انقلاب اسلامی :: زندگی خصوصی یک شاه جوان

زندگی خصوصی یک شاه جوان

17 آبان 1393

احمدشاه از آن دسته شاهانی است که حرف و حدیث درباره‌شان هم زیاد است و هم ضد و نقیض. گاه چنان در آزادگی و دشمن ستیزی وی داد سخن دهند که لازم است مجسمه وی را با طلا ساخت و در میدان آزادی برپا کرد تا سرمشق همه گردد!

نمونه‌اش هم این نوشته حسین ‌مکی نویسنده سرشناس تاریخ معاصر ایران:

برخلاف آنچه که مشتی متملق و چاپلوس، و عدۀ معدودی نویسندگان بی‌اطلاع و مغرض، راجع به شخصیت، زندگانی و سلطنت احمدشاه سخن رانده‌اند، و در مسابقۀ افترا و تهمت‌ گوی سبقت را از میدان جهل و بی‌تمیزی در ربوده‌اند، مطلعین و نویسندگان بیطرف ایرانی و اروپایی نه تنها او را در مورد اتهامات و نسبتهای وارده سرزنش و مقصر و نالایق و عشرت طلب تصور نکرده‌اند، بلکه او را در ردیف بهترین سلاطین مشروطه‌خواه دنیا قلمداد نموده‌اند.... بسیاری از اشخاص تصور می‌کنند احمدشاه مردی عیاش و لاابالی بود؛ عمدۀ این تصور ناشی از تبلیغات شدیدی است ک به هنگام تغییر سلطنت و مدتی قبل از آن بر علیه او به عمل آمد. و لکن حقیقت غیر از آن است و این پادشاه مشروطه‌خواه مردی بود که تا زمانی که برتخت سلطنت استقرار داشت مراقب حفظ شئون پادشاهی و خانوادگی خویش بود.

و یا عده‌ای دیگر در خصوص بی‌حالی و سستی و عیش و عشرت و خیانتهای وی چنان مبالغه کرده‌اند که می‌بایستی برای عبرت دیگران هم شده تصویر و مجسمۀ وی را در میادین اصلی شهر به آتش کشید! چنانکه دکتر شیخ‌الاسلامی می‌نویسد:

نتیجه این شد که موقعی که شاه جوان به سنی رسید که می‌بایست وظایف خطیر سلطنت را مستقیماً عهده‌دار شود، اکثر نشانه‌ها و علائم یک فرمانروای بد در او جمع و جلوه‌گربود. ترسو بود، دودل بود، قادر به گرفتن تصمیمات قاطع نبود، برای مواجهه با اشکالات ارادۀ قوی نداشت، اطرافیان را به دیدۀ سوءظن می‌نگریست، خسیس بود، مال‌اندوزی را تا حد جنون دوست می‌‌ داشت، رشوه می‌گرفت، از عیش و نوش غفلت نداشت. اما در مقابل محسناتی هم داشت که در راس آنها از ادب، نزاکت جبلی، فروتنی، و مهربانی بی‌آلایشش می‌توان نام برد.

البته شاید به زبانی ساده بتوان گفت شاه نه این بود و نه آن و از سویی همین بود و همان! یعنی شاه ملغمه‌ای بود چون انسانهای دیگر، که ترکیبی از خیر و شر و پاکی و ناپاکی‌اند. البته این امر برای هر انسانی هست و نمی‌توان استثنایی قائل شد و هر کسی بنا به فراخور حال خود و مبارزه با شرهوای نفس می‌تواند هر کدام از این جهات نفسانی را پرورش دهد.

مشکل احمد این بود که شاه بود. اگر آدمی معمولی چون مش احمد و مش حسن و مش قلی بود کسی با وی کاری نداشت و نامی نداشت. ولی مرتبه "ظل‌اللهی" را شئونی است که این شاه از آن بری بود. البته نه اینکه شاهان دیگر خصوصاً قاجاریان دارای شئون خاصی باشند، نه، فقط این شاه مفلوک در بد موقعی شاه شد. سلطنت وی در زمانی واقع شد که مردم دیگر برای شاهان ارج و قربی قائل نبودند و در ذهن مردم ــ حداقل در ذهن تعدادی از مردم ــ این فکر می‌گذشت چرا باید شخصی که از صلب کسی که قبلاً شاه بوده بدون اینکه دارای توانایی خاصی باشد به عنوان مالک الرقاب جان و مال و ناموس مردم شناخته شود و فرمانش "چو فرمان یزدان" باشد؟

البته احمد میرزا یک خصوصیت دیگر هم داشت که دیگر شاهان قاجار بدان مبتلا نبودند، و آن این بود که دیگران برایش تصمیم می‌گرفتند نه خودش و این امر بنا به ضرورت زمانه بود. مخالفتهای محمدعلی شاه با مشروطه موجب شد که اعتماد مردم به نسبت زیادی به خاندان سلطنتی قاجار کاهش یابد و بی‌آبرویی ایجاد شده برای این شاه که به سفارت اجنبی پناه برد و در کنف حمایت یکی از دشمنان اصلی ایران قرار گرفت بر این ظن و گمان و بی‌اعتمادی افزود.

