19 آبان 1393
مسعود رضائی قائممقام دفتر مطالعات و تدوین تاریخ معاصر ایران در گفتوگوی تفصیلی با خبرنگار سیاسی خبرگزاری تسنیم به بازخوانی تاریخی شکلگیری رژیم شاهنشاهی پهلوی پرداخت و در این بین نمونههای مستندی از وابستگی این رژیم به خارج بهویژه آمریکا و انگلیس، فسادهای اخلاقی و مالی دربار و خانواده پهلوی، شرایط وخیم اقتصادی ایران قبل از انقلاب، نقش و میزان اهمیت رأی مردم در دوران پهلوی و ... را بازگو کرد.
متن کامل این گفتوگوی تفصیلی را در ادامه میخوانید:
* تسنیم: لطفاً در ابتدا و برای شروع بحث مقداری در مورد شکلگیری سلسله پهلوی توضیح دهید و بفرمایید قبل از زمان رضاخان چه اتفاقاتی افتاد که منجر به رویکارآمدن رژیم پهلوی شد؟
- رضائی: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. برای اینکه بگوییم رژیم پهلوی چگونه سرکار آمد، باید مروری گذرا بر وضعیت ایران در دوران قاجار داشته باشیم.
در سالهای اول سلسله قاجاریه و حکومت آقامحمدخان قاجار، ایران به پیروزیهایی در مرزهای شمالی خود و در مقابل روسها دست پیدا کرد اما بعد از وی، روال شکستها شروع شد و بخصوص در دو دوره جنگهای ایران و روس، شکستهای سختی بر ملت ایران وارد آمد و بخشهای وسیعی از سرزمینهای شمالی ایران از آن جدا شد و پس از آن نیز دوران اعطای امتیازات از سوی حکومت ضعیف و فاسد قاجاریه به عمدتاً دو کشور روس و انگلیس شروع شد.
به این ترتیب با کذشت زمان شاهد سیر نزولی حکومت و جامعه در دوره قاجاریه هستیم. در آن دوران ایران پادشاهانی ضعیفالنفس و خوشگذران و صدراعظمهایی عمدتاً رشوهگیر و وابسته به کشورهای بیگانه دارد که البته استثنائاتی در میان آنها مشاهده میشود مانند قائم مقام فراهانی و میرزا تقیخان امیرکبیر. دربار و خانواده قاجاری نیز غرق در فساد و تباهی هستند و در این حال تشکیلات فراماسونری به عنوان یک مرکز وابسته فکری و روحی و سیاسی به بیگانه نیز به تدریج در ایران حضور پیدا میکند و با توجه به شرایط زمان، پایههای خود را در کشور ما مستحکم میسازد.
نهضت مشروطه نیز اگرچه در اوضاع و احوال آن زمان گامی به جلو محسوب میشود ولی این حرکت نیز نمیتواند اهداف خود را محقق سازد بویژه این که روحانیت مبارز و روشنبین و دلسوز بتدریج از متن این نهضت کنار زده میشوند و حتی شیخ فضلالله نوری که خود از پایهگذاران این نهضت و فعالان آن به شمار میرفت، به دار کشیده میشود.
در مقابل، کار به دست کسانی میافتد که خود روزی در جبهه مخالف مشروطه بودند مثل سپهدار تنکابنی و حتی چنین شخصی به نخستوزیری مشروطه نیز میرسد. از طرفی غلبه جناح غربگرایان که از آنها به عنوان منورالفکران آن دوران یاد میشود، باعث فاصلهگیری حرکت حکومت مشروطه از اسلام و اهداف اسلامی ناشی از این حرکت میشود و الگوبرداریهای ناکارآمد و ناقص از مدلها و روشهای غربی، موجب بروز آشفتهبازاری در عرصه سیاسی ایران میشود که شرایط بسیار بدتری را به نسبت قبل بر جامعه ایران تحمیل میکند.
در واقع هدف از مشروطه این بود که قدرت پادشاه محدود شود و اختیارات در دست نخستوزیر منتخب مجلس قرار گیرد و یک سیاست ملی مبتنی بر منافع ملت مسلمان ایران پیریزی و دنبال شود ولی چنین اتفاقی نیفتاد و به جای آن هرج و مرج و بلاتکلیفی بر کشور حاکم شد.
در چنین وضعیتی، جنگ جهانی اول نیز بین قدرتهای استعماری آن زمان درمیگیرد و دامنه آن به ایران نیز که هیچ سهمی و نقشی در روشن شدن آتش این جنگ نداشت، کشیده میشود. حاصل این جنگ برای ایران جز خرابی، قحطی و نابسامانی بیشتر از قبل نبود اما برای انگلیسیهای استعمارگر که در آن دوران در اوج قدرت نظامی و بینالمللی خود بودند و در نهایت نیز به عنوان پیروز جنگ از آن میدان بیرون آمدند، یک دستاورد بسیار بزرگ داشت و آن شکل دادن به خاورمیانه جدید بود.
همانطور که میدانید تا قبل از جنگ جهانی اول، امپراطوری بسیار وسیع عثمانی در این منطقه حاکمیت داشت اما در طول جنگ این امپراطوری از هم پاشیده میشود و کشورهای جدیدی با مدیریت و طراحی انگلیس در منطقه شکل میگیرند. در این میان ایران به دلیل مجاورت با روسیه، رقیب دیرینه بریتانیا، از وضعیت خاصی برخوردار بود و امکان این که به صورت مستقیم تحت قیمومت و استعمار انگلیس درآید وجود نداشت، بنابراین دولت انگلیس که پس از انقلاب سوسیالیستی در روسیه و مشغول شدن آن به درون خود، پس از حدود یکصد سال خود را در ایران یکهتاز و بدون رقیب میدید، در ابتدا بر آن شد تا با تحمیل قرارداد 1919 تحت عنوان قراردادی برای توسعه و پیشرفت و آبادانی ایران و البته با استفاده از ابزار قدیمی خود یعنی رشوه به شاه و صدراعظم و درباریان، سلطه همه جانبه خود بر ایران را حاکم سازد که این نقشه با درایت و شجاعت آیتالله مدرس نافرجام ماند.
پس از آن، طرح دیگری در چارچوب سیاستهای انگلیسی شکل گرفت و آن حاکم ساختن یک دیکتاتور نظامی بر ایران بود تا از طریق او بتوانند به تمام خواستههای خود در این سرزمین دست یابند، بر این اساس، رضاخان میرپنج که از افسران قزاق آن دوران بود و البته در جنگ با نیروهای انقلابی و استقلالطلب میرزا کوچکخان جنگلی، شجاعتهایی از خود نشان داده بود، توسط عوامل انگلیس شناسایی و مورد توجه قرار گرفت و به تدریج راه او برای دستیابی به قدرت فراهم آمد.
در واقع انگلیسیها ابتدا رضاخان را عملاً تا فرماندهی سپاه قزاق بالا میکشند و سپس به او اجازه میدهند با سپاه خود عازم تهران شود و به اسم اینکه قصد پایان دادن به هرج و مرج سیاسی در کشور را دارد، شبه کودتایی را انجام دهد البته آنها به رضاخان توصیه میکنند که بعد از کودتا بلافاصله شاه را برکنار نکند و توصیه مهمتر آنها به وی این بود که هیچگاه درصدد لطمهزدن به منافع انگلیس در ایران نباشد چون در آن صورت همانطور که او را آوردهاند، خواهند برد.
پس از آن که رضاخان همراه با دیگر مهره انگلیس یعنی سیدضیاءالدین طباطبایی به تهران اردو میکشد، ابتدا سران سیاسی کشور را به غیر از شاه و ولیعهد از صحنه سیاسی حذف میکند و سپس خود با عنوان سردار سپهی قدرت اصلی را در دست میگیرد. به این ترتیب احمدشاه که البته شخصاً هم جربزهای نداشت و فردی عاشق فرنگ بود به یک مهره اگر نگوییم بیخاصیت اما کمخاصیت تبدیل میشود و عملاً قدرت در قبضه رضاخان قرار میگیرد.
در این زمان رضاخان در چارچوب سیاست انگلیس اقدام به حذف قدرتهای محلی که ازجمله مهمترین آنها خوانین بختیاری و نیز شیخ خزعل در خوزستان بود، میکند تا زمینه برای روی کار آمدن یک دولت واحد و در عین حال سرسپرده انگلیس فراهم آید، در واقع پرواضح است که اگر انگلیس دست حمایت خود را از روی سر شیخ خزعل برنمیداشت، رضاخان هرگز موفق به از میان برداشتن وی نمیشد، البته این نکته را باید در اینجا بگویم که از میان رفتن نیروهای محلی و وابسته به بیگانه و تشکیل یک دولت مقتدر مرکزی، فینفسه امری خوب و مفید برای کشور بود اما در صورتی که تمامی این امور در چارچوب یک حرکت مستقل صورت میگرفت. مشکل در اینجا آن بود که انگلیس، دولت مقتدر مرکزی را برای حفظ منافع خودش میخواست و نه تأمین منافع و رفاه و آسایش ملت ایران.
به هرحال، رضاخان بعد از این اقدامات در طول حدود 4 سال بعد از کودتا، زمینه را برای کنار زدن پادشاه ضعیف و بیکفایت قاجار مساعد میبیند و در این حال موافقت انگلیسیها را نیز به همراه خود دارد و لذا اقدام به این کار میکند.
در این حال شخصیتهایی همچون آیتالله مدرس و دکتر محمدمصدق از جمله کسانی بودند که با ارتقای رضاخان از نخست وزیری به پادشاهی مخالفت کردند چراکه با توجه به شناختی که از ماهیت او به لحاظ شخصیتی و سیاسی داشتند، میدانستند قرارگرفتن وی در مسند پادشاهی به معنای زدن آخرین میخ بر تابوت مشروطه خواهد بود و علاوه بر آن، انگلیس بیش از پیش بر تسلط سیاسی و اقتصادی و نظامی خود در ایران خواهد افزود، اما این مخالفتها راه به جایی نمیبرد و رضاخان با برخورداری از قوای قزاق و حمایت منورالفکران غربگرا که جملگی ابزار سیاستهای انگلیسی در ایران بودند، خود را در سال 1304 پادشاه ایران میخواند و بسرعت بساط دیکتاتوری کامل خود را در ایران میگستراند تا انگلیسیها در چارچوب این دیکتاتوری بتوانند به همه منافعی که قصد داشتند از طریق قرارداد 1919 به دست آورند، برسند.
* تسنیم: همانطور که معروف است و شما هم اشاره کردید، رضاخان توسط انگلیسیها روی کار آورده شد اما در این مورد شاید کمتر توضیح داده شده است که وی چگونه منافع انگلیسیها را در ایران تأمین کرد؟ بخصوص اینکه رضاخان سلسله قاجاریه را که امتیازات بسیار زیادی را به روس و انگلیس داده بود، برکنار ساخت. به همین دلیل هم کسانی چنین بیان میکنند که وی با این کار خود، منافع ایران را از به یغما رفتن توسط دولتهای بیگانه حفظ کرد. ممکن است مقداری در این زمینه توضیح دهید؟
- رضائی: اولین نکتهای که در این زمینه باید در نظر داشته باشیم، این است که همانطور که گفتم هنگام روی کار آمدن رضاخان، به دلیل وقوع انقلاب سوسیالیستی در روسیه، رژیم تزاری در این کشور ساقط و به جای آن رژیم سوسیالیستی که وجههای انقلابی و ضداستعماری داشت، بر سر کار آمده بود.
این مسأله، یک نتیجه بسیار مهم در بر داشت و آن این که انگلیس به صورت تنها قدرت استعماری در ایران درآمده بود و دیگر رقیب قدرتمندی مانند روسیه را در مقابل خود نداشت و لذا به صورت راحتتری میتوانست مقاصد خود را در ایران به پیش ببرد.
در چنین شرایطی انگلیسیها توانستند به یکی از بزرگترین خواستههای اقتصادی خود در ایران دست یابند. این نکته را باید در نظر داشته باشیم که در آن زمان مهمترین و پرسودترین منبع اقتصادی ایران که مورد توجه انگلیس قرار داشت، نفت بود که البته تحت تسلط خودشان نیز قرار داشت اما آنها در پی آن بودند تا این سلطه را هرچه بیشتر مستحکم و مستمر سازند تا خیالشان بکلی از این بابت راحت باشد.
