل از سوم شهریور هنوز نمی‌دانسته‌اند كه باید قشون آنها از مرزهای شمالی ایران بگذرد و به طرف پایتخت ایران به حركت درآید.

روسها می‌گفتند: در حالی كه قشون هیتلر قسمت اعظم اوكراین را در تصرف دارد و ارتش سرخ در چند جبهه مشغول مقابله با نیروی مهاجم آلمان می‌باشد، حمله به خاك ایران با وجود قشون مجهزی كه در تحت امر و فرمان رضاشاه قرار دارد معقول به نظر نمی‌رسد. اما انگلیسیها با اصرار و ابرام خاطر آنها را آسوده ساختند و اطمینان دادند كه با نقشه دقیقی قشون ایران را غافلگیر خواهند نمود.

وصول این گزارش سبب شد كه اعلیحضرت به من تكلیف نماید مستقیماً با سفیر روس وارد مذاكره شوم شاید این مذاكره به نقطه مطلوب منجر و چیزی از اسرار مكتومه دستگیر دولت ایران گردد.

صبح روز پنجم شهریور از «اسمیرنوف» سفیر شوروی وقت ملاقات خواسته شد و طبق قراری كه گذارده شد، نیم ساعت بعد اتومبیل وزارت خارجه در مقابل سفارت شوروی توقف كرد و به قصد ملاقات با ‌«اسمیرنوف» به داخل سفارت پای نهادم.

اسمیرنوف تا جلوی اتاق به استقبال میهمان خود آمد و پس از انجام تعارفات معمولی به حمید سیاح مدیركل وقت وزارت خارجه كه به عنوان مترجم همراه من آمده بود اظهار داشت: من برای شنیدن مطالب آماده هستم.

شروع به صحبت كردم، به روابط تاریخی ایران و روس، رفتار صمیمانه‌ای كه بعد از انقلاب اكتبر شورویها نسبت به همسایگان خود پیش گرفته‌اند اشاره كرده و دست آخر گفتم:

ما می‌خواهیم كه شما علت حمله ناگهانی به خاك ایران را روشن نمائید. زیرا وضع ما و شما چه از لحاظ تاریخی و چه از جنبه جغرافیایی ایجاب می‌كند كه با هم روابط دوستانه داشته باشیم در حالی كه شما سربازان خود را واداشته‌اید از شمال به مرزهای بلادفاع ایران حمله كنند، خانه‌های مردم را گلوله‌باران كنند و امنیت شهرها را مختل سازند، در حالی كه ما گزارشی در دست داریم كه به موجب آن این عمل شما از روی رضا و رغبت انجام نگرفته است.

در تمام این مدت «اسمیرنوف» با انگشتهای خود بازی می‌كرد، وقتی صحبت من به پایان رسید، آهسته گفت:

چرا شما تاكنون شخصاً مرا ملاقات نكردید تا در این خصوص تصمیمات بهتری اتخاذ كنیم؟

جواب دادم:

من زبان روسی نمی‌دانم و اكثراً با آقای «بولارد» سفیر انگلیس به زبان فرانسه صحبت می‌كنم در حالی كه ایشان جواب قانع‌كننده‌ای به ما نداده‌اند یا جوابی نداشتند كه بدهند.

«اسمیرنوف» سری تكان داد و گفت:

«من قسمت عمده مطالب شما را قبول می‌كنم ولی ما هم از دولت شما گله‌هایی داریم كه...»

بعد، شروع به گله‌گذاری نمود و قریب یك ساعت از سیاست دولت ایران شكوه كرد تا آنجا كه بالاخره اظهار داشت:

«به هر صورت من حاضرم كارها را طوری ترتیب دهم كه سربازان شوروی عملیات نظامی را در مرزهای ایران متوقف سازند به شرط آن كه دولت ایران نیز تعهد كند كه اهالی، مزاحم سربازان و افراد منتسب به نیروی سرخ نشوند و از مهربانی و كمك نسبت به آ‌لمانها خودداری كنند.

روی این قول و قرار، با سفیر شوروی خداحافظی كرده و یك سر به طرف باغ مسكونی خود حركت كردم.

وقتی زیر و روی مذاكرات خود را با سفیر روس سنجیدم و اظهارات او را به دقت بررسی نمودم، به فكرم رسید كه شاید مصلحت ایران در ترك سیاست بی‌طرفی باشد.

