19 مهر 1393
مرحوم پرویز ناتلخانلری ادیب و سیاستمدار، از سال ۱۳۲۲ تا ۱۳۵۷ مجله «سخن» را منتشر کرد. خاطرات او از سانسور رژیم شاهنشاهی و دامهایی که برای او چیده میشد، موضوع این بخش از خاطرات اوست که در مجله بخارا، سال پانزدهم، شماره ۹۴، مرداد و شهریور ۹۲ به چاپ رسیده است:
«در چند ساله اخیر سلطنت محمدرضا شاه کار سانسور چنانکه طبیعی است روز به روز بالا میگرفت و ساواک کم کم به صورت قدرت مطلق نامرئی درمیآمد. برای استخدام هر کس در ادارت دولتی یا نیمه دولتی موافقت ساواک لازم بود.
نخست وزیر یعنی امیرعباس هویدا با روشی درویشمآبانه به این امر نظارت میکرد و اختیار را به ساواک سپرده بود. پیش از این نوشتم که ساواک با من میانه خوبی نداشت و در وزارت فرهنگ من به انواع مختلف دروغسازی و کارشکنی میکرد. مثلا اگر من میگفتم که از شش ماه دیگر خوب است که هر دبستان دخترانه و پسرانه در موقع حضور در مدرسه لباس متحدالشکل بپوشند، فردای آن روز مخبران روزنامهها به اشاره ساواک مصاحبههایی با مردم مختف برپا میکردند و میپرسیدند که آیا تهیه دو جور لباس برای فرزندانتان تحمیلی به بودجه شما نیست و البته طرف جواب میداد که چرا هست. میپرسیدند که آیا شما راضی هستید که قسمتی از درآمد خود را برای این تحمیل صرف کنید؟ و جواب این بود که نه، راضی نیستیم. این مصاحبههای ساختگی برای اذیت کردن من بود که آخر هم به استعفای من یعنی خودداری از شرکت در کابینه منصور منتهی شد. اما به تدریج کار کنترل امور از طریق ساواک بالا میگرفت. در گوشه کنار شهر تهران و شهرهای دیگر دزدی مسلحانه و جنایات مختلف شروع شد که شاید بسیاری یا بعضی از آنها را خود ماموران ساواک راه انداخته بودند تا بهانه برای دخالت بیشتر در کارها باشد.
دستههای چریک یا باغبان هم در راهها و جنگلها شروع به فعالیت کرده بودند که یک نمونه آن زد و خورد جنگل سیاهکل بود. هنوز معلوم نبود که چه دستههایی از داخل و خارج مشغول تهیه مقدماتی هستند. ماموران ساواک شاه را سخت ترسانده و اختیار را از او سلب کرده بودند. فرمان داده بود که دیگر در رویارویی با خرابکاران در صدد دستگیری و محاکمه آنها نباشند وآنها را جا به جا بکشند.
روزی نبود که خبر زد و خورد ماموران انتظامی با خرابکاران منتشر نشود و یا در گوشهای از شهر یا بیرون از شهر چند نفر از طرفین به کشتن و کشته شدن نپردازند...
اما در داخل کشور سانسو بر شدت خود میافزود. یکی از همکاران بنیاد را که فریدون تنکابنی نام داشت گرفتند زیرا که در کتابی به عنوان «یادداشتهای شهر شلوغ» کنایههایی به رژیم شاه زده بود. بعد هم گزارشی به شاه داده بودند که در میان همکاران بنیاد فرهنگ افراد خرابکار و ضد رژیم نفوذ کردهاند. فرح در یکی از ملاقاتهایی که به عنوان رییس افتخاری بنیاد شرکت کرده بود به این شخص و این کتاب اشاره کرد و من جواب دادم که جنبه سیاسی کتاب در نظرم چندان مهم نیست. مهمتر آن است که انشای خوبی ندارد و کنایههایش بیمزه است.
همکار دیگری که دوره فوقلیسانس را میگذرانید و در قسمت فرهنگ تاریخی کار میکرد ناگهان ناپدید شد. هر چه تحقیق کردم اثری از او به دست نیامد. پس از انقلاب سرو کلهاش پیدا شد و معلوم شد که در تمام آن مدت در زندان بوده و به اتهام همکاری با خرابکاران به پنج یا هفت سال زندان محکوم شده بود.
مجله سخن در طی سی سال انتشار از سانسور معاف بود. شاید گمان میکردند که مجله ادبی است و خواننده زیادی هم ندارد و از جانب آن خطری نیست. اما از چند سال پیش از انقلاب اذیت سانسورچیان شروع شد. یک قطعه شعر از یک شاعر لهستانی با عنوان «سویالیسم چیست؟» را دادم زهرا ترجمه کرد. انتقاد طنزآمیزی بود از فجایع و سختگیریهایی که در کشور به نام سوسیالیسم اجرا میشد که البته بیشباهت به وضع خودمان نبود. اما ظاهرا ارتباطی به رژیم شاهنشاهی و ایران نداشت. چند روز بعد شخصی به نام تدین که میگفتند افسر سابق شهربانی بوده و در وزارت اطلاعات مربوط به روزنامهها را به عهده داشت تلفن کرد و با لحن اعتراض گفت: «مجله سخن به طوری که در امتیاز نامهاش نوشته شده نشریه ادبی است، چرا مطالب سیاسی چاپ میکند؟ گفتم مقصود کدام مقاله است؟گفت همین مقاله سوسیالیسم. گفتم اولا که این قطعه شعر است و ادبی است، ثانیا مربوط به مملکت ما نیست. گفت «خواندنیها» آن را نقل کرده و مردم خواندهاند و موجب سوءتعبیر در زهن مردم شده است. گفتم تعبیرهای مردم به من چه ربطی دارد؟گفت در هر حال از درج این گونه مطالب خودداری کنید. چندی بعد شعری از یکی از همکاران چاپ کردیم که اگرچه آشکار نبود اهل کار میفهمیدند که در مرثیه دکتر مصدق است. (۱) که در آن اوان فوت کرده بود. این بار به من چیزی نگفتند اما شنیدم که در وزارت اطلاعات بحثی شده بود درباره توقیف و تعقیب مجله سخن و آخر مصلحت در آن دیده بودند که به روی خود نیاورند و مطلب را بیشتر علنی نکنند.
پس از آن شعری از ابتهاج (سایه) با عنوان «ساقینامه» چاپ کردیم، مرثیه شهیدان جنگل سیاهکل بود، به اشاره نه به صراحت. بعضیها گفته بودند که اگر دیگری این شعر را چاپ میکرد هزار جور مواخذه و مجازات داشت. در هر حال این هم به خیر گذشت. اما از این به بعد وزارت اطلاعات قدغن کرد که «سخن» را پیش از آن که بررسی شود و اجازه صادر شود توزیع نکنند.
... یک لیست شامل نام سی و پنج نویسنده به دفتر «سخن» دادند که این اشخاص ممنوعالقلم هستند و حق ندارند چیزی بنویسند. اسم چندین نفر از همکاران «سخن» در این لیست بود. از جمله محمدرضا باطنی که دانشیار دانشکده ادبیات تهران بود و مطالب درسی خود را درباره زبانشناسی به «سخن» میداد. من به تصور اینکه مطالب علمی زبان شناسی ربطی به امور سیاسی ندارد آن را چاپ کردم. اما مجله را توقیف کردند و مجبور شدیم چند صفحه از مجله را که شامل آن مقاله بود ببریم تا اجازه انتشار داده شود. دبناله آن بحث راجع به طرز آموختن زبان فارسی به خارجیان زیر چاپ بود. گفتم اسم نویسنده را ننویسند و به حروف اول آن یعنی «م.ر.ب» اکتفا کنند. اما رندان پی بردند که این حروف حاکی از اسم همان نویسنده ممنوعالقلم است و مجله را توقیف کردند. مجبور شدیم روی این حروف امضا را سیاه کنیم تا اجازه انتشار بدهند.
از آن به بعد سانسو مجله شدیدتر شد. شعری از اخوان ثالث چاپ شد که یکی از مصراعهای آن این بود: «در کوچه ما صدای انفجار شنیده میشد» مجله باز توقیف شد و گفتند این صفحه را باید عوض کنید و این مصراع حذف شود. گفتم آخر خبر انفجار را که هر روز در روزنامههای رسمی مینویسند. گفتند آن امر دیگری است اما در شعر نباید بیایید. این کارها ضرر مالی فراوان هم برای سخن داشت و در هر شماره تکرار میشد. دختری داستانی نوشته بود درباره دهقانی که در کناردریاچه هامون مزرعهای داشت و چون آب دریاچه خشک شده بود مزرعه را از دست داده و بدبخت شده بود. مجله توقیف شد. تعجب کردم و به آقای تدین تلفن کردم که چه اشکالی در این داستان دیدهاید؟ گفت شما خودتان این داستان را خواندهاید؟ گفتم البته، گفت مصلحت میدانید که چنین مطلبی منتشر شود؟ گفتم اشکالی در آن نمیبینم. گفت یک بار دیگر بخوانید تا متوجه شوید. به وزیر اطلاعات تلفن کردم و گفتم موضوع داستان خشک شدن آب دریاچه مربوط به سیاست داخلی است یا خارجی؟ توضیح خواست. گفتم موضوع داستان خشک شدن آب دریاچه به علت نیامدن باران است وآن را به این علت توقیف کردهاند. گفت بله، قربان خودم رسیدگی میکنم. ساعتی بعد همان آقای تدین تلفن کرد که آقا با وجود اصلاحات ارضی نباید نوشت که مزرعه خشک میشود. گفتم آخر اصلاحات ارضی که تعهد باران نکرده است. گفت در هر حال این جور مطالب به گوش خارجیان میرسد و دستاویز برای عیبجویی از رژیم میشود. دیدم با این جور آدمها جر و بحث فایده ندارد. گوشی را گذاشتم و باز چند صفحه از مجله را ناچار کندیم و به همان صورت ناقص منتشر کردیم. به جز وزارت اطلاعات و ساواک، دستگاههای دیگر هم در این استبداد و سانسور تا آنجا که دستشان میرسید شرکت میکردند. در قسمت نقد هنری از ابتدای تاسیس جشن هنر شیراز مقالات انتقادآمیزی به قلم همکار ما هوشنگ طاهری در مجله چاپ میشد. اما این انتقادات که مبتنی بر اطلاع کافی در امور هنری بود، مطبوع گردانندگان آن دستگاه نبود. آقای رضا قطبی و فرخ غفاری نمیتوانستند تحمل کنند که کسی به کارشان ایرادی بگیرد. بنابراین در دو سال آخر خبرنگار مجله یعنی آقای طاهری را دیگر دعوت نکردند و حتی حاضر نشدند که اجازه بدهند به خرج خودش در ان مراسم شلم شوربا که راه انداخته بودند شرکت کند.
سانسو رکتاب هم روز به روز سختتر میشد. جمال میرصادقی یک مجموعه از داستانهای کوتاه خود را چاپ کرده بود که بیشتر آنها در «سخن» قبلا انتشار یافته بود. اسم این مجموعه را «هراس» گذاشته بود. گفتند در کشور شاهنشاهی هراس معنی ندارد و باید اسم کتاب را عوض کنند. مدتها کتاب چاپ شده در انبار باقی مانده و اجازه انتشار آن صادر نشده بود.
گفتند که در حدود هفتصد کتاب چاپ شده در توقیف است. توقیف بعضیها به علت مضمون آن و بعضی دیگر به علت اسم مولف بود جعفری مدیر انتشارات امیرکبیر به من گفت کتاب راجع به تئاتر عبدالحسین نوشین دوازده بار چاپ شده بود اما برای چاپ بعدی جلوی آن را گرفته بوند که اسم نوشین نباید بیاید. آخر قبول کرده بودند که چاپ آخر همان کتاب با اسم مجهول دیگری منتشر شود. نویسندگان و روشنفکران به ستوه آمده بودند.
موسسهای به نام «اتحادیه نویسندگان» تشکیل شده بود اما دولت آن را نپذیرفته و اجازه تاسیس آن را نداده بود.
دولتیان و ساواک با توجه به نفرت و طغیانی که گروه نویسندگان و روشنفکران نسبت به این وضع اظهار میکردند در صدد چارهجویی برآمده بودند و چند طرح تهیه کردند که درغالب آنها میخواستند پای مرا به میان بکشند. یکی از این طرحها این بود که یک اتحادیه نویسندگان مورد اعتماد خودشان درست کنند تا برای تبلیغات در خارج به کار بیاید. از چند سال پیش زینالعابدین رهنما یک «انجمن قلم»راه انداخته بود که شعبه ایرانی اتحادیه بینالمللی به همین نام بود. این انجمن را من میشناختم و حتی از بیست سال پیش از آن تاریخ، نمایندگان آن با من در این باب گفتگو کرده و توصیه کرده بودند که من در تاسیس آن پیشقدم شوم و من با تحقیقاتی که کردم دریافتم که این موسسه جنبه سیاسی دارد و بسیاری از کشورها عضویت در آن را نپذیرفتهاند. به این سبب خودم را کنار کشیدم و از قبول آن خودداری کردم. اما انجمن قلم رهنما شامل چند شاعر وامانده و چند کاسهلیس مدعی ادبیات بود که هفتهای یک بار در خانه رهنما جمع میشدند و چای میخوردند و احیانا شعری میخواندند و خطابهای ایراد میکردند. روی هم رفته یک نویسنده و شاعر معتبر به آنجا رفت و آمد نمیکرد و تبدیل شده بود ه مجمع عده معدودی هم پالکیهای رهنما.