ماجرای نفت به سال 1280 در زمان مظفرالدین شاه برمیگشت که قرارداد دارسی با یک شرکت انگلیسی منعقد شد. طبق این قرارداد مقرر میشود انگلیس به مدت 60 سال یعنی تا سال 1340 انحصار استخراج و فرآوری و فروش نفت ایران را در دست داشته باشد و به ازای آن 16 درصد از منافع حاصله را به ایران بدهد البته در این قرارداد این ماده نیز وجود داشت که پس از انقضای مدت آن، کلیه اموال شرکت نفت ایران و انگلیس در ایران و خارج از آن شامل پالایشگاه و شرکتهای تابعه متعلق به ایران باشد.
به این ترتیب انگلیس کار برای کشف و استخراج نفت در ایران را شروع کرد و سرانجام در سال 1287 در منطقه مسجدسلیمان به نفت رسید و به تدریج بر تعداد چاههای نفت افزود. سود حاصل از این کار برای انگلیس بسیار زیاد بود و بویژه با نزدیک شدن به جنگ جهانی اول و تغییر سوخت کشتیهای انگلیسی از ذغال سنگ به نفت، نفت به یک کالای استراتژیک برای آنها تبدیل شد.
در همین ایام هم آنها برای این که به راحتی بتوانند به انواع فراوردههای نفتی در منطقه خلیج فارس و اقیانوس آرام که حوزه وسیعی از قدرت آنها را تشکیل میداد، دست یابند، اقدام به تأسیس پالایشگاه آبادان کردند که در واقع باید گفت بزرگترین پالایشگاه جهان در آن هنگام به شمار میآمد، اما سود آن یکسره به جیب انگلیسیها میرفت.
به هر حال، نفت ایران تبدیل شد به خون در رگهای استعمار انگلیس و منافع و اهمیت آن برای آنها به حدی بود که به هیچ رو حاضر به چشمپوشی از آن نبودند. در این میان سهمی که به ایران میرسید، به حدی اندک بود که حتی گفته میشود از میزان مالیاتی که شرکت نفت ایران و انگلیس به دولت انگلیس میداد نیز کمتر بود.
این دادوستد بهگونهایی بود که این شرکت مالیاتی را که به خود انگلیسیها میداند، از کل منافعی که به ایران میرساند، خیلی بیشتر بود. حالا خود این شرکت چقدر سود میکرد که مالیاتش بیشترین سودی بود که به ایران میداد، آن دیگر بماند، ضمن اینکه انگلیسیها اساساً اجازه نظارت بر ایران را نمیدادند.
نکته جالب دیگری که در همین زمینه وجود دارد، این است که انگلیسیها اساساً اجازه نظارت دقیق به ایران بر میزان فروش نفت و سود حاصله را نمیدادند. به این ترتیب اگر آنها میگفتند مثلاً در این سال دو میلیون تن نفت به فروش رفته، ما میبایست قبول کنیم و اگر میگفتند یک میلیون تن نیز چارهای جز قبول آن نداشتیم و طبعاً 16 درصد سود حاصله نیز بر مبنای همان میزانی محاسبه میشد که آنها میگفتند، بنابراین به اصطلاح معروف، ریش و قیچی کاملاً دست انگلیسیها قرار داشت.
این وضعیت موجب شد که به تدریج صداهای مخالفی با قرارداد دارسی در کشور به گوش بخورد و جالب این که رضاشاه نیز کم کم با این صداها همنوا میشود و نسبت به این قرارداد اظهار ناراحتی میکند و بعد هم تأکید میکند که باید در این قرارداد تجدیدنظر شود. خوب، این یک حرف درست و انقلابی بود که در ابتدا نیز موجب امیدواریهایی شد و بر همان مبنا نیز مذاکرات نفت توسط «تیمورتاش» وزیر دربار رضاشاه دنبال شد ولی اتفاقی که در پایان این ماجرا افتاد، به حدی تلخ و خسارتبار بود که واقعا چیزی جز «خیانت» نمیتوان نامید.
در پایان این ماجرا یعنی در سال 1312 (1933میلادی) قراردادی میان ایران و انگلیس و با کارگردانی خود رضاشاه به امضا میرسد که اگرچه حقالامتیاز ایران از 16 به 20 درصد میرسد اما به مدت 32 سال بر قرارداد دارسی افزوده میشود و ضمناً ماده بسیار مهمی که مقرر میداشت پس از انقضای مدت قرارداد، کلیه اموال شرکت نفت متعلق به ایران باشد نیز در قرارداد جدید حذف میشود، یعنی اگر قرار بود قراداد دارسی در سال 1340 به پایان برسد و کلیه اموال شرکت نفت در آن زمان متعلق به ایران باشد، در قرارداد جدید مقرر میشود انحصار استخراج و فروش نفت ایران تا سال 1372 در اختیار انگلیس باشد و پس از اتمام این دوره نیز شرکت نفت و شرکتهای تابعه آن در مالکیت انگلیس باقی بماند.
ضمناً به این نکته نیز باید توجه داشت که با توجه به عدم نظارت ایران بر میزان فروش نفت، افزایش حقالامیتاز ایران از 16 به 20 چندان توفیری به حال ما نداشت چون به هرحال انگلیسیها هر مقدار که میخواستند با ما حساب میکردند و ما نیز چارهای جز پذیرش حرف آنها نداشتیم.
به این ترتیب رضاشاه با امضای قرارداد نفتی 1312 بزرگترین و بیشترین خدمت را به انگلیس کرد و به عبارت بهتر باید گفت بیش از آنچه صورت گرفت، نه امکان داشت و نه انگلیسیها انتظار آن را داشتند، درواقع آن موقع بزرگترین سرمایه و ثروت ایران همین نفت بود که آن هم دو دستی به انگلیس تقدیم شد. دیگر چه خدمتی بالاتر از این به انگلیس و چه خیانتی بزرگتر از این به ملت ایران؟
*تسنیم: در مورد راهآهن سرتاسری جنوب به شمال نیز گفته میشود که به منظور خدمت به انگلیس احداث شد. با توجه به اینکه بالاخره راهآهن یکی از مظاهر صنعتی شدن کشور به شمار میرود و مردم هم میتوانند در زمینههای مختلف از آن استفاده کنند، لطفاً در مورد این قضیه نیز توضیح دهید.
- رضائی: راهآهن طبیعتاً یکی از مظاهر صنعت و تمدن جدید است و استفادههای فراوانی نیز میتوان از آن به عمل آورد اما برای تبیین این که گفته میشود این کار رضاشاه نیز در حقیقت خدمت به انگلیس و در جهت منافع بیگانه بود، ابتدا باید مقدمهای را بگویم.
همانطور که مشهور است و میدانید، روس و انگلیس دو کشور استعماری قدرتمند بودند که با یکدیگر رقابتهای سختی را در حوزه سرزمینی ایران و مناطق اطراف آن داشتند. در این چارچوب، همیشه دستیابی سریع و آسان به مناطق شمالی ایران که معروف به قفقاز بودند، یکی از اهداف استراتژیک انگلیسیها به شمار میرفت به این دلیل که آن موقع هنوز تسلط روسها بر قفقاز، کامل و تثبیت نشده بود لذا از نظر انگلیس، هر قدم پیشروی روسیه به سمت قفقاز و مرزهای شمالی ایران یعنی یک گام نزدیکتر شدن به مرز هندوستان که گل سرسبد سرزمینهای استعماری انگلیس به شمار میرفت و از اهمیت ویژهای برای او برخوردار بود.
به این ترتیب، این برای انگلیس یک اصل بود که در صورت ضرورت بتواند نیروهای نظامی و ادوات جنگی خود را به مناطق شمالی ایران برساند و از پیشروی نیروهای روسیه به سمت جنوب جلوگیری به عمل آورد.
این کار به چه صورت میتوانست صورت پذیرد؟ از طریق جادههای مخروبه و صعبالعبور ایران؟ انگلیسیها این واقعیت را بخوبی میدانستند که جادههای ایران هرگز چنین امکانی را بسادگی برای آنها فراهم نمیآورد و تنها چیزی که میتواند این امکان را در اختیار آنها قرار دهد، راهآهن است. به همین دلیل هم از مدتها پیش از روی کار آمدن رضاشاه در فکر احداث راهآهن سراسری ایران که خلیج فارس یعنی مقر نیروهای نظامی انگلیس را به شمال و دریای خزر یعنی منطقه هدف آنها متصل کند، بودند.
ازجمله در بند دوم از قراداد رویتر که یک قرارداد کاملاً استعماری بود و حدود 50 سال قبل از کودتای رضاخان منعقد شده بود، کشیدن خط آهن شمالی جنوبی مورد نظر قرار گرفته بود.
پس از انقلاب سوسیالیستی در روسیه نیز اگرچه رژیم تزاری از بین رفت اما به جای آن رژیم بلشویکی و سوسیالیستی در کشور پهناور روسیه مستقر شد که تضاد ذاتی انگلیسیها با آن کمتر از رژیم تزاری نبود و لذا همچنان منطقه قفقاز و شمال ایران حساسیت ویژه خود را برای آنها حفظ کرد، حتی در همین ایام یعنی درست بعد از انقلاب سوسیالیستی در روسیه و هنگامی که سردمداران جدید شوروی مشغول رسیدگی به مسائل و مشکلات بعد از انقلاب بودند، انگلیسیها با به کار گرفتن نیروهای نظامی خود در شمال ایران تحت عنوان «نورپرفورس» حرکتی را به سوی قفقاز آغاز کردند تا با بهرهگیری از فرصت، حکومت دستنشانده خود را در آن منطقه مستقر سازند که البته موفق شدند برای مدت یک سال چنین حکومتی را در باکو روی کار آورند اما با هجوم ارتش سرخ این حکومت تاب مقاومت نیاورد و انگلیس نیز به دلیل مشغولیت بیش از حد خود در منطقه خاورمیانه امکان حمایت جدی از آن را نداشت.
غرض آنکه این مناطق چه در دوران حکومت تزاری و چه در دوران اتحاد جماهیر شوروی، از حساسیت خاصی برای انگلیس برخوردار بود و حضور سریع و بموقع در آنجا برای آنها یک اصل به شمار میآمد، بنابراین بعد از روی کار آمدن رضاشاه و هنگامی که طرح احداث راهآهن در ایران مطرح میشود، ملاحظه میکنیم که همان مسیر شمالی جنوبی مورد علاقه انگلیس در دستور کار قرار میگیرد و جالبتر این که این راهآهن به هزینه ملت ایران نیز ساخته میشود، یعنی اگر در قرارداد رویتر خود انگلیسیها مسئول تأمین هزینه این راهآهن بودند، در دوران رضاشاه هزینه ساخت آن نیز برعهده ملت ایران گذارده میشود که آن هنگام اگرچه بر روی انبوهی از معادن نفت میخوابید اما به دلیل آن که این معادن نیز در اختیار انگلیس قرار داشت، سهم چندانی از آن نداشت و در فقر و فاقه به سر میبرد.
به هرحال، کار ساخت این راهآهن توسط شرکتهای غربی و با سرمایه ایرانی در سال 1307 آغاز و بعد از حدود یک دهه یعنی سال 1317 و درست در آستانه جنگ جهانی دوم پایان میپذیرد البته همانطور که میدانیم انگلیس و شوروی در جنگ جهانی دوم علیه آلمان هیتلری با یکدیگر متفق شده بودند اما این موضوع در ماجرای سودمندی راهآهن ایران برای انگلیس تفاوتی نداشت چراکه بعد از تهاجم قوای آلمان به خاک شوروی و پیشروی آنها در قلب این سرزمین، انگلیس درصدد ارسال کمک به متفق خود برآمد و بهترین راه برای این منظور ایران و راهآهن سرتاسری شمالی جنوبی آن بود.
به این ترتیب راهآهن تازه ساخت و کاملاً نو ایران به طور صددرصدی در اختیار انگلیس قرار گرفت و آنها نیز بیآنکه کمترین هزینهای پرداخت کنند، از آن به طور کامل و حتی بیش از ظرفیت استفاده کردند تا جایی که در پایان جنگ و خروج نیروهای انگلیس از ایران، یک راهآهن فرسوده را تحویل ما دادند.
این در حالی بود که مسیر واقعی و به نفع ملت ایران، مسیر شرقی غربی بود که میتوانست عمدهترین مراکز تولیدی و صنعتی کشور را به یکدیگر متصل کند و همچنین آن را از یکسو به عراق و از سوی دیگر به هندوستان متصل سازد و موجب رونق ترانزیت و حمل و نقل کالا و محصولات ایرانی و خارجی باشد و به عنوان یک عامل محرک اقتصاد و صنعت در کشور ما محسوب شود.
در اینجا برای روشن شدن بهتر این مسأله کافی است به آنچه دکتر محمد مصدق در کتاب «خاطرات و تألمات» خود نوشته و نظر خود را درباره راهآهن شمالی جنوبی بیان داشته، توجه کنیم: "در خصوص راهآهن- مدت سه سال یعنی از سال 1304 تا 1306 هر وقت راجع باین راه در مجلس صحبتی میشد و یا لایحهای جزء دستور قرار میگرفت، من با آن مخالفت کردهام. چونکه خط خرمشهر- بندرشاه خطی است کاملاً سوقالجیشی و در یکی از جلسات حتی خود را برای هر پیشآمدی حاضر کرده، گفتم هرکس به این لایحه رأی بدهد، خیانتی است که بوطن خود نموده است که این بیان در وکلای فرمایشی تأثیر ننمود، شاه فقید را هم عصبانی کرد و مجلس لایحه دولت را تصویب نمود... در جلسه 2 اسفند 1305 مجلس شورای گفتم برای ایجاد راه دو خط بیشتر نیست: آنکه ترانزیت بینالمللی دارد ما را به بهشت میبرد و راهی که به منظور سوقالجیشی ساخته شود، ما را به جهنم و علت بدبختیهای ما هم در جنگ بینالملل دوم همین راهی بود که اعلیحضرت شاه فقید ساخته بودند. ساختن راهآهن در این خط هیچ دلیل نداشت جز این که میخواستند از آن استفادهای سوقالجیشی کنند و دولت انگلیس هم در هر سال مقدار زیادی آهن به ایران بفروشد و از این راه پولی که دولت از معادن نفت میبرد وارد انگلیس کند... در آن روزهایی که لایحه راهآهن تقدیم مجلس شده بود، دولت از عواید نفت چهارده میلیون و به تعبیر امروز در حدود دویست میلیون تومان ذخیره کرده بود که من پیشنهاد کردم آن را صرف ایجاد کارخانه قند بکنند و از خرید بیست و دو میلیون تومان قند در سال که در آن وقت وارد کشور میشد بکاهند... چنانچه در ظرف این مدت عوائد نفت به مصرف کار [خانه] قند رسیده بود رفع احتیاج از یک قلم بزرگ واردات گردیده بود و از عواید کارخانههای قند هم میتوانستند خط راهآهن بینالمللی را احداث کنند که باز عرض میکنم هرچه کردهاند خیانت است و خیانت."
در واقع باید گفت با توجه به جو دیکتاتوری شدیدی که در دوران رضاشاه بر کشور حاکم شده بود و مجلس هم حالت کاملاً فرمایشی به خود گرفته بود و از سوی دیگر فراماسونهایی مانند فروغی و تقیزاده سکان دولت را به دست گرفته بودند، هیچ صدای مخالفی با اقدامات رضاشاه بلند نمیشد و به این ترتیب وی توانست در قالب انعقاد قرارداد نفتی 1312 یا کشیدن راهآهن شمالی جنوبی خدماتی بزرگ به انگلیس بکند.
اما با همه اینها به محض این که انگلیس احساس کرد ممکن است رضاشاه با آلمان هیتلری که در آن موقع روی دور پیروزی بود، متحد شود و دیگر به درد او نمیخورد، با کمال خفت و خواری او را از ایران تبعید کرد، هرچند این نکته را نیز نباید نادیده گرفت که انگلیس در این زمینه خدمتی هم به او کرد و جانش را نجات داد چراکه با توجه به نفرت جامعه از وی، ممکن بود با ورود نیروهای نظامی خارجی و بروز شرایط جدید در کشور، مردم به کاخ سلطنتی حمله کنند و رضاشاه را خودشان به سزای اعمالش برسانند.
* تسنیم: پس از فرار رضاشاه از ایران و روی کار آمدن محمدرضا، روند خیانتکاری رژیم پهلوی به مردم ایران چگونه ادامه یافت؟
- رضائی: این نکته را باید در نظر داشته باشیم که وقتی رضاشاه از ایران تبعید میشود، محمدرضا یک جوان 22 ساله است که یک آدم فاقد شخصیت محکم و ترسو است و به هیچوجه از شاخصههای شخصیتی لازم برای پادشاهی برخوردار نیست تا جایی که حتی انگلیسیها به این فکر میکنند شخص دیگری را سر کار بیاورند.
مسعود رضایی میگوید یکی از بزرگترین فراماسونرهای ایران انگلیسیها را مجاب کرد که محمدرضا پهلوی بر سر کار بماند
در اینجا محمدعلی فروغی نقش خیلی مهمی ایفا میکند. او اگرچه یک شخصیت فرهنگی بود و آثاری نیز داشت اما آنچه موجب میشد تا از نفوذ زیادی برخوردار باشد، این بود که یکی از بزرگترین فراماسونرهای ایران محسوب میشد، بنابراین به دلیل ارتباطی که با انگلیسیها داشت، آنها را مجاب کرد که همین محمدرضا بر سر کار بماند و خودش نیز نخستوزیر وی را در ابتدای کار برعهده گرفت. به هرحال با وساطت فروغی محمدرضا توانست بر تخت پادشاهی بنشیند. شاید به همین دلیل هم بود که محمدرضا پهلوی از انگلیسیها میترسید زیرا میدانست پدرش را انگلیسیها سرکار آوردند و بردند و می دانست که خودش را نیز انگلیسیها سرکار آورده و در صورتی که بخواهند او را هم میبرند.
به همین دلیل هم هست که او بخصوص در کودتای 28 مرداد 32 کاملاً در چارچوب طرح و نقشه انگلیسیها و همچنین آمریکا که بعد از جنگ جهانی دوم به عنوان یک ابرقدرت نظامی و اقتصادی مطرح شده بود، عمل میکند.
همانطور که میدانید، بعد از تصویب قانون ملی شدن صنعت نفت در اسفند 1329، دولت دکتر مصدق در اردیبهشت سال 30 زمام امور را به دست میگیرد تا مراحل اجرایی شدن این قانون را عملی سازد. طبیعتاً انگلیسیها که با توجه به قرارداد 1312 خود را تا سال 1372 مالک نفت ایران میدانستند، به هیچ وجه نمیتوانستند این واقعیت را بپذیرند که ایرانیها خودشان امور نفت را به دست گیرند و از آن منتفع شوند.
در این حال آمریکاییها نیز اگرچه روی خوش به ایران نشان میدادند اما آنچه برای آنها اهمیت داشت، این بود که بتوانند سهمی از نفت ایران را به خود اختصاص دهند و باصطلاح دوران حاکمیت انحصاری انگلیس بر نفت ایران خاتمه یابد، بنابراین آنها در همین چارچوب، به توافق بسیار مهمی با انگلیس دست یافتند چراکه انگلیسیها نیز این واقعیت را پذیرفته بودند که نمیتوانند آمریکا را به عنوان یک قدرت بزرگ نوظهور نادیده بگیرند و لذا توافق کردند که در صورت تسلط دوباره بر نفت ایران، آن را مشترکاً چپاول کنند.
* تسنیم: با توجه به اینکه طرح کودتا از سوی انگلیس و آمریکا تدوین شده بود، شاه در این طرح چه نقشی را برعهده داشت؟
- رضائی: واقعیت این است که محمدرضا پهلوی به عنوان یک مهره کلیدی در اجرای طرح کودتا، نقشآفرینی کرد البته ناگفته نماند که اختلافات میان رهبران نهضت ملی شدن صنعت نفت یعنی آیتالله کاشانی و دکتر مصدق زمینه را برای این نقشآفرینی شاه هموار ساخت.
من در اینجا وارد جزئیات این اختلافات نمیشوم اما به هرحال باید بگویم اگر این دو شخصیت با توجه به حساسیت وضعیت، از بروز این اختلافات و متشنج شدن اوضاع جلوگیری به عمل میآوردند، چه بسا طرحهای استعماری دشمنان مردم ایران به نتیجه نمیرسید.
ضمناً این نکته را نیز باید خاطرنشان سازم که اگرچه در اوضاع و احوال بسیار متلاطم و پیچیده آن زمان نمیتوان دکتر مصدق را تنها مقصر در بروز اختلافات و بالا گرفتن آنها دانست چراکه دستهای بسیاری از جناحها و بخشهای مختلف در این زمینه مؤثر بودند، اما این واقعیت را نیز نمیتوان کتمان کرد که دکتر مصدق بویژه بعد از دور دوم نخستوزیری خود یعنی از تیرماه سال 31 به بعد و علیالخصوص در مرداد ماه 32 مرتکب اشتباهاتی شد که براستی بزرگ و ویرانگر بود.
به هرحال در این هنگامه و بحرانی که انگلیسیها و آمریکاییها با جدیت در مسیر انجام طرح کودتای خود حرکت میکنند، به شاه این اطمینان را میدهند که آنها از او حمایت خواهند کرد و با این وعده و وعید، شاه با امضای حکم عزل دکتر مصدق و نخستوزیر زاهدی، چاشنی بمب کودتا را منفجر میسازد و اندکی بعد با کمی کش و قوس، کودتا به انجام میرسد.
به این ترتیب همانگونه که پهلوی اول با امضای قرارداد 1312 تسلط بیگانه را بر نفت ایران استحکام بخشید و ملت ایران را از بزرگترین منبع درآمد خود محروم ساخت، پهلوی دوم نیز دقیقاً همین نقش را در سال 32 ایفا میکند و برای 25 سال بعد از آن موجب تسلط بیگانگان بر نفت ایران میشود چراکه بعد از کودتا، با امضای قرارداد موسوم به «کنسرسیوم»، مجموعهای از شرکتهای انگلیسی، آمریکایی و فرانسوی، زمام امور نفت ایران را در دست میگیرند و کمافیالسابق به چپاول آن مشغول میشوند.
* تسنیم: از این زمان گرایش محمدرضا شاه به سمت آمریکا بیشتر میشود تا جایی که به یک مهره آمریکا تبدیل میشود. دلیل این تغییر جهت از انگلیس به سمت آمریکا چه بود؟
- رضائی: اصل ماجرا به واقعیات موجود در توازن قدرت بینالمللی در آن زمان بازمیگردد. بعد از جنگ جهانی دوم، آمریکا به عنوان قدرت برتر غربی از میان خاکستر این جنگ خانمانسوز استعماری سر برمیآورد و در واقع باید گفت دوران برتری انگلیس پایان مییابد.
هرچند انگلیس به عنوان مهمترین یار و همراه آمریکا در عرصه بینالمللی باقی میماند، اما گذشته از این واقعیت، رابطه شاه با این دو کشور اگرچه رابطه فرمانبری بود اما به لحاظ روحی روانی یک تفاوت بارز داشت. شاه از انگلیس میترسید و فرمان میبرد اما نسبت به آمریکا خوشبین بود و اطاعت میکرد.
همین تفاوت هم باعث شده بود تا شاه آمریکا را به عنوان یک حامی صمیمی و قابل اعتماد انتخاب کند و با توجه به اوضاع و احوال بینالمللی نیز بسرعت به سمت او تغییر جهت دهد. این کار موجب نوعی اعتماد به نفس در شاه در قبال تهدیدات احتمالی انگلیس میشد. بخصوص که انگلیس به دلیل سابقه دیرینه نفوذ خود در ایران، عوامل و اذناب زیادی در میان سیاستمداران و خانوادههای متنفذ داشت و از طریق آنها میتوانست منویات سیاسی خود در ایران را به پیش ببرد.
وضعیت کلی سیاسی کشور از سال 1332 به بعد رو به خفقان میگذارد و در چنین شرایطی شاه که تا پیش از آن خود را تا حدودی ناچار از رعایت اصول قانون مشروطه میدید، تحت حمایت بیدریغ بیگانگان و بخصوص آمریکا گام در مسیر دیکتاتوری میگذارد و سکوتی سنگین بر جامعه حاکم میشود. ضمناً بعد از کودتای 28 مرداد، زمینههای تأسیس ساواک فراهم میشود و این سازمان از سال 1336 فعالیت خود را آغاز میکند که باید آن را نقطه عطفی در روند تشدید دیکتاتوری پهلوی به شمار آورد.
در چنین اوضاع و احوالی نهضت امام خمینی در سال 1341 بعد از رحلت حضرت آیتالله بروجردی و در اعتراض به لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی آغاز میشود و البته بشدت مورد توجه حامیان شاه قرار میگیرد چراکه از نظر آنها امام به عنوان یک شخصیت روحانی برجسته و با تفکر انقلابی میتوانست خطری جدی برای رژیم وابسته پهلوی محسوب شود.
* تسنیم: در واقع آنها به خاطر مشاهده همین ویژگی در شخصیت حضرت امام(ره) تصمیم به تبعید ایشان از ایران میگیرند.
- رضائی: همینطور است اما این واقعه مقدمهای داشت که باید به آن توجه کرد. امام خمینی در سال 41 و 42 چهرهای مبارز با استعمار و تسلط بیگانگان از خود نشان میدهد که طبعاً زنگ خطر را برای آمریکا و انگلیس به صدا درمیآورد. اما در سال 1343 با تصویب لایحه کاپیتولاسیون و اعتراض جدی امام خمینی به آن، تصمیم به تبعید امام از ایران گرفته میشود.
ماجرا از این قرار بود که آمریکاییها از سال 1323 یک قرارداد مستشاری با ایران به امضا رسانده بودند و در قالب آن، تعداد معدودی از مستشاران نظامی آنها نیز برای باصطلاح آموزش و تقویت نیروهای نظامی و انتظامی ایران عازم کشور ما شده بودند. اما در این زمان با توجه به سیاستهای آمریکا، قرار بر این بود که تعداد این مستشاران بشدت در حال افزایش بود و آمریکا قصد داشت تا یک حریم امن جدی برای نظامیان خود در ایران فراهم آورد.
بنابراین به دست یکی از وابستهترین مهرههای خود یعنی حسنعلی منصور که در آن هنگام مسئولیت نخستوزیر را برعهده داشت، لایحهای را که در ادبیات سیاسی تاریخ کشور ما به کاپیتولاسیون معروف شد، به مجلس ارائه کرد که هدف از آن تعمیم حقوق کنسولی دیپلماتهای خارجی، به نظامیان و همچنین خانوادههای آنان در ایران بود.
بر اساس این لایحه که البته به تصویب هم رسید، چنانچه یکی از نظامیان آمریکایی و یا اعضای خانواده آنها در ایران مرتکب خلافی میشد، دستگاه قضایی ایران صلاحیت رسیدگی به تخلف وی را نداشت و میبایست در دادگاههای آمریکایی به این تخلف رسیدگی میشد که طبعاً معلوم بود نتیجه آن چه بود. این در واقع یک توهین بسیار بزرگ به ملت و ارتش ایران بود.
هنگامی که امام خمینی از چنین مسألهای مطلع شد، با جرئت و شهامتی بینظیر نسبت به آن اعتراض کرد و در یک سخنرانی تاریخی، به دفاع از استقلال، شرافت و عزت ملت و ارتش ایران پرداخت. با توجه به حضور انبوه مردم در این سخنرانی که در گزارشهای ساواک تا حدود 6 هزار نفر نیز تخمین زده شده است و ضبط و انتشار گسترده سخنان امام، افکار عمومی بشدت علیه این قانون بسیج شد. از طرف دیگر همزمان با این سخنرانی، اطلاعیه نسبتاً مفصلی که توسط ایشان در همین باره نگاشته شده بود، پخش شد و طی روزهای بعد نیز با چاپ و تکثیر انبوه آن، به دست مردم در شهرهای مختلف رسید.
این حرکت امام به حدی تأثیرگذار و عمیق بود که حتی برخی از نمایندگان مجلس را نیز به اعتراض و انتقاد واداشت و حسنعلی منصور لازم دید به بهانه پاسخگویی به انتقادات صورت گرفته از سوی بعضی از نمایندگان و برای روشن ساختن ذهن آنان و در واقع برای فرونشاندن التهاب ایجاد شده در افکار عمومی در پی سخنرانی حضرت امام، با ارائه توضیحاتی در مجلس سنا، به توجیه قانون تصویب شده بپردازد.
به هرحال این حرکت امام خمینی نشان داد که ایشان به هیچ وجه بنای سکوت در قبال عملکردهای خلاف مصالح ملی و دینی از طرف رژیم شاه را ندارد و در صورت ادامه حضور در کشور، طرحها و برنامههای تدارک دیده شده از طرف آمریکا را افشا خواهد کرد، بنابراین بلافاصله تصمیم به تبعید ایشان گرفته شد و در یک عملیات سریع، از قم به فرودگاه مهرآباد منتقل و بسرعت از ایران به ترکیه منتقل شد که البته پس از حدود یک سال ایشان به نجف عزیمت کردند.
یکی از مسائلی که امام در زمان مبارزه خود با شاه در ایران بر آن تأکید زیادی داشت، اعتراض به روابط شاه با اسرائیلیها بود. بعد از تبعید امام از ایران، اتفاقاً معلوم شد که ایشان بدرستی این نکته را مورد توجه قرار داده بودند چراکه شاه در چارچوب سیاست خاورمیانهای آمریکا بسرعت به توسعه روابط سیاسی و اقتصادی و امنیتی با رژیم صهیونیستی پرداخت تا جایی که به بزرگترین متحد اسرائیل در منطقه تبدیل شد.
این نکته مهم را باید در نظر داشت که آن موقع، کشورهای عربی – البته بعضی به صورت نمایشی و ظاهری و بعضی هم جدی و واقعی - در تعارض و جنگ با صهیونیستها بودند و به هرحال این وضعیت موجب شده بود تا اسرائیل در یک حلقه محاصره قرار گیرد.
این وضعیت برای اسرائیل بسیار سخت و شکننده بود اما توسعه روابط شاه با تلآویو توانست تا حد زیادی فشار را از روی صهیونیستها کم کند و آنها ضمن به دست آوردن یک فضای تنفسی از این طریق، به نفت ایران نیز دست یافتند که در آن هنگام برای آنها بسیار ضروری و حیاتی به شمار میرفت. این یکی از بزرگترین خیانتهایی بود که شاه به اسلام و مسلمانان و ازجمله به ملت مسلمان ایران کرد.
* تسنیم: این رویه ضداسلامی رژیم پهلوی چه نمودهای دیگری داشت؟
- رضائی: در واقع باید گفت رژیم پهلوی از همان ابتدای تأسیس توسط رضاشاه رویهها و سیاستهای ضداسلامی خود را با اقداماتی مثل مبارزه با روحانیت، منع برگزاری مجالس مذهبی و عزاداری، مبارزه با حجاب، ترویج افکار باستانگرایانه در ضدیت با اسلام و از این قبیل آغاز کرد.
در زمان شاه نیز همین رویهها البته با ظاهری ملایمتر ادامه یافت. به عنوان نمونه اگرچه همانند زمان رضاشاه چادر از سر زنان کشیده نمیشد اما زمینههای بیبند و باری و ترویج بیحجابی به صورتهای بسیار جدی و با ابزارها و روشهای جدیدتر ترویج میشد، لذا سیاست همان سیاست قدیمی بود فقط ظاهرش اندکی تفاوت کرده بود.
البته در زمینه باستانگرایی باید بگویم شاه قدمهای جدیتر به نسبت پدر خود برداشت تا جایی که ابتدا اقدام به برگزاری جشنهای 2500 ساله به عنوان زمینهسازی برای تغییر تاریخ کرد و سپس از سال 1355 رسماً تاریخ کشور را از هجری شمسی به شاهنشاهی تغییر داد و این یک اقدام جدی در مسیر اسلامزدایی از ایران محسوب میشد که البته تبعات آن برای خود شاه بسیار سنگین تمام شد.
* تسنیم: رابطه محمدرضا شاه با آمریکا موجب شد تا شاه بتواند تسلیحات نظامی زیادی را از این کشور بگیرد و ارتش ایران را به یکی از بزرگترین ارتشهای منطقه تبدیل کند. تحلیل شما در این باره چیست؟
- رضائی: این درست است که ارتش ایران در زمان شاه بظاهر یکی از بزرگترین ارتشهای منطقه به شمار میرفت اما گذشته از ظاهر قضایا باید دید که در بطن واقعیات چه میگذشت.
به گفته این پژوهشگر برجسته مسائل تاریخی, شاه بخش اعظمی از بودجه کشور را صرف مصارف نظامی و خرید سلاحهای آمریکایی میکرد
اولین نکتهای که در این زمینه به آن برمیخوریم این است که شاه بخش قابل توجهی از بودجه کشور را به مصرف نظامی میرساند و این در حالی بود که مردم ایران از کمبودهای بسیاری در رنج و زحمت بودند. من به این مسأله در بخش دیگری از صحبتم اشاره خواهم کرد اما موضوعی که الان باید به آن بپردازیم، آن است که چه کسی از این همه هزینههای نظامی منتفع میشد؟ مردم ایران یا آمریکا؟
اگر این واقعیت را در نظر داشته باشیم که ایران یکی از کشورهای اقماری و وابسته به آمریکا در منطقه بود و در چارچوب سیاستهای خاورمیانهای ایالات متحده حرکت میکرد، بنابراین برایمان روشن میشود که سود و منفعت کلی این همه هزینه به جیب آمریکا میرفت.
در واقع ایران تبدیل شده بود به یک پایگاه بزرگ نظامی آمریکا در منطقه و هدایت و فرماندهی اصلی و واقعی ارتش ایران نیز به دست آمریکا بود، بنابراین آنچه برای شاه باقی میماند این بود که او بظاهر فرمانده کل ارتش بود و البته به این واسطه میتوانست نوعی احساس غرور کاذب در خود داشته باشد.
به عنوان نمونه علینقی عالیخانی که سالها مسئولیت مهم وزارت امور اقتصادی و دارایی را در رژیم پهلوی برعهده داشت، در مقدمهای که بر یادداشتهای اسدالله علم نگاشته است، با اشاره به این که شاه از آغاز سلطنت یک فکر ثابت داشت و آن هم نیرومند ساختن و گسترش هرچه بیشتر ارتش بود، خاطرنشان میسازد: "از هنگامی که برنامههای پنج ساله آبادانی به راه افتادند، فرض بر این بود که درآمد نفت به مصرف عمران کشور برسد، ولی در عمل به دنبال هر «پیروزی نفتی»، پیش از آن که دولت فرصتی برای اندیشیدن به طرحهای نیمهکاره یا انجام نیافته پیدا کند، شاه فهرست درازی از نیازمندیهای ارتش را عرضه میداشت و دیگر کسی را یارای گفتوگو نبود".
به این ترتیب سایه سنگین هزینههای نظامی که برخاسته از روحیه قدرتطلبی شخصی شاه از طریق توسعه بیرویه ارتش بود، بر سر تمامی اقتصاد کشور افتاد.
این وضعیت هنگامی وخیمتر شد که ریچارد نیکسون رئیس جمهور آمریکا و هنری کیسینجر وزیر خارجه وی در سال 1972 مصادف با سال 1351، به تهران آمدند و طی مذاکراتی که با شاه داشتند او را از امکان خرید پیشرفتهترین سلاحهای آمریکایی به میزان نامحدود، مطلع ساختند.
بر اساس این سیاست جدید که به دکترین نیکسون معروف شده است، شاه میبایست با توسعه بیرویه ارتش، مسئولیت حفظ امنیت منطقه را برعهده میگرفت و به اصطلاح به ژاندارم منطقه مبدل میگشت. این سیاست در انطباق کامل با روحیه خودبزرگ بینی محمدرضا پهلوی قرار داشت و با کمال میل و اشتیاق مورد پذیرش وی قرار گرفت.
در همین زمینه بد نیست به این سخن «جرج بال» یکی از معاونان وزارت امور خارجه آمریکا در زمان نیکسون، در گفتوگویی که با رادیو بیبیسی در اواخر سال 1367 به مناسبت دهمین سالگرد انقلاب در ایران انجام داده است نیز توجه کنیم که درباره دکترین نیکسون تعبیری شنیدنی دارد: "بعد از آن که در سال 1972 نیکسون و کیسینجر به او اختیار تام و آزادی تام دادند، میزان خرید اسلحه شاه از آمریکا در طی هفت سال بیست برابر بود. در واقع کاری که ما کردیم، به این شباهت داشت که کلید بزرگترین انبار مشروب دنیا را به دست یک آدم معتاد به الکل داده باشند".
به فاصله کمتر از یک سال از دکترین نیکسون، به دلیل تحریم نفتی کشورهای غربی حامی رژیم صهیونیستی از سوی کشورهای عرب صادرکننده نفت، بهای نفت ناگهان از حدود 5/2 دلار به حدود 11 دلار رسید، بنابراین با افزایش حدود 4 برابری درآمد نفتی ایران، شاه پول کافی برای خریدهای هنگفت نظامی در اختیار داشت.
به نوشته عالیخانی در مقدمه یادداشتهای علم، تنها در سال 1352، بودجه اختصاص یافته برای ارتش ناگهان 300 درصد افزایش یافت. نحوه هزینه کردن این بودجه نیز اساساً مبتنی بر خریدهای خارجی بود که طبیعتاً آمریکا در راس فروشندگان تسلیحات به ایران قرار داشت.
سرازیر شدن این تسلیحات به کشور، از دو سو برای شاه مسرتبار بود. نخست آن که او خود را در رأس ارتشی میدید که بسرعت در حال مجهز شدن به پیشرفتهترین سلاحهای آمریکایی بود و با احساس قدرت از این بابت، چنین میپنداشت که هیچ نیروی مخالف داخلی قادر به رویارویی با او نیست.
از سوی دیگر شاه خود را در رأس ارتش و رژیمی میدید که وارد مرحله جدیدی از پیوندهای خود با آمریکا شده، به طوری که مسئولیت اجرای سیاستهای ایالات متحده را در این منطقه از جهان برعهده گرفته است. این نقش جدید، برای شاه از این بابت مهم بود که آمریکا را به صورتی بسیار جدیتر از قبل، حامی و پشتیبان خود احساس میکرد و بدین لحاظ به استمرار حاکمیت خود کاملاً دلگرم و مطمئن میشد.
شاه با صرف هزینههای سرسامآور بویژه پس از سال 52 با سرعتی غیرمتعارف به تجهیز ارتش و افزودن بر حجم آن، پرداخت و پس از مدتی، توانست ارتشی بظاهر آراسته را تحت فرمان خویش مشاهده کند. علینقی عالیخانی از مقامات بلندپایه اقتصادی رژیم پهلوی، سالها پس از سرنگونی شاه، در مقدمهای که بر یادداشتهای علم مینویسد، تحلیل خود از این رویه شاه را چنین ارائه میدهد: "هزینه نظامی ایران در سالهای واپسین شاهنشاهی به راستی سرسامآور بود و در 1977 (1355) به 6/10 درصد تولید ناخالص ملی رسید. در حالی که این درصد در فرانسه 9/3، در انگلستان 8/4، در ترکیه 5/5 و در عراق 7/8 بود. در آن سال ایران با همه همسایگان خود – ازجمله عراق – روابط دوستانهای داشت و مورد هیچ گونه خطر مستقیم از هیچ سو نبود و در نتیجه، چنین هزینه چشمگیر نظامی را به هیچ رو نمیتوان توجیه کرد."
او در بخش دیگری از این نوشته خود، با حسرت چنین میگوید: "حال اگر هم قرار بود این همه پول صرف خرید اسلحه شود، ای کاش دستکم کوشش برای ساختن این جنگافزارها در خود ایران میشد که هم به پیشرفت صنعتی و اقتصادی داخلی کمک کند و هم در روز مبادا کشور با تحریم فروش اسلحه روبرو نشود. در آن هنگام قدرت صنعتی ایران – بویژه در زمینه فولادریزی و ریختهگری – به حدی رسیده بود که ساختن بسیاری از جنگافزارها – ازجمله پوسته، زنجیر و برج تانک – کاملاً شدنی بود و میزان سفارشهای ارتش نیز آنچنان عظیم بود که تولید داخلی را میتوانست از نظر اقتصادی توجیه کند".
این گونه خریدها که عمدتاً بر مبنای تمایلات بلندپروازانه شاه اتخاذ میشد، گذشته از مخارج بسیار سنگینی که در بر داشت، گاه به حدی غیرکارشناسانه بود که تعجب و حیرت فرماندهان ارشد ارتش را برمیانگیخت اما آنان که از روحیات شاه مطلع بودند، جرئت ابراز کوچکترین مخالفتی را در این موارد با وی نداشتند.
این مسأله به حدی بارز بود که فردی همچون ارتشبد خاتمی فرمانده نیروی هوایی که شوهر خواهر شاه نیز بود، پس از مواجه شدن با خرید بیرویه هواپیمای جنگی بر مبنای احساسات جاهطلبانه شاه، به خود اجازه طرح مسأله با او را نمیدهد و از اسدالله علم، وزیر دربار که دارای روابط ویژهای با محمدرضا بود، میخواهد تا به نوعی موضوع را با او در میان گذارد.
علم در یادداشتهای روز 16 مهر 1353 خود، در این باره مطلبی را نگاشته که بسیار درخور توجه است: "چندی قبل فرمانده نیروی هوایی به من گفته بود به عرض برسانم این همه خرید هواپیما را نمیتواند جذب کند، یعنی به این تناسب امکان تربیت پرسنل و خلبان نداریم و کیفیت کار آنها کم میشود. منتها جرئت نمیکند این مطلب را به شاه عرض کند، در صورتی که خودش شوهر خواهر شاه است. از من تقاضا کرده بود که یک وقتی به تناسب به عرض برسانم. من هم هرچه فکر میکردم، نمیتوانستم عرض بکنم چون اولاً به من مربوط نبود، ثانیاً مطلبی بود که شاه را جداً ناراحت میکرد".
جالب این که علینقی عالیخانی نیز در مقدمهای که بر یادداشتهای علم نگاشته، در تأیید این نظر ارتشبد خاتمی مینویسد: "حق با خاتمی بود و در ارزیابی شرکت مک دانل داگلاس، سازنده هواپیمای فانتوم اف4 که ایران نزدیک به 350 تا از آن را خریده بود، تنها حدود 30 تن از خلبانان این هواپیماها در آزمایش شرکت نامبرده موفق بیرون آمدند."
جالبتر از همه این که گاه بلندپروازیهای شاه در خرید تسلیحات به حدی اوج میگرفت و در عین حال به گونهای غیرکارشناسانه بود که بعضاً موجب تذکراتی از سوی دیگران نیز میشد چراکه تبعات این گونه تصمیمات را مغایر با منافع درازمدت خود در ایران تشخیص میدادند.
یادداشت روز 17/3/52 علم به این مسأله اشاره دارد. وی مینویسد: "صبح زود سفیر انگلیس دیدنم آمد که مطلبی را که سِر الک وزیر خارجه میخواهد با شاهنشاه صحبت کند به من بگوید... در آخر ملاقات گفت میخواهم یک حرفی به تو بزنم و آن این است که با آن که کشور من و دولت من و نخستوزیر من همه میل دارند این معامله تانکهای چیفتن تمام شده و [آنها را] زودتر تحویل بدهند، چون برای مردم ما کار پیدا میشود و برای خزانه ما پول، ولی من ترس دارم که هشتصد تانک به این بزرگی بار سنگینی بر دوش شما بگذارد، چه از لحاظ [تعمیرات] و چه از لحاظ تهیه افراد فنی، و تازه اینها در کشوری که نقاط سوقالجیشی آن یا کوه و یا زمینهای رودخانهای و باتلاقی است (مراد، غرب و جنوب غرب است) خیلی قابل استفاده نباشد و این مسئله مآلاً روابط بین ما را که حالا در نهایت خوبی است به هم بزند."
خوب، تمامی این مسائل در حالی بود که کشور ما از کمبودهای زیادی رنج میبرد، یعنی به غیر از چند شهر بزرگ مثل تهران، اصفهان، مشهد، تبریز و شیراز- که آنها هم در حومه و حاشیههای خود مسائل زیادی داشتند - بقیه کشور واقعاً دچار مشکل بود. وضعیت جادهها، بندرگاهها، نیروگاهها، صنایع، آب و برق و تمام مسائل زیربنایی کشورمان واقعا عقب افتاده بود؛ آن وقت به جای اینکه پولها صرف این امور شود و سطح زندگی مردم بالا بیاید، صرف ارضای حس جاهطلبی شاه میشد.
البته آمار و ارقام در مورد وضعیت کشور در منابع مربوط به دوران قبل از انقلاب نیز بسیار زیاد است که علاقهمندان به این امور میتوانند به آنها مراجعه کنند و از واقعیات آگاه شوند اما من در اینجا به یک نکته که در خاطرات علم آمده است اشاره میکنم که خود میتواند مشتی از خروار باشد و باصطلاح «تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل».
اسدالله علم وزیر دربار شاه در یادداشت روز پنجشنبه 29/1/53 مینویسد: "ظهر برای نیم ساعتی جلسه هیئت امناء خانههای فرهنگ روستایی را داشتم و جای بسی تأسف من شد که وقتی جویا شدم در دهات چه قدر برق و آب آشامیدنی داریم، معلوم شد یک درصد دهات ایران آب آشامیدنی تمیز دارند، البته چون در ایران قنات و چاه هست اشکال زیاد در این زمینه نیست ولی چهار درصد دهات ایران برق دارند. خیلی عجیب است و جای تأسف."
توجه بفرمایید که این یادداشت متعلق به دهه 30 و 40 نیست بلکه متعلق به سال 53 یعنی حدود 4 سال قبل از انقلاب و در زمانی است که رژیم پهلوی در اوج درآمدهای خود قرار دارد و شاه لبریز از احساس قدرت است. ملاحظه میشود که بخش قابل توجهی از مردم کشورمان تقریباً از نعمت آب و برق به عنوان دو عامل کاملاً ضروری در زندگی امروزی، محروم بودند و وضعیت شهرستانها نیز چندان بهتر از این نبود.
*تسنیم: آیا ما قبل از انقلاب اصلاً چیزی به اسم تولید ملی و بومی داشتیم؟
- رضائی: ببینید! وقتی که قبل از انقلاب در زمینه آب و برق که در واقع یک امر عادی محسوب میشد و برای برخورداری مردممان تنها کافی بود همت و اراده و دغدغهای در این باره وجود میداشت، تا این حد دچار مضیقه و عقبماندگی بودیم، میتوان دریافت که بقیه مسائل در چه وضعیتی قرار داشت.
بنابراین در پاسخ به این سؤال اولین موضوعی که میتوان به آن اشاره کرد، فقدان انگیزه و تفکر لازم در کشور برای دستیابی به تولید ملی بود. منظور از تولید ملی هم این است که خودمان توانایی طراحی، مدیریت و ساخت آن را در کشور داشته باشیم.
البته این بدان معنا نیست که تمامی اجزای یک کارخانه یا یک محصول در ایران تولید شده باشد کما این که در بسیاری از کشورهای پیشرفته نیز برخی اجزا و قطعات از خارج آن کشور تهیه میشود اما به هرحال یک کشور برای این که بتواند ادعای تولید ملی داشته باشد، باید از نیروی انسانی ماهر و متخصص، سطح دانش فنی بالا، مدیریت توانمند، زیربناهای تکنولوژیک و قدرت طراحی و ساخت بالا برخوردار باشد و آنگاه تمامی این توانمندیها را در چارچوب یک سیاست ملی و مبتنی بر منافع ملت خویش به کار گیرد.
بنابراین اگر منظور شما از تولید ملی به این معنا باشد که ما خودمان صاحب علم و تکنولوژی آن بودیم، میتوان گفت نه! چنین چیزی اصلاً در ایران وجود نداشت.
آنچه در قبل از انقلاب وجود داشت عمدتاً کارخانههای مونتاژ تحت لیسانس کمپانیهای خارجی بود که مالکیت اینها نیز در دست تعدادی از وابستگان به دربار قرار داشت، تمامی قطعات و اجزا از خارج میآمد و در اینجا تنها روی هم سوار میشد.