اعلیحضرت در باغ قدم می‌زد و هنگامی كه چشمش به نخست‌وزیر افتاد، بی‌تأمل گفت:

من عقیده دارم كه شما استعفا بدهید.

آقای منصور كه در باطن از این پیشنهاد راضی بود، سرش را خم كرد و گفت: الساعه به شهر می‌روم و استعفای دولت را تقدیم می‌كنم. آقای منصور به شهر بازگشت و من نزد اعلیحضرت ماندم.

لحظه‌ای بحرانی و اضطراب‌انگیز گذشت، شاه اخمهایش را در هم كشیده و روی چمنهای سعدآباد قدم می‌زد و شاخ و برگ شمشادهای كنار باغچه را با دست نوازش می‌كرد و حوادث دو روزه اخیر مثل پرده سینما از خاطرش می‌گذشت.

بعد ناگهان ایستاد و به من كه دو قدم دورتر – كنار باغچه – ایستاده بودم گفت: منصور كه رفت، به نظر تو حالا چه كسی برای نخست‌وزیری مناسب است؟

من كه منتظر چنین سئوالی بودم آهسته گفتم: قربان به نظر می‌رسد آقای فروغی از همه شایسته‌تر باشد.

شاه كه منتظر چنین جوابی نبود، حالت تعجبی روی چهره‌اش موج انداخت و با لحن تندی اظهار داشت:

«خیر، پیشنهاد خوبی نبود.»

لحظه‌ای به سكوت گذشت و مجدداً اظهار كردم:

«آهی و سهیلی هم شایسته هستند،‌اما انتخاب فروغی به نظر چاكر پسندیده‌تر است.»

شاه كمی ناراحت به نظر می‌رسید. میل نداشت دیگر از فروغی صحبتی شود و برای آنكه به این بحث خاتمه دهد اظهار داشت:

فروغی پیر شده، قدرت كار كردن ندارد. حالا تو برو استعفای دولت را به روزنامه‌ها بده تا من هم قدری فكر كنم. بعد كه برگشتی هیأت دولت را هم با خودت بیاور.

وزرا به انتظار اخباری كه از نقاط مختلف كشور می‌رسید در كاخ گلستان اجتماع كرده بودند و به طور خصوصی درباره حوادث و جریانات روز و سرنوشت ایران و طرز اشغال پایتخت گفتگو داشتند.

چند دقیقه قبل اطلاع رسیده بود كه منصورالملك استعفا كرده و استعفای او مورد قبول اعلیحضرت قرار گرفته است. با استعفای نخست‌وزیر تكلیف دولت هم معلوم بود. ولی وزرا در چنان وضع بحرانی، تصمیم گرفته بودند تا تعیین تكلیف قطعی متفرق نشوند.

در این میان من به جمع ایشان پیوستم و پس از مذاكرات مختصری قرار شد آقای علی معتمدی كه آن روز معاونت نخست‌وزیر را بر عهده داشت خبر استعفای نخست‌وزیر را در اختیار جراید قرار دهد و سایر وزرا به اتفاق من به حضور اعلیحضرت شاه شرفیاب گردیدند.

قبل از آنكه وزرا كاخ گلستان را ترك گویند، من جریان مذاكرات خود را با اعلیحضرت درباره رئیس دولت جدید با ایشان در میان نهادم و اظهار داشتم كه من آقایان فروغی، آهی و سهیلی را برای عهده‌دار شدن امور مملكت پیشنهاد كرده‌ام. مرحوم آهی كه عضو ارشد كابینه بود از رفقای خود خواهش كرد كه دور او را قلم بگیرند و سهیلی نیز از قبول مسئولیت عذر خواست. بدین جهت متفقاً قرار گذاشتیم كه هنگام شرفیابی مرحوم فروغی را نامزد زمامداری نمائیم.

ساعتی بعد وزرا در اتاقی كه جلسه هیأت وزیران در پیشگاه اعلیحضرت تشكیل می‌شد اجتماع كردند و اعلیحضرت به محض ورود به اتاق و مواجهه با اعضای دولت خطاب به مرحوم آهی گفت:

«تو باید كابینه را تشكیل بدهی.»

مرحوم آهی طی چند جمله كوتاه شاه را متقاعد ساخت كه بهتر است كسی غیر از اعضای كابینه فعلی مأمور تشكیل كابینه شود.

شاه پرسید: به نظر شما چه كسی شایسته است؟

همه یكزبان گفتند: آقای فروغی.

شاه سری تكان داد و گفت: فروغی پیر شده است. چرا وثوق‌الدوله را پیشنهاد نمی‌كنید؟

عده‌ای گفتند وثوق‌الدوله در تهران نیست و بالاخره با مذاكرات زیاد شاه قبول كرد كه فروغی را مأمور تشكیل كابینه نماید و به یكی از وزرا مأموریت داد كه فروغی را به حضور ایشان احضار كند.

آن روز، نصرالله انتظام ریاست تشریفات وزارت دربار را بر عهده داشت و از ایشان خواهش شد كه مراتب را به مرحوم فروغی اطلاع دهد.

انتظام به چند نقطه تلفن كرد و بالاخره فروغی را پیدا كرد. تازه معلوم شد كه اتومبیل ندارد و بدین جهت اتومبیل یكی از وزرا به دنبال ایشان رفت.

نیم ساعت گذشت و در حالی كه وزرا مشغول گزارش وقایع روز بودند، درب تالار گشوده شد و مرحوم فروغی در حالی كه دستش را روی دست گذارده بود، در آستانه در ظاهر گردید.

ابتدا تعظیمی كرد و سپس همانجا در كنار در ایستاد. شاه زیر چشم نگاهی به او كرد و در این حال قطره اشكی كه دور چشمهای فروغی حلقه زده بود از دیده تیزبین اعلیحضرت پوشیده نماند. این بود كه با حالت تأثر از جای برخاست. در حالی كه به فروغی نزدیك می‌شد اظهار نمود: می‌خواهم تشكیل كابینه را به عهده شما واگذار كنم.

فروغی لحظه‌ای سكوت كرد و آنگاه با لحن آهسته گفت: «قربان، چاكر پیر شده‌ام و بنیه كار كردن ندارم. مدتی است كه مریض هم شده‌ام و اگر اجازه فرمائید از این كار معذور باشم.»

شاه پاسخ داد: بیا بنشین، اینها به تو كمك خواهند كرد.

به هر تقدیر، فروغی راضی شد و پس از مذاكرات طولانی و تذكراتی كه شاه داد هیأت دولت به اتفاق فروغی از كاخ سعدآباد خارج شدند و برای تشكیل كابینه یك راست به باغ دولتشاهی (منزل اینجانب) رفتند.

دست بر قضا، آن شب برق تهران بر طبق اعلامیه وزارت كشور برای جلوگیری از خطر بمباران هوایی خاموش شده بود و بدین جهت به دنبال شمع فرستادیم و پس از آن كه دو شمع گچی فراهم شد، مرحوم فروغی و دیگران كنار آن نشستند و در پرتو لرزان و نیمه روشن شمع اعضای كابینه را تعیین نمودند.

* * *

«بولارد» سفیركبیر انگلستان یكی دو بار در ملاقاتهای شفاهی خود از كثرت اتباع آلمانی در ایران اظهار نگرانی كرده بود.

این اظهار برای ما كه از جزئیات وضع آلمانیهای مقیم ایران و فعالیتها، آمد و رفتها و اشتغالات مطلع بودیم تعجب‌آور بود. چطور می‌شد با وجود مراقبت دقیقی كه دستگاههای دول متفقین داشتند در كشوری بی‌طرف مثل ایران وجود معدودی اتباع آلمان باعث اضطراب شود؟

هر طور بود گزارش این مذاكره به اطلاع اعلیحضرت فقید رسید و ایشان هم گرچه متعجب بودند لكن به منظور رعایت احتیاط و با توجه به حساسیت وضع، مطلب را مورد توجه كامل قرار دادند و فرمودند: ترتیبی داده شود كه رفع نگرانی از سفیر انگلیس به عمل آید.

یك روز «بولارد» ضمن مطالب دیگری به من گفت:

«ستون پنجم آلمان در ایران علیه متفقین فعالیت می‌كند.»