پس چه اعتمادی به پسرش می‌توانستند داشته باشند؟ خود محمدعلی شاه هم به مردم و مخالفان اعتمادی نداشت، چنانکه عمه‌اش فروغ‌الدوله که عیال ظهیرالدوله بود به هنگام فرار این شاه در سفارت روس در زرگنده در این خصوص به شویش می‌نویسد:

چند روز پیش رفتم کامرانیه و شنیدم که شاه گفته دلش می‌خواهد مرا ببیند. فرداش کالسکه خبر کردیم و به اتفاق فروغ‌الملک رفتیم زرگنده. کالسکه تا پای عمارت بزرگ رفت... در آنجا پیاده شدیم و رفتیم توی سالن بزرگ. از نوکرهای شاه فقط عبدالله‌خان خواجه، مجلل‌السلطان، یک آبدار و یک قهوه‌چی باقی مانده و دیگران همه او را ترک کرده و رفته‌اند. پس از چند دقیقه شاه وارد شد. چه شاهی! چه شاهی! ای بیچاره شاه! چه عرض کنم. راستی هر کس او را در این وضع می‌دید دلش می‌سوخت. تا چشمش به من افتاد بی‌اختیار شروع به گریه کرد و گفت: عمه جان دیدی چه بسرم آوردند! عرض کردم هیچ کس کار به شما نکرد. همه را خودتان باعث شدید. پس حالا که آمده‌اید سفارت، کار را از این بدتر نکنید. بعد شاه نشست روی نیمکت و هر چه اصرار کرد که من هم کنارش بیشینم قبول نکردم و پائین نشستم. او هم از روی نیمکت برخاست و آمد و پهلوی من نشست و گفت: عمه جان، مرا سرزنش نکن که به سفارت اجنبی پناهنده شدم. آمدنم از ترس نبود. دیدم این سلطنت دیگر به دردم نمی‌خورد. گیرم با اینها صلح کردم یا زورم رسید و همه را کشتم. باز رعیت ایران، این نوکرهای نمک به حرام، مرا دوست نخواهند داشت. تک و تنها با یک مملکت دشمن چه کنم! هر قدر هم با اینها خوب رفتار می‌کردم نتیجه‌اش همین بود که می‌بینی. اگر نیامده بودم سفارت روس، می‌ریختند و در همان قصر سلطنت‌آباد مرا می‌کشتند و زن و اولادم را اسیر می‌کردند. فکر کردم همین بهتر است بیایم به سفارت که اقلاً جانم و ناموسم در امان باشد.

با چنین طرز تفکر و نظری آن هم از یک پادشاه ایرانی که ادعای سلطنت و حاکمیت بر مردم را داشت دیگر چه انتظاری از مردم می‌رفت؟. البته با این کار محمدعلی‌ شاه به اولین و آخرین شاهی تبدیل شد که در کشور خودش به یک سفارت خارجی و آن هم از نوع سفارتخانه‌هایی که مردم از آن متنفر بودند، رفت. به علت اینکه طبق قانون اساسی حکومت سلطنتی بود و در دست قاجاریان، لاجرم می‌بایستی از همین تیره شاهی انتخاب می‌کردند و جز ولیعهد که آن هم کودکی 12ساله بود کسی حضور نداشت. پس پسر از پدر جدا شد و تحت تعلیمات نسل جدیدی از آموزگاران و سیاستمداران قرار گرفت.

همین جدایی برای این کودک معضلی بود. پسری کوچک که هنوز در عوالم کودکی به تیله بازی و الک دولک و سایر بازیهای کودکانه سرگرم بود به ناگهان و به شکلی غیر مترقبه تبدیل به شاه ایران می‌گردد که می‌بایستی حداقل 15کرور ملت بدبخت و فلک‌زده آن روز ایران را که ملعبه دست روس و انگلیس بودند، حکمرانی نماید. جدایی پسر از خانواده در نوع خود عجیب و رقت انگیز بود. فردای پناهندگی شاه به سفارت روس، هیئتی از مشروطه خواهان برای ابلاغ برکناری محمدعلی میرزا و به سلطنت رسیدن بزرگترین پسرش به باغ سفارت روس زرگنده رفتند.