بنابراین سود اصلی را هم کارخانجات مادر که در کشورهای غربی قرار داشتند، میبردند. تحقیق و نوآوری و ابتکار هم در چنین شرایطی در حال رکود و بلکه تعطیلی بسر میبرد زیرا اصلاً زمینهای برای رفتن به سوی این امور وجود نداشت، اگر هم کسی از روی علائق شخصی خود کاری در این زمینهها انجام میداد، امکان توسعه و صنعتی سازی آن به هیچ وجه وجود نداشت و بلکه سرکوب هم میشد زیرا شرکتها و کمپانیهای خارجی احساس خطر میکردند و از طریق نمایندگان خود که همان وابستگان به دربار بودند، بسرعت در جهت رفع چنین تهدیدی اقدام میکردند.
وضعیت کشاورزی هم که بعد از اصلاحات ارضی، رو به اضمحلال گذاشت تا جایی که از اوایل دهه 50 و بویژه بعد از افزایش درآمدهای نفتی، واردات اقلام کشاورزی و مواد غذایی به طرز چشمگیری افزایش یافت و بازار کشور پر شد از این گونه مواد غذایی تا جایی که حتی تخممرغ نیز از خارج وارد میشد و تأسفبارتر از همه این که بخشی از این محصولات از اسرائیل به ایران میآمد.
برای این که این سخنان بویژه برای نسل جوان کشورمان بیشتر ملموس و مستند شود، خوب است اشارهای داشته باشم به خاطرات «سر آنتونی پارسونز» که در واقع میتوان از وی به عنوان آخرین سفیر انگلیس در رژیم پهلوی یاد کرد.
وی از سال 1352 مأموریت دیپلماتیک خود در ایران را شروع کرد و تا پایان عمر رژیم شاه در ایران بود. ایشان در خاطرات خود که تحت عنوان «غرور و سقوط» نوشته است، میگوید: "ایران برای ما یک منبع مهم نفت و یک متحد با ارزش استراتژیک در این بخش آشفته و متلاطم بود و علاوه بر آن یک بازار در حال گسترش سریع برای صادرات انگلستان، اعم از وسائل و تجهیزات نظامی یا کالاهای ساخته شده و مصرفی به شمار میرفت."
اما نکته جالبتر هنگامی است که ایشان به تشریح تغییر ساختار سفارتخانه انگلیس در ایران همزمان با افزایش درآمدهای نفتی کشورمان میپردازد. در واقع به گفته ایشان سفارت انگلیس از یک نهاد دیپلماتیک به یک بنگاه تجاری و اقتصادی تغییر ماهیت میدهد. آقای پارسونز میگوید: "در اواخر سال 1975 من با جلب موافقت وزارت امور خارجه انگلستان با توجه به اولویتهای روز تغییراتی در سازمان سفارت دادم. مهمترین اولویت ما در آن زمان افزایش صادرات انگلیس به ایران و ترتیب مسافرت و ملاقات هیئتهای بازرگانی انگلیس با مقامات ایرانی و تهیه اطلاعات و راهنماییهای لازم درباره فرصتهای بازرگانی تازه در ایران بود. ما بر تعداد پرسنل این قسمت افزودیم و معاون مطلع و مجرب من «جرج چالمرز» سرپرستی امور بازرگانی و اقتصادی و مالی و نفتی را به عهده گرفت. به این ترتیب قسمت بازرگانی سفارت به مغز و کانون اصلی فعالیتهای سفارت انگلیس در ایران تبدیل شد. حتی وابستههای نظامی سفارت در ارتش و نیروی هوائی و نیروی دریائی ایران هم بیشتر به کار فروش تجهیزات نظامی انگلیس به ایران یا ترتیب اعزام هیئتهایی برای تعلیم استفاده از سلاحهای خریداری شده و مورد سفارش از انگلستان اشتغال داشتند و وظایف سیاسی و اطلاعاتی آنها در درجه دوم اهمیت قرار گرفته بود."
بدیهی است در قبال این همه وارادت از خارج دیگر جایی برای اقتصاد و صنعت و کشاورزی داخلی باقی نمیماند بویژه اگر به خاطر داشته باشیم که طیف گستردهای از حکومتگران، از خاندان سلطنتی گرفته تا درباریان و بزرگ سرمایهداران همگی به نحوی دخیل و سهیم در این واردات هستند و از آن منتفع میشوند.
* تسنیم: این همه واردات طبعاً باید نوعی رفاه نسبی را هم در پی داشته باشد.
- رضائی: بله، حتماً همینطور است. مگر میشود کل سرمایه کشور را صرف واردات کرد و رفاه نسبی هم در کشور به وجود نیاید؟ اما این رفاه به چه قیمت برای ما تمام میشد؟ به قیمت وابستگی در تمامی زمینههای اقتصادی، صنعتی، کشاورزی، نظامی و طبعاً سیاسی.
درواقع از سال 1352 که درآمد نفتی کشور رو به افزایش میگذارد و بسرعت به حدود ده برابر میرسد تا اوایل سال 56 دو اتفاق در زمینه افزایش نسبی رفاه رخ میدهد: اول واردات بیرویه، و دوم افزایش حقوقها که البته ناشی از افزایش کارآمدیها و تولید ناخالص داخلی نبود بلکه صرفاً به واسطه جمع شدن درآمدهای نفتی بادآورده در خزانه دولت بود اما این رفاه و ارزانی چون پایه و اساس درستی نداشت، بلافاصله پس از کاهش درآمد نفتی ابتدا به لرزه میافتد و بعد پایههای آن فرومیریزد، به این ترتیب که دوباره شاهد رشد قیمتها هستیم؛ اجارهخانه به شدت بالا میرود، کمبود و قطع برق به طور شدید و چشمگیری در کشور صورت میگیرد، تورم بالای 20 درصد پدید میآید و بخصوص تأثیر خود را بر مایحتاج عمومی مثل گوشت میگذارد به صورتی که در اواسط سال 56 صفهای طویلی در مقابل فروشگاههای بزرگ برای دریافت گوشت باصطلاح دولتی ایجاد میشود.
این به خاطر آن بود که کارهای اساسی و لازمی که میبایست برای توسعه واقعی و رفاه و آسایش پایدار ملت در کشور صورت گیرد، انجام نشد. همه میدانند که برای رسیدن به توسعه پایدار میبایست کارهای زیربنایی مثل احداث جادهها، بندرها، نیروگاهها، شبکه سراسری برق، مخابرات، گاز، سدها، کارخانجات و صنایع مادر و امثالهم صورت گیرد. البته این گونه نیست که در دوران گذشته هیچ کاری در این زمینهها صورت نگرفته باشد اما آنچه صورت گرفت با آنچه میتوانست و در توان مالی کشور قرار داشت، فاصلهاش بسیار زیاد بود. آنچه هم انجام شده بود عمدتاً توسط شرکتها و متخصصان خارجی صورت گرفته بود و دانش و تخصص آن در اختیار خودمان قرار نداشت.
شما مثلاً سد سازی را در نظر بگیرید. آن موقع مجموعاً 15 سد در ایران، آن هم توسط پیمانکاران خارجی احداث شده بود. خوب، معلوم است که با توجه به کم بارش بودن کشور ما، بدون سد و شبکههای آبیاری پاییندستی آن، کشاورزی ما با یک مشکل اساسی مواجه است، اما امروز بیش از500 سد بزرگ و کوچک در کشور ما به دست متخصصان داخلی ساخته شده و ما امروز در زمینه سد سازی، یکی از قدرتهای بزرگ در دنیا محسوب میشویم و پیمانکاران ما در حال احداث سد در دیگر کشورها هستند.
خوب، وقتی چنین تحولی در زمینه سدهای کشور و افزایش ذخایر آبی کشور صورت گرفته، آن وقت میتوانیم امیدوار باشیم که در حوزه کشاورزی به توسعه پایدار دست یابیم. حجم جادهها، نیروگاهها، بندرها و بسیاری از امور زیربنایی نیز که در دوران بعد از انقلاب احداث شده است با قبل از آن، اساساً قابل مقایسه نیست، یعنی تفاوت به حدی است که دیگر جایی برای مقایسه باقی نمیگذارد.
آیا با این همه کمبودهایی که در زمینههای اساسی کشور در دوران گذشته وجود داشت، میتوانیم باز هم از رفاه و آسایش در آن دوران صحبت کنیم. به فرض که سه چهار سالی هم به دلیل افزایش قیمت نفت، کمی ارزانی در کشور وجود داشت اما بعد از آن چه؟ مگر میتوان با این همه کمبود، صحبت از رفاه مردم کرد؟
یکی از راههایی که میتوان فهمید در آن دوران کمبودها چقدر بودند، این است که ببینیم بعد از انقلاب چقدر کار شده است؟
در واقع بعضی چیزها هستند که یک بار ساخته میشوند و نیاز کشور برطرف میشود و اساساً شاید دیگر امکان ساختش هم نباشد؛ مثلا سد را که به صورت بینهایت نمیتوان در کشور ساخت؛ جاهای خاصی میشود سد زد؛ باید رودی، کوهی و دهانهای باشد تا بشود سد زد و این گونه مناطق بخصوص در کشور ما محدود هستند.
آیا قبل از انقلاب با توجه به شرایط سیاسی و اقتصادی کشور امکان نداشت این سدها را بزنیم؟ آیا امکان نداشت بین شهرها راهآهن تأسیس شود؟ اگر این خطوط راهآهن کشیده شده بودند که دیگر نیاز نداشتیم بعد از انقلاب دوباره این کار را انجام دهیم. یا اگر شبکه برق و گاز و مخابرات به تمام کشور کشیده شده بود که دیگر بعد از انقلاب در این زمینه کاری نداشتیم.
چه خوب است مقایسهای شود بین سی سال قبل از انقلاب که رژیم شاه متحد آمریکا، رفیق شش دانگ انگلیس و یار غار فرانسه و اروپا بود با سی سال بعد از انقلاب که همه این کشورها به دشمنی و خصومت و کارشکنی با ایران پرداختند و باصطلاح خودشان نظام جمهوری اسلامی را در تحریم و انزوا قرار دادند.
ببینیم در کدام دوره زیربناهای کشور به نحو بهتر و گستردهتری ساخته شدند؟ در کدام دوره سرعت رشد علمی و صنعتی کشور بیشتر بود؟ در کدام دوره سرمایه نیروی انسانی متخصص به عنوان زیربنای توسعه پایدار به نحو بهتری افزایش یافت؟ و خلاصه در کدام دوره کشور به معنای واقعی قدم در مسیر توسعه همهجانبه و پایدار گذارد؟ اگر این مقایسه، بدون حب و بغض و با رجوع به آمار و ارقام و شواهد صورت گیرد، آن موقع بسیاری از حقایق معلوم خواهد شد.
رضایی میگوید خانواده پهلوی ایران را ارث پدری خود میدانستند و اصلاً شأنی برای مردم ایران قائل نبودند
* تسنیم: در مورد فساد اخلاقی و مالی خاندان پهلوی و دربار شاه نیز توضیح دهید؟
- رضائی: خانواده سلطنتی و نیز درباریان و مسئولان آن رژیم نه تنها اعتقادی به اسلام نداشتند بلکه به اصول اخلاقی انسانی نیز بیاعتنا بودند. برای آنها لذت بردن از این دنیا و کامجویی و کامیابی از انواع و اقسام لذتها یک اصل بود و کشور را هم که متعلق به خود میدانستند طوری که انگار ارث پدرشان است و لذا میتوانند هر طور که بخواهند در آن تصرف کنند. بر این اساس، فساد در اشکال و انحای گوناگون خاندان و درباریان پهلوی را در بر گرفت.
از سوی دیگر آنها به قدری مغرور و متکبر شده بودند که اساسا فکر نمیکردند ممکن است این فسادها و رفتارهایشان موجب لطمهای به خودشان شود و برای حفظ موقعیت خود هم که شده کمی احتیاط کنند و دست از فسادشان بردارند.
من در مورد فساد اخلاقی در رژیم پهلوی نمونهای را عرض میکنم که ببینید آنها به چه وضعی رسیده بودند.
فرح دیبا همسر شاه مراسمی را به اسم جشن فرهنگ و هنر در شیراز به راه انداخته بود و تحت این عنوان، تلاش میکرد تا به مقابله با فرهنگ اسلامی جامعه بپردازد. سرانجام در سال 56 در چارچوب این مراسم اتفاقی افتاد که به خوبی نشان میداد جشن فرهنگ و هنر چه مسیری را طی کرده تا به این نقطه رسیده است، یعنی نقطهای که اوج فساد اخلاقی و فرهنگی رژیم آمریکایی پهلوی را نشان میداد.
در این سال یک گروه تئاتر خارجی به این جشن دعوت شده بود که نمایشنامهای به نام «خوک، بچه، آتش» را در ویترین یک فروشگاه بزرگ و در معرض دید عامه مردم به اجرا درآورد. در این تئاتر صحنههای جنسی کاملا آشکار و مستهجنی را به نمایش گذاشته شد که تا آن هنگام بیسابقه بود.
در پی این اقدام شرمآور که اتفاقاً در ماه رمضان نیز صورت گرفته بود، ابتدا علما و مردم شیراز اعتراض کردند و سپس موج انزجار از این اقدام ضدفرهنگی، سراسر کشور را در بر گرفت. در واقع این نمایشنامه کاسه صبر مردم را از این همه فضاحت لبریز کرد.
اما برای این که بدانیم واکنش شاه و همراهان او به این واقعه و اعتراضات مردمی چه بود، خوب است دوباره نگاهی به خاطرات آنتونی پارسونز سفیر انگلیس در ایران بیاندازیم.
وی در این خاطرات نوشته است: "فستیوال بینالمللی هنری شیراز (جشن هنر شیراز) که سالانه برگزار میشد از آغاز به علت نوآوریها و نمایشاتی که با روحیات جامعه سنتی و اسلامی ایران تطبیق نمیکرد موجب تضادها و مباحثاتی شده بود... جشن هنر شیراز در سال 1977 از نظر کثرت صحنههای اهانتآمیز به ارزشهای اخلاقی ایرانیان از جشنهای پیشین فراتر رفته بود. به طور مثال یک شاهد عینی صحنههایی از نمایشی را که موضوع آن آثار شوم اشغال بیگانه بود، برای من تعریف کرد. گروه تئاتری که این نمایش را ترتیب داده بودند یک باب مغازه را در یکی از خیابانهای پر رفت و آمد شیراز اجاره کرده و ظاهراً میخواستند برنامه خود را به طور کاملاً طبیعی در کنار خیابان اجرا کنند. صحنه نمایش نیمی در داخل مغازه و نیمی در پیادهرو مقابل آن بود. یکی از صحنهها که در پیادهرو اجرا میشد تجاوز به عنف بود که به طور کامل (نه به طور نمایشی و وانمودسازی) به وسیلة یک مرد (کاملاً عریان یا بدون شلوار- درست به خاطر ندارم) با یک زن که پیراهنش به وسیلة مرد متجاوز چاک داده میشد، در مقابل چشم همه صورت میگرفت... من به خاطر دارم که این موضوع را با شاه در میان گذاشتم و به او گفتم اگر چنین نمایشی به طور مثال در شهر «وینچستر» انگلستان اجرا میشد، کارگردان و هنرپیشگان آن جان سالم به در نمیبردند. شاه مدتی خندید و چیزی نگفت!"
در حقیقت آنتونی پاسوز میخواهد به شاه بگوید که شما دیگر از حد گذراندهاید اما شاه با توجه به این که خود را در اوج غرور و قدرت میدید، در مقابل جمله هشداردهنده سفیر انگلیس تنها لبخندی میزند و میگذرد البته این نوع روحیه مغرورانه شاه برای او بسیار گران تمام شد.
وضعیت سینما و تلویزیون نیز در همین چارچوب قرار داشت و بر آنها باید فعالیت کابارهها و مشروب فروشیها و حتی محله فساد رسمی را نیز افزود که همگی حاکی از یک برنامهریزی گسترده برای تعمیم فساد در کل جامعه بود، اما برخلاف آنچه آنها تصور میکردند، نه تنها جامعه مذهبی ما در این گرداب غرق نشد بلکه نسبت به آن واکنش نشان داد و اتفاقاً به اعتقاد من این قبیل مسائل یکی از عوامل مهم انقلاب اسلامی بود. در حقیقت این اقدامات باعث شده بود که خشمی عمیق در وجود مردم شکل گیرد و منتظر فرصت باشند تا آتش خشم خود را بر او فرو ریزند که البته این اتفاق نیز افتاد.
به لحاظ فساد مالی نیز خانواده و دربار پهلوی در راس آن قرار داشتند. من اینجا یک نکته را باید بگویم که فساد اقتصادی ممکن است در هر رژیمی اتفاق بیفتد، یعنی ما نمیتوانیم بگوییم رژیمی وجود دارد که اساسا فساد اقتصادی در آن نیست. از آمریکا گرفته تا انگلیس تا نظام جمهوری اسلامی بالاخره فساد اقتصادی وجود دارد، ولی مهم این است که ببینیم منشاء و عامل این فساد کجاست. در رژیم پهلوی منشاء و اصل و اساس این فساد در راس رژیم یعنی شاه، خانواده سلطنتی و دربار وجود داشت.
اگرچه اسناد و مدارک بسیاری در این زمینه وجود دارد اما من مایلم در اینجا از آنچه اسدالله علم وزیر دربار محمدرضا پهلوی راجع به طبقه حاکم در خاطرات خود بیان داشته بهره بگیرم.
وی در سراسر خاطرات خود با ناسزاگویی و دشنام به طبقه حکومتگر- که بر تعلق خود به این طبقه تأکید مکرر دارد- توجه مخاطبان را به خود جلب میکند.
عبارات و واژههایی که وی برای توصیف خود و دیگر عناصر حکومتگر به کار میگیرد، به گونهای است که اگر به طور مستقل و جدا از کتاب خاطرات وی به چشم بخورند، چه بسا که به عنوان اظهارنظر سرسختترین مخالفان پهلوی درباره این رژیم به حساب آیند.
نمونههایی از این عبارات، گویای عمق تنفر نهفته در روح و روان علم از دربار است. او در یادداشت روز 26/11/47 میگوید: "وای که طبقه حاکمه چقدر فاسد و پلید است و چگونه انسان را تحمیق میکند، و وقت انسان بینتیجه به این شیطنتها و پدرسوختگیها صرف میشود."
یا در یادداشت روز 1/12/53 مینویسد: "صبح ملاقاتهای منزل جانکاه بود، چون همه از طبقه لاشخور حاکمه (طبقه خودم) بودند و هرکس به منظور جلب منفعتی آمده بود، واقعاً کسل شدم".
همچنین در یادداشت روز 15/12/53 میگوید: "صبح باز لاشخورها به سراغ من آمده بودند که از سفره گسترده تازه متمتع باشند. واقعاً جانکاه است."
و باز در یادداشت روز 20/12/53 همین مسأله را بیان میکند: "مطابق معمول، منزل من پر از ارباب رجوع و به خصوص طبقه خودم یعنی لاشخورها بود.» وی در یادداشت روز 9/9/53 خود دشنامگویی به هیئت حاکمه را به حد اعلای خود میرساند و میگوید: «هیئت حاکمه که خودم هم باشم، واقعاً گُه است".
این گونه سخن گفتن علم درباره هیئت حاکمه با توجه به شناختی که او از آنها داشت، میتواند تا حدی گویای عمق فساد در این طبقه باشد البته علم در اینجا از شخص شاه بصراحت نام نمیبرد اما استفاده از واژه هیئت حاکمه توسط وی میتواند معنای خاص خود را داشته باشد.
بر این اساس مشاهده میشود که فساد اقتصادی در رژیم پهلوی از رأس آن نشأت میگرفت و تا سطوح پایین استمرار مییافت و به همین دلیل باید گفت ریشه فساد بقدری عمیق بود که برای اصلاح آن راهی جز یک جراحی عمیق توسط مردم وجود نداشت.
* تسنیم: ما در جمهوری اسلامی نقش مردم را بوضوح چه در تعیین مدل حکومت و چه در انتخاب مقامات و مسئولان کشور طی 34 سال گذشته شاهد بودهایم و حدود سی و سه چهار انتخابات هم در این سالها برگزار شده است. در واقع همه مسئولان جمهوری اسلامی به صورت مستقیم و غیرمستقیم توسط مردم انتخاب میشوند. این مسئله در زمان قبل از انقلاب به چه شکل بود؟ مردم چه نقشی در اداره کشور در قبل از انقلاب داشتند؟ آن زمان آیا انتخاباتی بود یا خیر؟ آیا مردم جایگاهی در تعیین حکومت و مقامات و مسئولان نهادهای مملکتی داشتند؟
- رضائی: در ابتدای تأسیس رژیم پهلوی، مجلس پنجم فعالیت داشت که نمایندگان آن نیز توسط مردم انتخاب شده بودند، همچنین در مجلس ششم نیز تعدادی از نمایندگان مردمی حاضر بودند، اما از مجلس هفتم که دیگر پایههای دیکتاتوری رضاشاه استقرار یافته بود، نقش مردم و رأی آنها نیز به صفر میرسد.
در همین انتخابات مجلس هفتم است که معروف است آیتالله مدرس میگوید آن یک رایی که من خودم به خودم دادم کو؟ بنابراین از این مجلس به بعد تا حدود مجلس چهاردهم، انتخابات حالت کاملاً فرمایشی و صوری دارد. از مجلس چهاردهم تا مجلس هفدهم باز فضا به گونهای است که به هرحال امکان حضور و تأثیرگذاری مردم بر انتخاب نمایندگان بهبود مییابد هرچند بعضاً تخلفات و تقلباتی به چشم میخورد اما بعد از کودتای 28 مرداد 32 و استقرار حاکمیت آمریکایی شاه، مجددا انتخابات فرمایشی میشود و دیگر رأی مردم تاثیری ندارد.
این بدین معنا نیست که مردم اصلاً رأی نمیدادند. بالاخره بظاهر انتخاباتی برگزار میشد و تعدادی هم به طریقی پای صندوقهای رای میرفتند تا گفته شود انتخاباتی برگزار شود، بنابراین انتخابات مجلس ظاهرا برگزار میشد اما آن چیزی که از صندوقها در میآمد، اساسا رای مردم نبود، بلکه چیزی بود که دربار پهلوی هماهنگ با سفارتهای آمریکا و انگلیس از صندوقها در میآورد.
اگر این مساله را از یک سطح بالاتر مورد توجه قرار دهیم، به آنجا میرسیم که اصلاً رژیم پهلوی برای مردم شانی قائل نبود و آنها را به حساب نمیآورد؛ یعنی غروری بر شاه و دربار حاکم شده بود که خودشان را یک طبقه کاملا مجزا از مردم میدانستند که نیازی هم به آنها احساس نمیکردند. آنها معتقد بودند با تکیه بر آمریکا و انگلیس و نیز با تکیه بر نیروی نظامی میتوانند برای همیشه بر مردم حاکم باشند و هیچ کس از ترس جرئت اعتراض ندارد. اگر هم کسانی حرفی بزنند، دستگیر و سرکوب میشوند، لذا رژیم پهلوی از آنجا که تکیهگاه خود را آمریکا میدانست، اصلا شأنی برای مردم قائل نبود که دغدغهای برای حضور آنها در صحنه انتخابات داشته باشد.
* تسنیم: آیا میتوان گفت در چارچوب همین روش و رویه شاه که شأنی برای مردم قائل نبود، او به غیر از آمریکا، فقط ارتش را به عنوان پشتوانهای برای شخص خود میدانست؟
- رضائی: بله، همینطور است. اتفاقی که در آن رژیم افتاد، این بود که شاه با پول مردم ایران شروع به تجهیز و تقویت ارتش کرد، اما این ارتش در چارچوب مسائل منطقهای کاملاً در اختیار آمریکا قرار داشت و میبایست طبق سیاستها و منافع آنها عمل کند و در حوزه مسائل داخلی نیز به مثابه یک عامل ابراز قدرت شاه و در صورت ضرورت سرکوب مخالفان وی درآمد.
در زمینه مسائل منطقهای که در واقع شاه در چارچوب دکترین نیکسون به ژاندارم منطقه و بزرگترین پایگاه نظامی آمریکا در خاورمیانه تبدیل شده بود و بدیهی است که آمریکا چنین امکاناتی را برای حفظ منافع خود در این منطقه در کشور ما انبار کرده بود، البته شاه هم نه تنها با این رویه مخالفتی نداشت بلکه خودش بسیار هم مشتاق به آن بود چون احساس میکرد از طریق اتحاد با آمریکا به یک منبع قدرت بزرگ متصل شده است که به وقت ضرورت هم از او در مقابل دیگر کشورهای منطقه و بخصوص اتحاد جماهیر شوروی دفاع خواهند کرد.
این نکته را هم اضافه کنم که شاه نه تنها در سیاستهای منطقهای خود را تابع آمریکا میدانست بلکه در امور فرامنطقهای نیز چارهای جز دنبالهروی از منافع کاخ سفید در پیش روی خود نمیدید.
من در اینجا تنها به یک نکته اشاره میکنم و آن پیروی شاه از آمریکا در مسائل مربوط به خاور دور و جنگ ویتنام میشود. فکر میکنم جملهای از اسدالله علم در خاطرات وی در این زمینه بسیار گویا باشد.
وی در یادداشت روز سهشنبه 19/2/51 مینویسد: "صبح خیلی زود کاردار سفارت آمریکا به من تلفن کرد که کار فوری دارم – هنوز سفیر جدیدشان نیامده است. ساعت 8 به او وقت دادم. پیام نیکسون را برای شاهنشاه آورد، که تصمیم خودش را در مورد مینگذاری آبهای ویتنام شمالی و بمباران ویتنام شمالی و قطع ویتنام و قطع مذاکرات پاریس به اطلاع شاهنشاه رسانده بود. گفت، فقط به لندن، پاریس، بروکسل، رم، بن، توکیو و تهران اطلاع میدهیم، چون متحد ما محسوب میشوید. من پیام او را وقتی شرفیاب شدم، به عرض رساندم و عرض کردم، شاهنشاه باید جواب مثبتی مرحمت فرمایید. فرمودند، آخر ما همه جا گفتهایم باید مقررات کنفرانس ژنو اجرا شود...چه طور جواب مثبت بدهم؟ عرض کردم، با کمال تأسف شیشه عمر ما هم در دست آمریکاست."
اما در زمینه استفاده از ارتش برای سرکوب داخلی نیز باید بگویم این رویهای بود که از زمان رضاشاه با جدیت تمام دنبال میشد و به محمدرضا نیز به ارث رسید.
در زمان رضاهشاه این طور گفته میشد که بخش قابل توجهی از بودجه کشور صرف ارتش میشود. این رویه از همان زمان که رضاخان به عنوان سردار سپه بعد از کودتای 1299 به صورت مرد قدرتمند ارتش درآمد، آغاز شد و در مدت 16 سال سلطنت وی با جدیت هرچه بیشتر دنبال شد، البته این بماند که گفته میشود اگرچه وی به اسم ارتش این پولها را برمیداشت اما در حقیقت بخش اعظم آن را به حساب خود در یک کشور خارجی – احتمالاً سوییس - واریز میکرد به طوری که هنگام فرار از ایران حدود 200 میلیون دلار در آن حساب اندوخته وجود داشت و سرنوشت این پول هم که در آن هنگام منبع مالی بسیار هنگفتی حتی در مقیاس یک کشور مثل ایران محسوب میشد، معلوم نشد که به کجا انجامید و به هرحال آن پول هم از کیسه ملت ایران رفت.
به هرحال، اگرچه به اسم ارتش این همه هزینه مصرف میشد اما واقعاً کارکرد ارتش رضاخانی چه بود؟ تنها جایی که ما میتوانیم جد و جهدی از آن ببینیم در سرکوب داخلی است.
مثلاً در همان دو سه سال اول قدرتگیری رضاخان به عنوان سردارسپه، هنگامی که وی در سال 1303 و مسئولیت صدراعظمی قصد دارد جمهوری در ایران اعلام کند و لابد خودش اولین رئیس جمهور ایران شود، آیتالله مدرس و همفکران ایشان به مخالفت با این طرح برمیخیزند چون میدانستند که نباید اجازه داد رضاخان به عنوان شخص اول مملکت درآید.
در این حال رضاخان قهر میکند و به بومهن میرود ولی چرا دوباره بر میگردد؟ چه اتفاقی میافتد که جمعی از رجال و سیاسیون به آنجا میروند و ایشان را با سلام و صلوات برمیگردانند؟ آنچه در اصل موجب این بازگشت میشود این بود که فرمانده قوای غرب و فرمانده قوای شرق که دو بازوی نظامی رضاخان سردار سپه و صدراعظم آن موقع بودند تهدید میکنند که اگر رضاخان تا فلان ساعت برنگردد ما چه و چه میکنیم. از طرفی سیاسیون و مردم هم دیده بودند که این قزاقها واقعاً وقتی پای سرکوب داخلی پیش بیاید، با جدیت این کار را انجام میدهند، بنابراین از ترس جان خود صلاح را در آن دیدند که نزد وی بروند و از او بخواهند که به پایتخت برگردد.
اما همین ارتش بعد از 20 سال هزینه کردن برای آن در زمان رضاشاه در عرصه دفاع از آب و خاک و ناموس این ملت چه کار کرد؟ آیا هنگامی که قوای متجاوز خارجی به سرزمین ایران حملهور شد، در مقابل آن دفاع کرد؟ ممکن است کسانی بگویند خوب، توان مقابله با آنها را نداشت.
اولاً 20 سال هزینه برای ارتش برای چه بود؟ مردم ایران گرسنگی خوردند که در زمان نیاز این ارتش از آنها حمایت کند. پس رضاشاه که خود را بنیانگذار ارتش ملی میدانست، در این 20 سال چه کار کرده بود؟ ثانیاً مشکل اصلی به خود او و بزدل بودنش در برابر خارجی برمیگشت.
رضاشاه هرچه در مقابل تودههای مردم برای خود پرستیژ قدرت میگرفت اما در مقابل خارجیها واقعاً ترسو و بزدل بود. به همین دلیل هم بلافاصله بعد از هجوم قوای روس از شمال و انگلیس از جنوب، دستور ترک مقاومت میدهد، شاید به این دلیل که مورد ترحم و بخشش روس و انگلیس قرار گیرد، البته با این همه، باز هم ترس و وحشت تمام وجود او را گرفته بود و پا به فرار گذارد، هرچند من معتقدم انگلیسیها واقعاً در حق او لطف کردند و او را از چنگ ملت ایران نجات دادند چراکه در صورت حضور در ایران به دلیل ظلم و جنایتی که در طول سلطنت خود مرتکب شده بود، با توجه به شرایط و فضای جدید و از هم پاشیده شدن ارتش به عنوان ابزار سرکوب او، مردم انتقام سختی از او میگرفتند.
اما برای این که میزان شجاعت و قدرت رضاشاه را در مواجهه با یک تهدید خارجی بهتر متوجه شویم، من استناد میکنم به یک خاطره از جعفر شریفامامی رئیس مجلس سنای شاه که از مهرههای سرسپرده و بالای رژیم پهلوی به حساب میآید.
شریفامامی در خاطرات خود از اولین روزهای ورود قوای شوروی به ایران میگوید: "روزی موقع خروج دیدم که سرگرد لئالی، معاون پلیس راه آهن، در ایستگاه راهآهن یک گوشی تلفن به دست راست و گوشی تلفن دیگر را به دست چپ گرفته و مطالبی را (که) از یک طرف شنید به طرف دیگر بازگو میکند. چند دقیقه ایستادم. دیدم میگوید که روسها از قزوین به سمت تهران حرکت کردهاند و ایستگاه بعد نیز مطلب را تأیید کرده و بدون (تحقیق) موضوع را به رئیس شهربانی با تلفن اطلاع میدهد و او موضوع را به هیئت وزیران و از آنجا به دربار و به اعیحضرت خبر میدهند که روسها به سمت تهران سرازیر شدهاند. ایشان (رضاشاه) دستور میدهند که فوراً اتومبیلها را آماده کنند که به طرف اصفهان حرکت کنند... زودتر رفتم به منزل. ولی از آنجا به راهآهن تلفن کرده و خط قزوین را گرفتم. پس از بررسی و پرسش از ایستگاهها، معلوم شد چند کامیون عمله که بیلهای خود را در دست داشتند به طرف تهران میآمدهاند و چون هوا تاریک بود، نمیشد درست تشخیص دهند. تصور کردهاند که قوای شوروی است که به طرف تهران میآید. لذا بلافاصله مطلب را به اعلیحضرت گزارش (دادم تا) از حرکت خودداری میشود."
حالا این را مقایسه کنید با شهریور 59 که 12 لشکر تا دندان مسلح و مجهز عراق به همراه دهها فروند هواپیما در حالی که ایران بعد از انقلاب با مشکلات عدیدهای در زمینه نیروهای نظامی و دفاعی مواجه بود، حمله بسیار سنگین و گستردهای را به خاک کشورمان آغاز کردند. در چنین اوضاع و احوالی امام خمینی با متانت، شجاعت و وقاری مثالزدنی، در پیامی به مردم ایران قریب به این مضمون فرمودند که دزدی آمده و سنگی انداخته و ما چنان به او سیلی خواهیم زد که از جا بلند نشود. واقعاً این کجا و آن کجا!
در زمان محمدرضا نیز بخش قابل توجه بودجه کشور صرف مسائل نظامی میشد اما این ارتش فقط ابزار نمایش قدرت شاه بود. تنها در یک مورد و آن هم هنگامی که تنشهایی در سال 53 و 54 بین ایران و عراق که یکی وابسته به آمریکا و دیگری وابسته به شوروی بود، صورت گرفت، ارتش مانوری میدهد که البته آن هم به پشتوانه ایالات متحده بود، البته درگیری هم بوجود نمیآید ولی همین ارتش توسط شاه برای سرکوب مردم، چه در دوره 15 خرداد 42 و چه در سالهای 56 و 57 بکار گرفته میشود که اتفاقاً در این دو سال آخر عمر رژیم پهلوی، امام خمینی با در پیش گرفتن یک برنامه کاملاً هوشمندانه و مبتنی بر شناخت جامعه و ارتش ایران، به شاه ثابت میکند که ارتش نیز آن گونه که او فکر میکرد، دربست در اختیار امیال او نیست.
امام ارتش را برادر و حامی ملت ایران میخواند و با ایجاد یک پیوند عاطفی با بدنه ارتش که از فرزندان همین مردم بودند، آنها را به انحای گوناگون به قیام در مقابل ظلم پهلوی فرامیخواند و به این ترتیب به شاه و آمریکا ثابت میشود، بدنه ارتش دارای همبستگی عمیقی با مردم و مذهب است. به همین خاطر هم است که در نهایت کاخ سفید تصمیم میگیرد یکی از برجستهترین ژنرالهای خود به نام هایزر را به ایران اعزام دارد تا برنامه سرکوب شدید و بیرحمانه مردم توسط ارتش را طراحی و به اجرا درآورد، اما حتی این اقدام آمریکا نیز با شکست مواجه میشود و تلاش شبانهروزی آنها برای حفظ نظام سلطنتی وابسته به خود، ناکام میماند.
بهاینترتیب با سقوط رژیم پهلوی که از ابتدا نیز توسط بیگانگان در ایران روی کار آمد و تا آخر هم در مسیر وابستگی و وطنفروشی پیش رفت، فصل نوینی در حیات ملت ایران آغاز میشود که البته خوشایند استعمارگران و سلطهجویان بینالمللی و کسانی که ایران را ملک طلق خود میدانستند و سالیان سال از آن بهرههای هنگفت و بیدردسر برده بودند، نبود، اما مردم ایران با علم و اراده خویش و با رهبری امام این راه را آغاز کردند و علیرغم تمامی سختیها به آن ادامه دادند. طبعاً پیشرفتها و موفقیتهای ایران در عرصههای گوناگون موجب عصبانیت آمریکا و همفکران و همپیمانان اوست و بههمین دلیل است که میبینیم آنچه از دستشان برمیآید بهکار گرفتهاند تا ملت ایران را بهزانو درآورند.
بهنظر من بهترین پاسخ در برابر آمریکا و تمامی همراهان او تا هنگامی که راه دشمنی و عداوت با ملت مسلمان ایران را ادامه میدهند، همان است که شهید بهشتی گفت: «آمریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر!».
گفتوگو از سیدمحسن میرشمسی
منبع" سایت تسنیم
تعداد بازدید: 910