من با تعجب از «بولارد» تقاضا كردم كلمه «ستون پنجم» را تفسیر كند و چون وی مثل اغلب اوقات جواب را به تبسمی برگزار كرد، گفتم:

واژه «ستون پنجم» از جنگهای داخلی اسپانیا یادگار مانده است. بدین معنی كه وقتی مارشال فرانكو از چهار طرف «مادرید» را محاصره كرده بود و به عبارت نظامی در چهار ستون پایتخت اسپانی را در زنجیر گرفته بود، طی نطقی وضعیت جنگ را تشریح كرد و گفت: چهار ستون از لشكر مادرید را در محاصره دارند و ستون پنجمی هم در داخل شهر به پیشرفت ما كمك می‌كند كه عبارتست از ستون آزادیخواهان داخل شهر مادرید.

بنابراین اطلاق چنین لغتی نسبت به اتباع آلمان در ایران در وضع حاضر به عقیدة ملت ایران كاملاً در حكم قیاس مع‌الفارق است. زیرا كشور ما در موقعیتی قرار دارد كه سراسر مرزهای شمالی آن تحت مراقبت دولت شوروی است و در شرق و غرب ما نیز كشورهای عراق و افغانستان قرار دارند كه روابط دوستی آنها با دولت انگلستان اظهر من الشمس می‌باشد ناحیه جنوبی هم كه خلیج فارس و بحر عمان می‌باشد، در حقیقت یكی از پایگاه‌های مهم نیروی دریایی انگلیس و هند است. بنابراین اگر ستون پنجمی در داخل ایران وجود داشته باشد چیزی غیر از اتباع آلمانی است.

سپس طبق آماری كه در دست بود به وی گفتم: اتباع آلمان در ایران بر سه دسته‌اند:

یك دسته متخصصین و تكنسینهایی كه مشغول نصب پاره‌ای كارخانجات می‌باشند و هروقت كارشان به اتمام رسید حتی یك دقیقه هم در ایران نخواهند ماند.

دسته دوم بازرگانان آلمانی هستند كه شما از عده و نحوه فعالیت آنها كم و بیش اطلاع دارید و تصور می‌كنم خطری از جانب این دسته متوجه متفقین باشد.

دسته سوم را كادر سیاسی و اعضای سفارت تشكیل می‌دهد كه آنها هم مشخص و شناخته شده هستند.

با وصف این اگر دولتین انگلستان و روسیه روی این موضوع مُصر باشند ما تعهد می‌كنیم كه ظرف مدت بسیار كوتاهی وسایلی فراهم سازیم كه عده اتباع آلمان در ایران به مقدار خیلی محدود تقلیل یابد.

«بولارد» رفت و من به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم و موضوع را با معظم‌له در میان نهادم. اعلیحضرت با مذاكرات ما موافقت نمودند و گفتند بروید هر طور مصلحت می‌دانید اقدام كنید به شرط آن كه قدمی از طریقه بیطرفی منحرف نشوید.

ما در انجام این منظور با سفارت آلمان وارد مذاكره شدیم و به خاطر دارم كه «اتل» سفیركبیر آلمان وقتی موضوع را شنید اظهار داشت:

«ما حاضر نیستیم به خاطر چند نفر اتباع آلمان كشور شما در خطر بیفتد»

ما از این اظهار سفیر آلمان ممنون شدیم و بالاخره صورت اسامی اتباع آلمان به طور دقیق تهیه شده و قرار گذاشتیم كه تقریباً دو ثلث آنها به چند دسته تقسیم و ظرف یكی دو هفته از خاك ایران خارج شوند.

در این میان ناگاه حادثه سوم شهریور پیش آمد و ما در حالی كه مشغول تحقیق درباره علت تجاوز قوای متفقین به مرزهای ایران بودیم با كمال تعجب دریافتیم كه سفرای روس و انگلیس فعالیت اتباع آلمانی را مستمسك و بهانه تجاوز به مرز ایران قرار می‌دهند.

آن روز گذشت و این قضیه همچنان در پرده ابهام باقی بماند تا آنكه در 30 شهریور 1320 چرچیل نطق مهمی در پارلمان انگلستان ایراد كرد و گفت: «مهم‌ترین وظیفه ما رساندن كمك به نیروی نظامی اتحاد جماهیر شوروی بود و برای این منظور نزدیكترین راه، یعنی راه ایران، را انتخاب كردیم.» بعد كه خاطرات چرچیل از جنگ جهانی دوم انتشار یافت هدف از حمله متفقین به شرحی كه در زیر برای خوانندگان شرح داده می‌شود، فاش گردید.

تجربه جنگ جهانی اول در موقعی كه قشون هیتلر با سرعت شگفت‌آوری در داخل روسیه پیش می‌رفت انگلیسها را متوجه كرد كه اگر به قشون شوروی كمك نرسد امكان پیروزی برای متفقین یك رویایی طلایی بیش نیست.

بدین منظور ناچار می‌باید راهی برای رساندن كمك انتخاب می‌كردند و این راه یكی از سه طریق زیر بود.

1- راه آركانترسك [آرخانگلسك]

2- راه ولادی وستك

3- راه ایران

راه اول شش ماه از سال دچار یخبندان بود و از این جهت در همان لحظه اول دور آن را قلم گرفتند.

در انتخاب راه دوم نیز علاوه بر سایر اشكالات، دو اشكال عمده وجود داشت. بدین معنی كه محمولات می‌بایستی یازده هزار كیلومتر در خشكی طی كند تا به مقصد برسد و علاوه بر این انتخاب این راه ژاپن را كه آن وقت با شوروی قرارداد عدم تجاوز داشت، نگران می‌كرد. بدین سبب راه دوم هم بوسیده و كنار گذاشته شد.

می‌ماند طریق سوم یعنی راه ایران یا به قول چرچیل «كوتاهترین و بهترین راه موجود.»

این راه اسهل طرق بود. زیرا كشتیهای انگلیسی و آمریكایی در دهانه خلیج فارس محمولات را تحویل راه‌آهن سرتاسری ایران می‌داد و راه‌آهن سرتاسری نیز این محمولات را در كنار بحر خزر «یا به قول چرچیل دریای داخلی روسیه!» تخلیه می‌كرد و از آنجا یك راست با كشتی به دهانه «ولگا» حمل می‌نمود.

این بود كه در 20 مرداد قرار یك ملاقات محرمانه بین روزولت و چرچیل گذارده شد و بلافاصله رئیس جمهور آمریكا و نخست‌وزیر انگلستان در داخل یك ناو زیردریایی در زیر آبهای اقیانوس اطلس یكدیگر را ملاقات كردند.

در این ملاقات مهم و سری كه حتی نقطه وقوع آن نیز فاش نشد، چرچیل و روزولت با حضور سران ستاد ارتشهای دو كشور و متخصصین فنی و نظامی نقشه جهان‌نما را پیش روی گذاشتند و برای اولین بار یكی از حاضرین روی كلمه «ایران» انگشت نهاد.

بعدها معلوم شد كه در همان جلسه، در همان رزمناو زیردریایی بین سران دو كشور قرار اشغال ایران گذاشته شد و پس از آن كه هیأت وزیران انگلستان نیز بدان رأی دادند در بامداد سوم شهریور این نقشه شوم به معرض اجرا گذارده شد.

چرچیل در فصلی از خاطرات خود به این راز تاریخی اشاره می‌كند و می‌نویسد:

«روز پانزدهم ژوئیه 1941 (20 تیر 1320) شورای وزیران انگلستان با حضور رؤسای ستادهای مشترك موضوع اقدام نظامی علیه ایران را مورد مطالعه قرار داد.»

همان تصمیمی كه در یك رزمناو و زیردریایی از طرف زمامداران آمریكا و انگلیس اتخاذ شده بود.

یك سند دیگر نیز در تأیید این مطالب می‌توانم بیاورم و آن بند «دال» از یادداشتهای دول انگلیس و شوروی است كه در تاریخ هشتم شهریور به دولت ایران تسلیم شد و طی آن صریحاً اظهار شده بود:

«د – دولت ایران بایستی تعهد نماید كه مانعی در راه حمل و نقل لوازمی كه شامل ادوات جنگی نیز خواهد شد و از وسط خاك ایران بین نیروهای انگلیس و شوروی به عمل خواهد آمد قرار نداده، بلكه تعهد نماید وسایل تسهیل حمل و نقل این قبیل لوازم را كه به وسیله راه یا خط‌آهن یا از طریق هوا حمل می‌شوند فراهم سازند.»

بدین ترتیب با اشغال ایران راه رساندن كمك به نیروهای نظامی شوروی هموار شد و موفقیت قوای متفقین در جنگ جهانی دوم، از همان روز اشغال ایران تا حدی مسجل گردید.»


تاریخ بیست ساله ایران، حسین مكی، جلد هفتم، صص 149-133 




منبع: سایت موسسه مطالعات وپژوهشهای سیاسی



 
تعداد بازدید: 847


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: