20 آبان 1393
مرحوم حاج سعید امانی برادر و همرزم شهید امانی میگوید:
«وقتی که حضرت امام برای مردم بیان کردند که برای مبارزه با رژیم باید فعالیت چشمگیری داشت اینها به این نتیجه رسیدند که یک نمونه از فعالیت بالاتر ایجاد گروه و مبارزه مسلحانه است. در بعضی موارد ـ چون در آن سنخ فکری جامعه هنوز مبارزه مسلحانه اعتبار لازم را نداشت ـ بعضی به شهید حاج صادق اشکال میگرفتند که چرا اقدام مسلحانه کرده است و ما جواب میدادیم که او یک قدم بدون اجازه مراجع و ولی فقیه برنمیدارد».
دکتر بادامچیان در زمینه اذن علما چنین نقل مینماید:«برای اعدام انقلابی شاه و یا منصور هم نظر علما و بزرگان را خواستند قبل از تبعید امام فرموده بودند حالا زود است و پس از آن که به ایشان دسترسی نبود شهید مطهری و شهید بهشتی [که حضرت اما برای چنین مواقعی منصوب فرموده بودند] در این قضیه اجازه دادند و در نهایت مرجع تقلیدی مثل آیتالله میلانی حکم را تأیید نمودند».
حاج تقی خاموشی نیز میگوید:«خدمت اکثر مراجع که میرسیدیم از جواب قاطع ابا میکردند و بطور ضمنی میگفتند این کار ممدوح است منتها با این کیفیت که بخواهید رأس یعنی شاه را بزنید شرایط مهیا نیست و هرج و مرج میشود، ما نیاز به مجوز قطعی داشتیم تصمیم بر این شد که به علت عدم دسترسی به امام به آیتالله میلانی که در ایران محل صدور حکم بعد از امام بودند مراجعه کنیم.
به همراه برادر دیگری خدمت ایشان رسیدیم و در مورد ترور شاه یا منصور سؤال کردیم ایشان در مرحله اول از جواب صریح ابا کردند و بعد من عرض کردم لطفاً اگر میشود صریحاً بفرمایید که اگر ما برویم و این کار را انجام دهیم آیا در نزد خدا مأجور هستیم و ثانیاً مسئولیتی بر گردن ما نیست که آن دنیا بخواهیم جواب دهیم؟ ایشان فرمودند: «اگر این کار بشود در مورد شخص منصور خیلی بجا و به مورد است و از نظر شرعی بسیار شایسته است» این جمله دقیقاً لفظ به لفظ ایشان است این جواب قاطع را که گرفتیم با توجه به صحبتهای حضرت امام حجت بر ما تمام شد».
اخطار نهایی
آقای شهاب میگوید:«حضرت امام که در 13 آبان تبعید شدند ما قصد برپایی یک مراسم اعتراض داشتیم ولی در هر مسجدی میخواستیم مراسم برگزار کنیم ممنوع بود بالاخره در مسجد سید عزیزالله خدمت آیتالله العظمی آقای خوانساری بزرگ رسیدیم ایشان با شرط عدم تداخل با نماز اجازه فرمودند و مراسم تشکیل شد و یکی از برادران صحبت کردند. پس از سخنرانی قطعنامهای خوانده شد که به رژیم اخطار کرد اگر چنانچه تا چهل روز دیگر جوابی دربارة امام داده نشود ما کاری که وظیفة الهی است انجام میدهیم.
در روز 21 آذرماه ـ مقارن با فتح آذربایجان ـ شاه ملعون در ایوان شهرداری ایستاده بود و سان میدید ما در آن روز در مراسم رژه تراکتهایی پخش کردیم که ما چنین مراسمی داریم.
رژیم مجبور شد مسجد را نبندد و ما در مسجد قطعنامه را خواندیم. اگر دقت کنید 40 روز که از 21 آذر بگذرد همان اول بهمن است که منصور را زدیم البته در این فاصله جلسات روشنگری داشتیم که قرار شد هرکدام از سخنرانان را گرفتند دیگر بجایش برود. آقای باهنر، آقای مروارید و... به منبر رفتند و همه را گرفتند».
مکان اجرای حکم
در رابطه با مکان اجرای حکم سه امکان وجود داشت، مسجد مجد که منصور برای ختم میرفت، افتتاح شرکت تعاونی ارتش و مقابل مجلس.
یکی از همرزمان شهیدان میگوید: «... در رابطه با مسجد مجد، برادران در زندان ] مطلب را اینگونه [ باز کردند که وقتی خدمت شهید صادق امانی گفتند که در مسجد مجد برای ما سادهترین راه است که انجام بدهیم، و گیر هم نمیافتیم، احتمال خطر هم بسیار کم است، در تعاونی ] نیز [ امکان عمل زیاد است ولی خطر یک خورده بیشتر از آن مسجد است، اما در میدان بهارستان جلوی مجلس احتمال توفیق کم است و خطر زیاد، ] بالاخره [ در جمعبندی، شهید صادق امانی رحمهالله علیه (که من شاید در سطح خودمان نمیتوانستم نظیری برای او بشناسم و هنوز هم نمیشناسم، او بیشک حدود 4000 حدیث از حفظ بود و واقعاً وقتی ما او را از دست دادیم، برایمان بسیار گران بود او در بسیاری از مراحل که ما گیر میکردیم یکدفعه میدیدیم که شهید صادق امانی از چنته یک حدیثی بیرون کشید و واقعاً از مشکلات بیرونمان میآورد.) میگوید که مسجد کم خطر است اما بعداً کسانی که به مسجد نمیآیند، میگویند آنجا خطر است. ما در خانة خدا که جای امن است نباید چنین کاری را بکنیم، باید خطر را با خودمان بخریم و آسان را نپذیریم. در رابطه با تعاونی به این میرسند که اگر در آنجا منصور را بزنند با اینکه راحتتر از بهارستان است، نتیجهاش این شود که میتوانند بگویند اینها ضد تعاونی بودند که در تعاونی منصور را زدند... میتوانستند عدهای واقعاً صحنه را جوری جلوه دهند، که اینها طرفدارهای سرمایهدارها هستند یا با تعاونی مخالفند. امام در مجلس او قرارداد تازهای را که یک وضع بسیار زشتی را برای ملتمان دومرتبه پیشبینی میکردند، داشت به مجلس میبرد...»
شب عملیات بدر
در شب عملیات این چهار شهید عزیز در منزل شهید بخارایی جمع شدند آخرین دقتهای لازم را در برنامة خود انجام دادند. شهید عراقی در اینباره میگوید: «اینها جلسهای در شب پنجشنبه داشتند؛یک قطعنامه ای در 6 ماده تنظیم میشود:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
«ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفاً کانهم بنیان مرصوص»
ناله را هرچند میخواهم که پنهان برکشم
سینه میگوید که من تنگ آمدم فریاد کن
ما با قلبی سوزان آماده شهادتیم، دیدن این تنهای برهنه، شکمهای گرسنه و بدنهای ناتوانی که زیر تازیانههای عمّال استعمار آنها را به پرستیدن پیکر محنوس شاه وا میدارند، ما و هر انسان را رنج میدهد. ما برای اولینبار شلیک گلوله را بر روی دشمنان شما ملت ایران، طنینانداز میکنیم، باشد که شما نیز پیروی کنید. ... ما همانند سرور شهیدان حسینبن علی علیهالسلام زندگی را عقیده و جهاد در راه آن میدانیم... شما ای ملت ایران... با قلبی مملو از ایمان به پاخیزید و این عاملین منفور استعمار و حیات کثیف حاکمه را یکباره نابود سازید. ما از ورای این جهان با شما سخن میگوییم. نترسید به پاخیزید و خود را به کاروان شهداء ملحق سازید...
که به امضای چندتا از برادران میرسد که علت عمل بیان بشود توی آن، که چرا ما این کار را کردیم و هرکدام از این برادران که موفق بشوند این کار را در آن روز انجام بدهند، آن قطعنامه که به امضای او هست پخش بشود. و علاوه بر اینها مرحوم بخارایی خودش هم در حدود نیم ساعت صحبت میکند و خطاب میکند به نسل جوان و جوانان که:
من از دنیایی نو ورای این جهان با شما سخن میگویم، من اولین کسی بودم که تیر را به طرف دشمن رها کردم، تا وقتی که استعمار و استثمار و استبداد را از این مرز و بوم بیرون نکردهاید، اسلحه خود را بر زمین نگذارید...
آن شب را تا ساعت 12 اینها برنامههایی که در رابطه با فردایشان بود، تقریباً تنظیم میکنند، بعد از ] ساعت [ 12 هم یک مقداری میخوابند، در حدود یک ساعت به اذان مانده، بچهها بلند میشوند و مشغول نماز شب ] میشوند [. صبح (روز بعد، یعنی پنجشنبه اول بهمن ماه، مصادف با 17 رمضان، روز عملیات بدر، مأمورین اجرای حکم، تحت فرماندهی شهید حاج صادق امانی با زبان روزه) حرکت میکنند و به طرف (میدان) بهارستان.
چگونگی عملیات از زبان شهید بخارایی
آقای شهاب میگوید:«من در زندان از شهید بخارایی پرسیدم چگونه عملیات انجام گرفت؟ ایشان تعریف کرد ماشین منصور داخل نرفت بیرون ایستاد در یک ماشین خودش نشسته بود و در ماشین دیگر یک تعداد افسر مسلح اسکورتش میکردند. من نامه را به دستش دادم در یک دستش نامه بود و روی دست دیگرش بارانی یک تیر به شکمش شلیک کرد و بعدی را به حنجرهاش زدم که حنجرهاش را درید. افسرهایی که در ماشین پشتسر بودند اسلحهها را در ماشین گذاشتند، در ماشین را قفل کردند و از کوچه پشت مجلس فرار کردند. مأمورین مجلس جنازه منصور را در ماشین گذاشتند و من هنگام فرار دستگیر شدم و مرا به کلانتری بهارستان بردند.
نصیری آمد ـ در آن موقع رئیس شهربانی بود ـ پرسید اسمت چیست گفتم به تو مربوط نیست اسم خودت چیست. گفت من نصیری هستم، گفتم من نمیدانم نصیری کیست چه کاره هستی گفت رئیس شهربانی، تو اسمت چیست؟ گفتم من نمیگویم. با عصای مارشالی زد و دوتا دندانم را شکست و مرا به کلانتری سپرد و گفت: هیچکس با این تماس نگیرد حتی خبرنگاران و رفت. من این را که شنیدم وقتی سوار ماشینم کردند ببرند خودم را پشت شیشه عقب چسباندم و از من عکس گرفتند چون قرار بود هم اعتصاب غذا کنیم هم اعتصاب حرف هیچ نگفتم. قانون این است که یک شب بیشتر نمیتوانند در آگاهی نگه دارند و باید تحویل زندان بدهند. چون دیدند کاری نمیتوانند بکنند میخواستند تحویل زندان بدهند حتی بند کفشم را باز کردند بلکه سندی بیابند تکه کاغذی در جیب پیراهنم بود که تلفن مدرسه خزائلی را نوشته بودم. سریع بوسیلة تلفن رفتند و از مدارکم به خانه ما رفتند و از آنجا قضیه لو رفت.»
دستگیریها آغاز میشود
پس از یافتن آدرس خانة شهید بخارایی به شهید نیکنژاد و هرندی نیز دست مییابند و تعدادی در این زمینه دستگیر شدند رژیم متوجه تشکیلاتی قوی در برابر خود میشود و به دنبال مسئولین گروه میگردد. شاه دستور دستگیری شهید امانی و شهید اندرزگو را صادر میکند بالاخره برای جلوگیری از دستگیری وسیع یاران امام محل اختفای شهید امانی معرفی میشود و رژیم به یکی از دو نفر مورد نظر میرسد. همسر شهید امانی از چگونگی دستگیری میگوید:
«خود ایشان تا ساعت 10 صبح آن روز در منزل بودند و بعد از منزل رفتند بیرون. ساعت 8 شب ریختند منزل ما را محاصره کردند نه میگذاشتند کسی برود نه کسی بیاید. پرسیدند همسر صادق کیست من معرفی شدم مرا دستگیر کردند و بردند برای شهربانی. بچة کوچکم شیرخوار بود فقط روزی یکبار من را میآوردند منزل بچه را شیر میدادم، بچه را نمیگذاشتند ببرم. من و قاسم آقا ـ فرزند بزرگتر شهید امانی ـ را تا روز 28 ماه مبارک که ایشان را دستگیر کردند میبردند شهربانی تا اقرار کنم حاج صادق کجاست ».
بیدادگاه ستمشاهی
آقای شهاب در خاطرات خود میگوید:«ما را پس از بازجویی زیاد که پنج ماه به طول انجامید به دادگاه بردند رئیسان دادگاه نشسته بودند و 5 ، 6 نفر آمریکایی نشسته بودند و با اجازه آنها دادگاه شروع کرد. یک روز بیست و چهار نفر از دانشجویان حقوق ارتش را آوردند کارآموزی، رئیس دادگاه به آقای بخارایی گفت آخرین دفاعت را بکن. ایشان گفت: «ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص» من از ورای این جهان با شما صحبت میکنم من اولین تیر را بسوی دشمن رها کردم ای جوانان، ای دانشجویان... بقیة راه با شماست.
ناله را هرچند میخواهم که پنهان درکشم
سینه میگوید که من تنگ آمدم فریاد کن ...
در همین هنگام دانشجوها دستمال درآوردند و شروع کردند به گریه کردن، رئیس دادگاه برآشفت و دو روز دادگاه را تعطیل کرد».
شهید عراقی نیز از دادگاه اینگونه میگوید: «روز اول دادگاه که آمدیم آقای نیکنژاد سخت مریض شده بود که قادر به حرکت نبود بطوریکه مأمورین از آوردنش خودداری کردند. ولی وقتی آوردند دادگاه رئیس دادگاه پرسید کجاست؟ گفتند این شکلی است گفت فوراً یک آمبولانس برود دنبالش بیاوریدش، یک نیمکت هم پشت صندلی ما گذاشتند و آقای نیکنژاد را آوردند با تخت آمبولانس خوابانیدند.»
آیتالله هاشمی رفسنجانی در خاطرات دستگیری و بازجویی خود نقل میکند:«بازجوی ما، کوچصفهانی بود... او یک بازجویی طولانی از من کرد که تا ظهر ادامه داشت و عمدتاً مربوط میشد به منبر ما، مخصوصاً همان منبرهای کانون نشر حقایق علوی و... بعد هم رفت سراغ هیأتهای مؤتلفه. منشأ آشنایی، کمک مالی و... وقتی به اینجا رسید متوقف شدیم... سرهنگ مولوی آمد، بازجوها نشسته بودند و همان سؤالهای قبلی را کردند. ما گفتیم نه همه اینها دروغ و اتهام است. بلند شد و بنا کرد از رو خواندن، فتوی قتل منصور را تو از (آیتالله) میلانی گرفتهای و... تو همة اینها را باید اینجا بگویی... اگر بگویی نجات پیدا میکنی... من خیلی بیاعتنا گفتم همة اینها ادعاست. آن وقت خودش بنا کرد به کتک زدن یک مقدار مشت و لگد زد بعد گفت بزنید تا حرفها را بگوید و رفت...»
آخرین لحظهها
آقای شهاب میگوید:«ما در زندان انفرادی بودیم من کنار شهید حاج صادق امانی بودم و هر سلول 2 پاسبان داشت یکی حرکات ما را مینوشت و دیگری مراقب بود که پاسبان اول با ما سازش نکند. یک روز ناگهان مأموران به زندان ریختند پرسیدم چه خبر است به حاج صادق گفتند: بیا بیرون! حاج صادق بلند شد و بیرون آمد معلوم شد چون حاج صادق با آسودگی خاطر و راحت میخوابید و آنها انتظار چنین عکسالعملی نداشتند گمان کرده بودند ایشان مرده است و نگران شده بودند. ایشان خیلی راحت میخوابید گویی به معشوق خود رسیده بود خیلی کم غذا میخورد و یک سر سوزن اضطراب نداشت».
شهید عراقی در خاطرات خود اینگونه مینویسد:«فردا شب که روز سهشنبه بود ـ روز 25 خرداد ـ بعد از نماز مغرب و عشا بود که آمدند عقب من و حاج هاشم امانی، رفتیم دفتر سرهنگ پریور ـ رئیس کل زندان ـ او این جور صحبت را شروع کرد که دیدی به تو گفتم که شاه میآید و تخفیف میدهد و مورد عفو قرار میگیرید و چه میشود و چه میشود، از این حرفها. خلاصهاش شما و ایشان مورد رحمت شاه قرار گرفتهاید. ما اولین سؤالی که کردیم، گفتیم که آن چهارتا بچهها جریانشان چه میشود؟ گفت هنوز به ما دستوری ندادهاند. بعد گفتیم که اگر این مرحمت را جایی وارد نکردهاند و میشود برگردانید. به آنها بگویید برگردانند، ما این مرحمت را نخواستیم. گفت شما اصلاً عقلتان کم است، دیوانه هستید، آدم حسابی که اینجوری حرف نمیزند، بلندشو برو یک تشکر بکن، یک نامه بنویس. گفتم نه، فرق بین ما و شما این است که شما برای زندگی دو روزهات حاضرید تن به هر ذلت بدهید، ما سعی میکنیم که از اینجا زود رخت بکنیم و برویم، این دوتا فرهنگ است، دوتا فکر است، آن عینکی که تو به چشمت زدهای و دنیا را داری با آن میبینی و آن عینکی که ما به چشممان زدهایم و دنیا را با آن میبینیم دو نوع عینک است و دو نوع دید است. ما بلند شدیم آمدیم.»
آقای شهاب از وداع اینگونه میگوید:«قبل از اعدام میخواستند یک یک ما را صدا کنند. اولین نفر شهید عراقی را صدا کردند ـ ایشان خیلی زرنگ بود تا بیرون رفت فهمید آنها میخواهند به این وسیله آن چهار نفر را نگه دارند تا برای اعدام به زندان دیگر ببرند ـ او به رئیس زندان گفت: «ما مثل ماهی که از آب بیرون افتاده تقلا میکنیم تا شهید شویم، ناراحت نیستیم میخواهیم اعدام شویم اگر از ما ترس دارید ناراحت نباشید ما با این عشق آمدهایم همه را صدا کن تا با هم چایی بخوریم و وداع کنیم». همه آمدیم شهید امانی گفت: «من برای شما چه کنم؟ ما که به آرزوی خود میرسیم. شما میخواهید اسیر شوید ما برای شما دعا میکنیم» سپس افزود: «آقایان شما بلندگوی ما هستید، ما فقط و فقط برای بقای اسلام و روحانیت این اقدام را کردیم».
پس از آن وداع کردیم و ایشان را بردند و ما را به زندان برگرداندند. در بند صدای تیرها را شنیدم و فردای آن روز ما را به زندان قصر منتقل کردند».
دیگر یار شهیدان حاج آقا عسگراولادی از شب وداع اینگونه روایت میکند:«آن شهدا شاد بودند و شاید از همه آرامتر و شادمانتر شهید صادق امانی بود. با اینکه او همسر و دو فرزند داشت و سه نفر دیگر هنوز ازدواج نکرده بودند. اما از همه آرامتر و شادمانتر، روزها به بحث و شبها به تفسیر قرآن میگذشت و در آخر هر شب مناجات بود و آن شهدا مناجات ویژه داشتند.
یکی از شبها من خواب آلوده، توجه داشتم به راه رفتن شهید امانی در داخل راهروی سلولهای زندان، دیدم اینطور دارد با خدا راز و نیاز میکند: (خدایا، یک عمر خدا، خدا کردم، خدا میخواهم پهلویت بیایم. خدا، خدا، خدا) یعنی خودمانیترین مناجات را با خدا داشت.»
همسر شهید امانی از آخرین دیدار خود اینگونه میگوید:«دفعة آخری که میخواستیم به ملاقات برویم مادر شهید امانی گفتند به صادق بگو من از تو راضی هستم انشاءالله امام زمان و خدایت از تو راضی باشند. وقتی من خدمت ایشان رسیدم و پیام را رساندم خیلی خوشحال شدند دستها را بالا بردند و خدا را شکر کردند و گفتند به مادرم بگویید عمده نگرانی من رضایت شما بود».
آقای عسگراولادی در خاطرهای دیگر میفرمایند: «شهید حاج صادق امانی در شب وداع خواب دیده بود که کسی به ایشان میگوید تو در حال رفتنی دو فرزندت قاسم و صدیقه را به که میسپاری ایشان میگفتند من در عالم خواب گفتم همان کار که مولایمان سیدالشهداء کرد و فرمود «استودعکم الله» من این دو را به خدا میسپارم چون من به جانب خدا در حال حرکت هستم».
شهید عراقی نیز از آخرین وداع اینگونه میگوید:«ما مسأله را مطرح کردیم به اینکه در این مسافرتی که بنایش را با هم گذاشتیم و امید داشتیم تا آخرین منزلگاه در این سفر با هم باشیم، ولی چون هرکاری قابلیت و لیاقتی میخواهد، من و برادرم هاشم لیاقت این را نداشتیم که در این سفر با شما همراه باشیم. در حال شما هستید که گوی سبقت را از ما ربودید. این است که من به نوبة خودم متأثرم و متأسفم که چرا این لیاقت در من نبوده که در این حالت حداقل به دنبال شما باشم و دنبالهرو شما باشم. بعد از من مرحوم حاج صادق [امانی] صحبت کرد، او هم خطاب کرد به این که از آرزوهای من بود که این شب را ببینم و نمیدانم که چه طوری شکر این نعمت را بجا بیاورم که چنین چیزی نصیبم شده و من وصیت میکنم به شما که به خانواده من بگویید که برای من ختم نگیرند.
بعد، محمد [بخارایی] صحبت کرد و گفت من همانطور که در دادگاه گفتم، امروز هم به شما برادرها وصیت میکنم که به جوانان این مرز و بوم بگویید که اولین تیر را من رها کردم، ولی آخرین تیر نبود، تا بیرون کردن دشمن و استعمار از این مرز و بوم بر زمین ننشینند. و به همة برادران و دوستان و اقوام من بگویید که برای ما جشن بگیرند و پایکوبی کنند. در این موقع بود که مأمورین نتوانستند طاقت بیاورند و گریهشان افتاده بود، هق هق مأمورین راه افتاد. سرهنگ محرری که دم در ایستاده بود چشمش آلوده به اشک شده بود و من را صدا کرد، گفت وضع مأمورین من دارد بهم میخورد و بعدش میترسم که وضع زندان هم بهم بخورد، بگو صحبت نکنند. گفتم من که نمیتوانم این کار را بکنم، چهار تا از برادرانمان را میخواهید بکشید، بعد بگویم که صحبت نکنید. اصلاً این درست است؟ شما برو توی دفتر بنشین هیچ اتفاقی هم نمیافتد، بگذار هرچه میخواهند بگویند، حرفهایشان را بزنند. دیگر هرکدام از بچهها تقریباً در رابطه با همین مسائل صحبت کردند، بعدش هم مرتضی [نیک نژاد] و بعد هم رضا [صفار هرندی] .
تا اینکه ساعت نزدیک یک بعد از نیمه شب بود، بچهها را تا دم در مشایعت کردیم، دوتا جیپ که توی آن مأمور بودند و چهارتا کامیون پلیس، اینها را سوار کردند و از زندان موقت بردند عشرتآباد به لشگر دو زرهی، تا اذان صبح که اینها را شهید کردند، مأمورین آنجا بودند. قبل از اینکه به درجه شهادت برسند، وضو گرفتند دو رکعت نماز خواندند، تکبیر الله اکبر، آیاتی از قرآن تلاوت میکردند و با روحی سرشار از شادی خلاصهاش لبیک گفتند به ندای حق و مأمورین که آمدند، خود مأمورین طاقت نداشتند، وقتی برگشتند توی بندی که ما بودیم، اکثرشان از بس که گریه کرده بودند، چشمشان سرخ شده بود، از شهامت بچهها، از روحیه بچهها، از قوی بودن بچهها در این موقع اظهار تعجب میکردند.»
خبر منتشر نشده کیهان
خبری که در ذیل آمده است خبری است که 37 سال پیش، در سحرگاه روز بیست و ششم خرداد ماه 1344 توسط خبرنگار کیهان از مراسم اعدام! چهار شهید گروه مؤتلفه اسلامی تهیه شده است ولی مسئولان آن روز کیهان از درج این خبر در روزنامه جلوگیری کرده و آن را به بایگانی فرستاده بودند. کاغذی که این گزارش کوتاه روی آن نوشته شده، اگرچه کهنه و فرسوده است، اما خبر، همچنان تازه و پرمخاطب است. متن خبر، گویا است و نیازی به توضیح و تفسیر ندارد. چهار مرد خدا را به قربانگاه میبرند. و آنها آرام و مطمئن به استقبال مرگ میروند، مرگی که آغاز زندگی جاودانه در جوار معبود و آخرین گذرگاه به سر منزل مقصود است. مردان خدا، که از خود گذشته و به جانان رسیدهاند، آیات قرآن را زیر لب زمزمه میکنند و شایسته نمیدانند که هنگام دیدار، سخنی جز کلام یار بر لب داشته باشند. به اعتراف دژخیمان شاه، «ضربان نبض و قلبشان طبیعی است»... قاتلان، سینه عاشورائیان را به رگبار میبندند و... لحظهای بعد، مرغان عاشق که از قفس خاک به عالم پاک پرکشیدهاند، به حقارت قاتلان میخندند...
«ساعت دو نیمه شب متهمینی که قبلاً از زندان موقت به پادگان حشمتیه منتقل شده بودند جهت انجام تشریفات قانونی و معاینة طبیب قانونی به ترتیب به اتاق نگهبانی وارد شدند.
کلیه متهمین که قبلاً وصیتنامههایشان را نوشته بودند و آماده بودند. پس از ذکر آدرس و نوشتن مل دفن مورد معاینه قرار میگرفتند. چهار متهم ضربان نبض و قلبشان طبیعی بود هریک از متهمین در پای ورقة وصیت خود نوشتند تا جسدشان را در ابنبابویه به خاک بسپارند. محمد بخارایی گفت از تهران خارجم نکنید بعد مکثی کرد و گفت هرکجا که بستگان من میخواهند به خاکم بسپارند.
در ساعت 4 صبح متهمین در حالی که هریک توسط 3 مأمور مراقبت میشدند به میدان تیر منتقل شدند، دستمال برای بستن چشمهای متهمین نیاورده بودند، چند نفر از درجهداران دستمالهای خود را دادند تا چشم متهمین را ببندند.
هنگامی که صفار هرندی برای امضاء وصیتنامه آمده بود تقاضا کرد تا پدرش را حاضر کنند و با او ملاقات کند، با این تقاضا موافقت نشد و به او جواب داده شد که چون حکم اجرا خواهد شد، و اگر پدرت بیاید و تو را ببیند چون پیرمرد است ممکن است دچار عارضه سکته شود ولی پس از اجرای حکم مانعی دارد که مطلع شود و امکان دارد که دچار ناراحتی نشود.
متهمین زیر لب به جز آیات قرآن چیزی نمیگفتند. پس از آنکه چشمهای متهمین بسته شد دستور شلیک صادر گردید و پس از ختم شلیکهای سربازان یکی از درجهداران تیر خلاص را به روی مقتولین شلیک کرد، در اینجا پزشک قانونی از اجساد معاینه کرد و جواز دفن به اسامی مقتولین صادر شد.»
حضور عظیم مردم پس از شهادت
با اینکه رژیم طاغوت خبر را منتشر نکرده بود، از حدود ساعت 8 صبح جمعیت عظیمی به طرف مسگرآباد بالا به راه افتاد و تجمع عظیمی برپا شد.رژیم کوشید جلوی هرگونه اعتراض و تجمع را بگیرد اما نتوانست و جمعیت تا غروب در مسیر جاده خاوران تردد داشت.
برای شب هفت، نیز رژیم اجازه برگزاری ختم نداد و مردم هزاران هزار نفر بر سر مزار رفتند که رژیم در گزارش ساواک تعداد را حدود پنج هزار نفر اطلاع داده است که البته آنها در کم جلوه دادن حضور مردم سعی داشتهاند.رژیم قبرستان را محاصره کرده و اجازه هیچ مراسمی بر سر مزار را نداد و مردم فقط در طول جاده خاوران تردد میکردند و گریه و اظهار خشم داشتند به گزارش ساواک توجه فرمائید.
سازمان اطلاعات و امنیت کشور
موضوع : شب هفت قاتلین مرحوم منصور
ساواک شهرری گزارش مینماید
از ساعت 14:00 روز 31/3/44 به منظور برگزاری شب هفت اعدامیان اخیر که در شهادت مرحوم منصور دست داشتهاند تعدادی در حدود پنجهزار نفر با وسائط نقلیه و پیاده به تدریج از ساعت فوقالذکر الی ساعت 19:00 به طرف گورستان مسگرآباد آمدند که با پیشبینی قبلی و گماردن مأمورین ژاندرمری در طول راه از انجام مراسم و تجمع آنان جلوگیری که مجبور به مراجعت میشدند حتی به خانواده اعدامیان که با آوردن وسائل تعبد برگزاری مراسم را داشتند اجازه رفتن به گورستان داده نشد افرادی که برای شرکت در این مراسم آمده بودند عموماً از کسبه بازار و میادین تهران و شاگردان مغازههای آهنگری و ریختهگری بودند ضمناً در میان آنها نامبردگان زیر شناخته شدهاند.
خانواده امانی، بخارائی، محمد کاشانی، احمد سریار (کارفرمای کارخانه آرد در خیابان شیر و خورشید، علی اکبر آدمنژاد، محمد انگجی، شیخ فتحالله عباسی (ساکن دزاشیب محصل قم) قاسم عباسی (کارمند برق شمیران) فولکس شماره 2964 تهران ـ 17 بنز شماره 2299 تهران ـ 23 اپل 8694 تهران ـ 22 بنز سواری 65954 تهران ـ سواری 66627 .
رئیس ساواک استان مرکز ـ مولوی
منبع: سایت سیاست ما
منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی گذرستان - شماره 40
تعداد بازدید: 919