در دنبال فکر تاسیس اتحادیه نویسندگان اول به سراغ او رفتند و در یافتند که در آن تنور نانی نمی شود پخت. پس به فکر این افتادند که انجمن قلم را به اصطلاح خودشان تجدید سازمان کنند. رهنما را وادار به استعفا کردند و موقتا سیدحسین نصر را به جای او نشاندند. به این طریق در واقع یک دوره انتقالی درست کردند، زیرا میدانستند که سیحسین نصر شخصیتی ندارد که بتواند از عهده این کار بربیاید. پس به فکر استفاده از من افتادند. حسین نصر به دیدن من آمد و چربزبانی بسیارکرد و خواهش که ریاست انجمن قلم را بپذیرم. من برای آن که خوب به نقشه ساواک و دولت پی ببرم این کار را به بعد موکول کردم و ضمنا گفتم که با این شغل و کار مجال آن را ندارم که کار دیگری هم بر آنها بیفزایم.
بعد امیرعباس هویدا تلفن کرد و مرا به ناهار دعوت کرد و ضمنا گفت میخواهد درباره امر مهمی با من مشورت کند. چند روزی سر دوانیدم. آخر یک روز به دعوتش رفتم. موضوع را طرح کرد که میخواهد من ریاست انجمن قلم را بر عهده بگیرم و آن را به اتحادیه وسیع روشنفکران و نویسندگان بدل کنم و وعده داد که اعتبار کافی در اختیارم بگذارد تا یک باشگاه آبرومند برپا کنم و طوری بشود که همه نویسندگان در آنجا جمع بشوند و بسیار وعدههای دیگر .
پس از آن حرفهایش تمام شد من گفتم که انجمن قلم دکان ورشکستهای است و جز چند کور و کچل آنجا جمع نمیشوند. نمیتوان بار دیگر به آن به آن رونقی داد و من هم آنقدر کار دارم که ابدا فرصت یک بار اضافی برایم نمیماند و بنابراین از اداه چنین مجمعی به هر اسم و عنوان که باشد معذرت میخواهم. باز اصرار کرد و وعدهها داد و تعارف و چربزبانی کرد و من هم همان حرف را تکرار کردم. آخر مایوس شد و گفت البته اجباری در کار نیست و اگر نمی خواهید فکر دیگری میکنیم و من به این طریق از دامی که برایم گسترده بودند جستم.
دام دیگر که برای من گستردند این بود که روزی آقای پهلبد به من تلفن کرد که مطلب مهمی دارد و میخواهد با من درباره آن صحبت کند وقتی معین کردیم و در دفترش با هم ملاقاتی کردیم. گفت که هفتصد جلد کتاب چاپ شده و منتظر اجازه انتشار است اما دستگاه نگارش وزارت فرهنگ و هنر هنوز اجازه نداده و این امر موجب نارضایتی مولفان شده و تبلیغاتی بر ضد این روش میکنند. تصمیم گرفته شده است که نظارت بر این امر را به فرهنگستان واگذار کنند که صلاحیت دارد تا از میان این کتب آنچه را سودمند میداند و جنبه خلاقیت آنها را تصدی می کند اجازه انتشار بدهد. کلمه خلاقیت را چند بار تکرار کرد و ضمنا گفت این طرح را او نکشیده بلکه دستگاههای دیگر (یعنی ساواک) آن را ابتکار کرده و به عرض رسانیدهاند و تصویب شده است و این نکته را نیز مکرر کرد. خلاصه آن که پیشنهاد میکند که در فرهنگستان کمیسیونی مرکب از ده نفر یا بیشتر تشکیل شود که این کتابهارا بخوانند و در باره جنبه خلاقیت آنها اظهارنظر کنند و هر کدام را که دارای این صفت باشد اجازه انتشار بدهند و گفت که فهرست اسامی آن ده نفر تهیه شده و برای شما فرستاده میشود و خودتان مختارید که آن لیست را کم و زیاد کنید. گتفم من که فرصت خواندن این همه کتاب با ندارم و به علاوه درست نمیفهمم که مراد از خلاقیت چیست. گفت مقصود ارزش ادبی و هنری است. گفتم فعلا نمیتوان این را رد یا قبول کنم. خواهش کردم که به من بنویسند تا با فرصت و وقت بیشتری موضوع را مطالعه کنم. در آن مذاکره باز دو نکته را تایید کرد. یکی این که طراح نقشه او نبوده و دیگر آن که مطلب به شرف عرض رسیده و تصویب شده است. ضمنا گفت که هر قدر اعتبار بخواهید برای دستمزد همکاران در اختیار شما گذاشته میشود. مطلقا میتوانید به هر طریق که بخواهید از آن استفاده کنید. در موقع خداحافظی هم گفت که این کار موجب نیکنامی شما خواهد شد و عدهای که کتابهایشان آزاد میشود ممنون شما خواهند بود. ظاهرا چیزی نگفتم و تصمیم قطعی را به رسیدن نامه زوارت فرهنگ و هنر موکول کردم و از هم جدا شدیم. چند روز بعد نامه وزارت فرهنگ رسید و به این مضمون که اجازه و اختیار انتشار کتاب و اعلام جواز آن بر عهده فرهنگستان ادب و هنر گذاشته میشود و فهرست اسامی ده نفر از نویسندگان هم ضمیمه بود.
من دو سه روز تامل کردم. دریافتم که با این تدبیر میخواهند مسئولیت سانسور کتابها را به عهده من بگذارند. از یک طرف هر کتابی را که من اجازه بدهم ساواک (با آن سابقه دشمنی که با من دارد) دستاویز کند و اطلاعیهای بسازد و به شرف عرض برساند که فلانی چنین کتابی را اجازه انتشار دده است. از طرف دیگر اگر اجازه انتشار کتابی طول بکشد همه خواهند دید و خلاهصه آن که مرا سانسورچی لقب خواهند داد. با سوابقی که من از دستگاه سانسور داشتم و نمونهای از آن را ذکر کردم، معلوم نبود که چه مطالبی مجاز و کدام های غیرمجاز شمرده خواهد شد . هرچه بیشتر در این امر تعمق کردم بیشتر پی بردم که این طرح دامی است که برای من گستردهاند تا همه کاسه کوزه سانسور کتاب را بر سر من بشکنند.
از طرف دیگر دستگاههای امنیتی یعنی ساواک طراح این نقشه بودند و به قول پهلبد به شرف عرض هم رسانیده بودند، یعنی فرمان ملوکانه است و چازها ی جز قبول آن نیست. آخر تصمیم گرفتم که این قلاده را از گردن خود باز کنم. مضحک بود که من تصدی ریاس فرهنگستان و همه زحمتهای آنرا مجانا بپذیرم و انجام بدهم و آن وقت چنین مسئولیت بد نام کنندهای هم به من تحمیل شود.
پس از چند روز نامه مفصلی در جواب آقای پهلبد نوشتم حاکی از این که من به سبب کثرت کار مجال آن را ندارم که شغل یا مسئولیت دیگری قبول کنم و همکاران فرهنگستان هم هیچ کدام اهل این گونه کارها نیستند، بنابراین اگر تصور میکند که این کار قطعا باید توسط فرهنگستان انجام بگیرد، من به موجب همین نامه از ریاست و عضویت فرهنگستان ادبی و هنر استعفا میدهم. نامه را به طور محرمانه فرستادم و پیشنویس آن را هم نزد خود نگه داشتم. چند روز بعد پهلبد تلفن کرد و ملاقات خواست. رفتم. بسیار گله کرد که چرا اول نگفتید که این کار را نمیپذیرید. گفتم از اول یادآوری کردم که خیلی کارد دارم و مجالی برای کار اضافی برایم نمیماند. گفت به هر حال خوب بود نمینوشتید. اما حالا دیگر گذشته و آن طرح موقوف شده است. با تعارف آمیخته با گله با من خداحافظی کرد و از هم جدا شدیم.
این دام هم به این طریق از میان رفت و من از شر کاری که آن را نادرست میدانستم گریختم.»
۱ــ منظور شعر «مرثیه درخت» شفیعی کدکنی است که به تاریخ ۱۳۴۵/۱۲/۱۵ (یک روز پس از درگذشت دکتر محمد مصدق) سروده شده است و در دوره هفدهم «سخن» اردیبهشت ۱۳۴۶، ص ۱۲۹ چاپ و نشر شده است. اینک قسمت پایانی این شعر (نقل از کتاب «از زبان برگ» چاپ یادزهم، صفحه ۴۱):
... من از نگاه آینه
ــ هر چند تیره و تار ــ
شرمندهام که: آه!
در سوگت ای درخت تناور،
ای آیت خجسته در خویش زیستن،
بالیدن و شکفتن،
در خویش بارور شدن از خویش،
در خاک خویش ریشه دواندن،
ما را،
حتی امان گریه ندادند.
منبع: سایت خبر آنلاین
تعداد بازدید: 779