آنگاه لحظه حساس و حزن‌آوری فرارسید و آن هنگامی بود که هیئت منتخب مجلس از شاه مخلوع درخواست کرد تا شاه جدید ایران را که هنوز در زرگنده پیش پدر و مادر می‌زیست به آنها تحویل دهد. محمدعلی‌شاه و همسرش (ملکه‌ جهان) هر دو علاقه‌ای شدید به این شاهزاده جوان داشتند و هیچ کدام نمی‌خواستند از او جدا شوند، مخصوصاً علاقه پدر به فرزند به حدی بود که ابداً تاب مفارقت او را نداشت....

آنگاه لحظه حزن‌آوری فرا رسید که در عرض آن محمدعلی ‌میرزا، همسرش ملکه ‌جهان، و تمام اعضای اندرون سلطنت، از شدت اندوه وتاثر به گریه افتادند، زیرا شاه خردسال دامن پدر و مادر را محکم چسبیده بود و نمی‌خواست از آنها جدا گردد. سرانجام به هر نحوی که بود حاضرش کردند تا همراه هیئت منتخب به تهران برود و جانشین پدر گردد. پس از اینکه مراسم خداحافظی از پدر، مادر، پرستاران و درباریان، به پایان رسید شاه جوان به اتفاق نظام‌الملک، موثق‌الدوله و علاءالدوله از زرگنده رهسپار کاخ سلطنت‌آباد (قصر ییلاقی شاهان قاجار) گردید....

در مدخل قصر سلطنت‌آباد، عضدالملک نایب‌السلطنه و جمعی از رجال و درباریان در انتظار ورود شاه جدید صف کشیده بودند. همین که کالسکه سلطنتی از سرسرای کاخ گذشت و شاه دوازده ساله از آن پیاده شد عضدالملک سر تعظیم فرود آورد و ضمن خطابه‌ای کوتاه مقدم شاه مشروطه را تبریک گفتند و سپس به اتفاق سایر استقبال کنندگان او را به سوی حوضخانه قصر که به طرز باشکوهی تزئین شده بود هدایت کردند.

جالب و تاثرآور اینجاست که شاه کوچک با همه این تعظیمها و تکریمها که شاید از سوی برخی از نزدیکان درباری سابق پدرش ــ که شاید در عالم کودکی هم آنها را به یاد می‌آورد و چندان هم غریبه نبودند ــ با تمام وجود سعی در ملحق شدن به خانواده و فرار از قصر داشت. چنانکه تقی‌زاده که آن روزها شاهد عینی وقایع پس از فتح تهران بود، می‌نویسد:

شاه خردسال حتی پس از آنکه با تجلیل و احترام به پایتخت آمد و رسماً به سلطنت ایران برگزدیده شد، باز در فراق والدینش آرام نداشت و پی فرصتی می‌گشت که دوباره به آنها ملحق گردد. در همان ایام، روزی دور از چشم مراقبان سوار الاغی شد تا به تنهایی و مخفیانه به زرگنده پیش پدر و مادرش برود. ولی درباریان محافظ به موقع خبردار شدند و او را دوباره به قصر سلطنتی بازگرداندند....

و این کار البته از کودکی 12ساله که تا به حال به تنهایی پایش را جایی نگذاشته بود و حتی به رسم قاجاریان که معمولاً به ولیعهدنشین ایران یعنی تبریز فرستاده می‌شدند ــ چنانکه پدرش رفته بود ــ بعید نیست. همچنین باید این مسئله را هم در نظر گرفت که دربار پس از محمدعلی‌شاه هم مانند سابق نبود. به علت حضور تعدادی از مردمان تربیت نشده که به نام مجاهد و مشروطه‌چی از شهرهای دور و نزدیک در کاخها و قصور حضور داشتند آنچنان این سلطنت هم افتخاری به حساب نمی‌آمد. چنانکه مورخ‌الدوله سپهر در خصوص این ایام می‌نویسد:

افراط یکباره مبدل به تفریط شد به حدی که مجاهدان در حضور شاه جوان چپق می‌کشیدند و حتی پیش چشم او لخت می‌شدند و در حوض بزرگ قصر گلستان آب‌تنی می‌کردند! حکیم‌الملک از همان لحظه که وظایف خود را تحویل گرفت دست به اصلاح این وضع نامطلوب زد. اول اطرافیان فاسد شاه را از دربار بیرون کرد و سپس دستور داد تا از ورود مجاهدان بی‌تربیت به قصر گلستان جلوگیری شود. در جزء اولین اقدامات اساسی حکیم‌الملک، اخراج معلم روسی شاه (سروان اسمیرنف) بود که سران نظام جدید او را به حق عامل و گماشته مخفی سفارت روس در دربار ایران می‌دانستند.

تغذیه نامناسب و زندگی بی‌تحرک درباری، شاه نوجوان را در عرض کمتر از سه سال از کودکی ترکه‌ای به آدمی چاق و گوشتالود تبدیل کرد (از رجب 1237تا ربیع‌الاول 1329). تصاویر گویای همه مطلب است

در طول این دوازده سال که این بچه در دربار فاسد و مردمان کم‌فهم درباری رشد کرد بجز پاچه‌خواری و چاپلوسی از آنان چیزی ندیده بود و این یعنی مبنای اخلاقی این کودک چندان اساس قرص و محکمی نداشت. به طوری که برخی از مردمان معاصر ایرانی و خارجی در همان زمان به نکات جالبی اشاره می‌کنند. از جمله آنان روزنامه نگاری روسی به نام مامانتوف است که در ایام بمباردمان مجلس و کودتای محمدعلی‌شاهی در تهران بود و مناسبات زیادی با دربار قاجار داشت. وی در خاطراتش می‌نویسد:

ولیعهد ایران (سلطان احمد میرزا) زیر نظر آقای اسمیرنف تربیت می‌شود. او بچه‌ای است دوازده ساله، جدی و زرنگ، که تعلق خاطرش به اقسام لباسها و جواهرات از هم اکنون به خوبی مشهود است. ولیعهد دوست دارد که درباریان هنگام رد شدن از کنارش تعظیمی بالا بلند به او بکنند.

مربی ولیعهد (سروان اسمیرنف) برای اصلاح صفات زشت و عادات نکوهیده ولیعهد مدتها زحمت کشیده است و هنوز هم می‌کشد. پیش از آمدن اسمیرنف به ایران، ولیعهد غالباً به شوخیهای نامناسب که متاسفانه مرسوم دربار ایران است مبادرت می‌کرد و مثلاً گوش آدم بی‌گناهی را که تصادفاً از کنارش رد می‌شد با انبر داغی که در بخاری سرخ کرده بود داغ می‌کرد.

ولیعهد جوان سه خصلت ناپسندیده دارد: عشق به پول، حسادت، و عقیده به اقتدار فوق‌العادۀ خود. او این صفات را همیشه از خود بروز می‌داد تا اینکه آقای اسمیرنف به سمت آموزگارش تعیین شد و اکنون به علت نفوذ و هدایت این شخص، رفتار ولیعهد خیلی بهتر و انسانی‌تر شده است. شاپشال حکایات بسیاری از ولیعهد برای من نقل می‌کرد. مثلاً می‌گفت که وقتی شاه فعلی (محمدعلی ‌شاه) خودش ولیعهد بود و در تبریز زندگی می‌کرد، یک نفر تاجر روسی صدمنات نقره در کیسه‌ای ابریشمین به سلطان احمدمیرزا هدیه داد. این بچه یک هفته تمام با این پولها بازی می‌کرد. و بعد هم علناً اظهار داشت که بهتر است تجار ایرانی رسم ادب را از تاجر روسی فرا گیرند و پول و سکۀ نقد به او تقدیم کنند. یک بار دیگر عینک طلای آقای شاپشال را دید و پسندید و درخواست کرد که آن عینک فوراً به او تقدیم شود. اما موقعی که جواب رد شنید با عصبانیت شدیدی پیش پدر دوید و استدعا کرد که این متخلف جسور را تنبیه نماید: باباجون، آنقدر با چوب بزن که بمیرد! شاه جواب داد: "فرزند عزیز، اگر هم با خواسته‌ات موافق بودم باز هم نمی‌توانستم تنبیهش کنم چون تبعه روسیه است". پس از شنیدن این جواب قاطع، ولیعهد در منتهای خشم و تغیر احساسات کودکانۀ خود را بروز داد و گفت:" مرده شوی اتباع روس را ببرد که حتی نمی‌شود کتکشان زد!" و پس از اتفاق این قضیه، چند ماهی با شاپشال حرف نمی‌زد.




منبع: ماهنامه الکترونیکی بهارستان، زندگی خصوصی یک شاه جوان، جلال فرهمند
منبع بازنشر: سایت جام‌جم ایام



 
تعداد بازدید: 882


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: