03 آذر 1393
هجرت امام خمینی به پاریس روز چهاردهم 1357 اتفاق افتاد. سید احمد خمینی فرزند امام(س) که حضرت امام با مشورت با ایشان فرانسه را به عنوان مقصد بعدی خود انتخاب کردند، در نوشتاری در زمان حیات امام وقایع این سفر را تشریح کرده است.
به گزارش جماران، متن روایت حاج سید احمد آقا(ره) به شرح زیر است:
از من هم خواسته شد تا مطلبى درباره هجرت امام بنویسم. از آنجا که مطالبى گفته یا نوشته شده بود که با واقعیت مطابقت نداشت، لازم دانستم به طور مختصر چند جمله اى را از آنچه در جریان آن بودم، بیان دارم.
علت هجرت امام به پاریس به جریاناتى که چند ماه قبل از این تصمیم روى داد برمى گردد. با اوجگیرى مبارزات مردم ایران، دو دولت ایران و عراق در جلساتى متعدد که در بغداد تشکیل گردید، به این نتیجه رسیدند که فعالیت امام نه تنها براى ایران که براى عراق هم خطرناک شده است. توجه مردم عراق به امام و شور و احساسات زائرین ایرانى چیزى نبود که عراق بتواند به آسانى از کنار آن بگذرد. و بدین جهت برادر عزیزمان آقاى دعایى را خواستند تا خیلى روشن نظرات شوراى انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند. آقاى دعایى نظرات عراق را براى حضرت امام بیان داشت که ملخص آن عبارت است از:
1. حضرتعالى چون گذشته مى توانید در عراق به زندگى عادى خود ادامه دهید، ولى از کارهاى سیاسى که باعث تیرگى روابط ما با ایران مى گردد، خوددارى نمایید.
2. در صورت ادامه کارهاى سیاسى، باید عراق را ترک کنید. تصمیم امام معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند، گذرنامۀ من و خودت را بیاور، ومن چنین کردم. آقاى دعایى عازم بغداد شد، ولى از گذرنامه ها خبرى نشد.
چندى بعد سعدون شاکر، رئیس سازمان امنیت عراق خدمت امام رسید و مطالبى در ارتباط با روابط ایران و عراق، اوضاع عراق و منطقه و گزارشهایى از این دست را به عرض امام رسانید، ولى در خاتمه چیزى بیشتر از پیغام قبلشان نداشت. امام خیلى صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد. مثلاً فرمودند من هر کجا بروم و (اشاره به زیلویشان) فرشم را پهن کنم، منزلم است. و یا گفتند من از آن آخوندها نیستم که تنها به خاطر زیارت دست از تکلیفم بردارم و از این قبیل. چندى گذشت و خبرى نشد. احساسات مردم عراق و ایران در موقع تشرف امام به حرم مولاى متقیان دیدنى بود، لذا منزلشان محاصره شد و کسى را حق ورود نبود. برادرم دعایى به بغداد احضار شد و تصمیم آخر «قیادة الثورة» مبنى بر اخراج امام به او گفته شد و در مراجعت، گذرنامه ها را به همراه داشت. با اجازۀ امام تصمیم معظم له مبنى بر سفر به کویت، به دوستان نزدیکمان در نجف گفته شد؛ به هفت ـ هشت نفر از خصوصیترین افراد. بلافاصله دو دعوتنامه براى من و امام توسط یکى از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما «مصطفوى» است، لذا دولت کویت تشخیص نداده بود).
سه ماشین سوارى تهیه شد و فرداى آن روز بعد از نماز صبح حرکت کردیم. در یکى از ماشینها من و امام و در دو تاى دیگر دوستان نزدیک در جریان منزلمان. شبى که قرار بود فردایش حرکت کنیم دیدنى بود. مادرم و خواهرم و حسین، برادرزاده ام و همسرم و همسر برادرم همگى حالتى غیرعادى داشتند. تمام حواس من متوجه امام بود. ایشان چون شبهاى قبل سر ساعت خوابیدند و چون همیشه یک ساعت و نیم به صبح براى نماز شب برخاستند، درست یادم است اهل بیت را جمع کردند و گفتند هیچ ناراحت نباشید که هیچ نمى شود. آخر نمى شود بود و ساکت بود، جواب خدا و مردم را چه مى دهیم، عمده تکلیف است. نمى شود از زیر بار تکلیف شانه خالى کرد. ایشان گفتند: اینکه هیچ، اگر مى گفتند یک روز ساکت باش و اینجا زندگى کن و من مى دانستم که سکوت یک روز مضر است، محال بود قبول کنم. و باز از این قبیل بسیار. زمانى که مى خواستیم سوار ماشین شویم در تاریکى مردى غیرمعمم نظرم را جلب کرد دقیق شدم، آقاى دکتر ابراهیم یزدى بود. او براى گرفتن پیامى از امام براى انجمنهاى اسلامى ایران در کانادا و امریکا آمده بود که مواجه با این وضع شد. تا آن لحظه او به هیچ وجه از جریان مهاجرت امام اطلاع نداشت. دکتر هم سوار یکى از آن دو ماشین شد.
متوجه شدیم که یک ماشین از مأموران عراقى ما را همراهى مى کنند. قرار بود آن روز آقاى رضوانى (عضو شوراى نگهبان) کار معمولى روزانه خود را به صورتى عادى دنبال کند. همه به نماز جماعت رفته بودند، اما نجف از امام خالى بود. صبحانه در یک قهوه خانه که اطلاق این اسم بر آن با سختى میسر بود صرف شد، نان و پنیر و چایى. نماز ظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد. کارهاى مرزى به سرعت انجام شد، مأمورین عراقى خداحافظى کردند و رفتند. دوستان هم به جز مرحوم املایى ـ رحمةاللّه علیه ـ و آقاى فردوسى، نماینده طبس و آقاى دکتر یزدى راهى نجف شدند و ما پنج نفر روانه مرز کویت. آقایان: یزدى و فردوسى و املایى کارشان تمام شد، من و امام ماندیم.
گفتند صبر کنید. معلوم شد کویت مطلع شده. از مرکز شخصى آمد که خلاصه صحبت یک ساعته اش این بود که ورود ممنوع. بازگشتیم، عراقى ها منتظرمان. اهلاً و سهلاً. از دو بعد از ظهر تا یازده شب معطل مان کردند. مرحوم املایى با زرنگى خاص خودش روانه بصره شد و نجفی ها را از چند و چون قضیه آگاه ساخت و با مقدارى نان و پنیر و کتلت و از این قبیل چیزها برگشت. امام شدیداً خسته شده بودند و من براى ایشان شدیداً متأثر.
امام از قیافه من فهمیدند که من از اینکه ایشان را اینهمه معطل کردند ناراحتم. گفتند: تو از این قضایا ناراحت مى شوى! گفتم: براى شما شدیداً ناراحتم. گفتند: ما هم باید مثل بقیه در مرزها بلا سرمان بیاید تا یکى از هزارها ناراحت اى که بر سر برادرانمان مى آید لمس کنیم. محکم باش. گفتم: چشم!
در حالى که ما در اتاقى کثیف گرد امام که دراز کشیده بودند جمع شده بودیم تفألى به قرآن زدم: اِذْهَبْ اِلٰى فِرْعَوْنَ اِنّهُ طَغٰى. ... قٰالَ رَبِّ اشرَحْ لِى صَدْرِى. وَ یَسِّرْلِى اَمْرى.
باور کنید که نیروى تازه اى گرفتم. خیلى عجیب بود. بیهوده ما را بیش از نه ساعت معطل کردند، در حالى که ما گفته بودیم که مى خواهیم به بغداد برگردیم. امام عصبانى شدند و آنان را تهدید کردند. هر وقت من به آنها مى گفتم که چرا معطل مى کنید، مى گفتند باید از بغداد خبر برسد. بعد از عصبانیت امام، آنها بلافاصله با بغداد تماس گرفتند و برخورد امام را با خودشان گفتند. امام به آنها گفتند: آنچه بر من در اینجا بگذرد به دنیا اعلام مى کنم. این را هم به بغدادیون خبر دادند، چیزى نگذشت که آمدند که ببخشید ما نتوانسته بودیم به مرکز خبر دهیم؛ والاّ آنها حاضر به این وضع نبودند و نیستند. «تو را به خدا آنچه بر شما گذشته است، به مرکز نگویید» و از این قبیل مطالب که چى؟ که مرکز نیست، ماییم که چى؟ که امام یکمرتبه چیزى علیه مرکز ننویسند. ما را سوار کردند ولى دکتر یزدى را نگه داشتند. دکتر به من گفت ناراحت نباشید. اینها نمى توانند من را نگه دارند.
چهار نفرى عازم بصره شدیم. در هتلى نسبتاً خوب و تمیز شب را به صبح رساندیم. من و امام در یک اتاق، آقایان: فردوسى و املایى در اتاق دیگر با تمام خستگى اى که امام داشتند بعد از سه ساعت استراحت براى نماز شب بلند شدند. نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز از تصمیم شان جویا شدم. گفتند: سوریه. گفتم اگر راه ندادند، اگر آنها هم برخوردى مثل کویت کردند بعد کجا؟ کشورهاى همسایه یکى یکى بررسى شد. کویت که نگذاشت. شارجه و دوبى و از این قبیل به طریق اولى نمى گذارند. عربستان که مرتب فحش مى داد، افغانستان و پاکستان که نمى شد. مى ماند سوریه و امام درست تصمیم گرفته بودند. ولى بیگدار به آب نمى شد زد، مى بایست وارد کشورى شد که ویزا نخواهد و از آنجا با مقامهاى سورى تماس گرفته شود که آیا حاضرند بدون هیچ شرطى ما را بپذیرند. یعنى امام به هیچ وجه محدود نگردند؛ چرا که اگر محدودیت بود، عراق که منزلمان بود. فرانسه را پیشنهاد کردم زیرا توقف کوتاهمان در فرانسه مى توانست ثمربخش باشد و امام مى توانستند بهتر مطالبشان را به دنیا برسانند. امام پذیرفتند. خوابیدیم. ساعت هشت صبح به مأموران عراقى گفتم: مى خواهیم برویم بغداد. گفتند مى توانید برگردید نجف. گفتم: نمى رویم. ساعتى بعد آمدند که مرکز مى گوید تصمیمتان چیست؟
گفتم: پاریس. با تعجب رفت. آقاى یزدى ساعت ده و نیم ـ یازده صبح آمد، خوشحال شدیم، مى خواستند با ماشین عازم بغدادمان کنند. حال امام مساعد نبود. با اصرار با هواپیما رفتیم. بلافاصله بعد از پیاده شدن، با پاریس تماس گرفتم که عازم آنجاییم. آقاى دکتر حبیبى گفت: چه کنم؟ گفتم: تا ورودمان به آنجا از تلفن فاصله نگیر. شب را در بغداد بودیم. دوستانمان را دوباره دیدیم. امام همان شب براى زیارت به کاظمین مشرف شدند. احساسات مردم عجیب بود. صبح به فرودگاه رفتیم، هواپیما را معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت. جمبوجت بود ما پنج نفر در طبقۀ دوم بودیم، به اضافۀ سه نفر که نمى شناختیمشان. حالت عجیبى براى دوستان بدرقه کننده دست داده بود. نمى دانستند به سر امام چه مى آید. مأموران آقاى دعایى را خواستند، با حالتى متغیر برگشت خجالت کشید که به امام بگوید. به من گفت که گفتند امام دیگر برنگردد. چه پررو و وقیح. با تأثر خندیدم. ما در طبقۀ دوم بودیم. طبقۀ اول را هم ندیدیم، ولى مسافرانى بودند که مى خواستند فرنگى شوند. هواپیما دو ـ سه ساعت پریده بود که ما متوجه شدیم در آنجا زندانى هستیم، چرا که یکى از ما تصمیم گرفت دستشویى برود (البته در همان طبقه) که یکى از آن سه نفر بلند شد و دنبالش کرد. براى اینکه یقین کنیم درست فهمیدیم مرحوم املایى بلند شد تا گشتى در طبقۀ اول بزند، نگذاشتند؛ برگشت. بحث و گفتگو بین چهار نفرمان شروع شد. آیا مى خواهند سر به نیستمان کنند؟ آیا مى خواهند بدزدندمان؟ آیا خیال دارند در کشورى زندانى مان کنند؟ و از این آیاها بسیار! امام پایین را نگاه مى کردند، تو گویى در چنین سفرى نیستند. بعد از صحبتهاى بسیار به این نتیجه رسیدیم که آقایان: یزدى و املایى در ژنو پیاده شوند و من و فردوسى پهلوى امام بمانیم و اگر نگذاشتند آنان پیاده شوند داد و بیداد کنیم تا مردم پایین متوجه شوند. دکتر به یکى از آن سه نفر گفت که ما مى خواهیم ژنو پیاده شویم، کار داریم. لحظه اى بعد بلندگوهاى هواپیما اعلام کرد: «موقعى که هواپیما در ژنو مى نشیند کسى غیر از مسافران آنجا پیاده نشود. خیالاتى شدیم. امام به پایین نگاه مى کردند. تصمیمان را اجرا کردیم. املایى یکى از آنها را که مى خواست مانع پیاده شدنشان شود از عقب گرفت، یزدى پرید توى پله ها، چیزى نگفتند. فقط دو نفرشان سلاح هایشان را که تا آن موقع دیده نمى شد در قفسه اى گذاشتند و دنبال آنها رفتند، بنا بر قرار آقاى حبیبى در منزل بود پشت تلفن منتظر. به او گفتند که همه دوستانتان را جمع کنید در فرودگاه که اگر مسافران آمدند و ما نبودیم به هر وسیله اى هست، نگذارید هواپیما پرواز کند. (چون احتمال این معنى را مى دادیم که بعد از پیاده کردن مسافران ما را روانه دیارى دیگر کنند) در این هنگام به امامت امام نماز ظهر و عصر را خواندیم. چند دقیقه بعد آنها آمدند و ما خوشحال شدیم. جریان را به امام گفتیم و خیالاتى که کرده بودیم، فرمودند: دیوانه شدید. رسیدیم پاریس. براى اینکه عمامه ها جلب نظر نکند امام تنها رفتند و با فاصله من و بعد از من و امام آن دو بزرگوار، همان شب از کاخ الیزه آمدند پیش من که ما مواجه شدیم با این قضیه. چه بخواهیم و چه نخواهیم آیت اللّه آمده است. اگر مطلع مى شدیم نمى گذاشتیم. وقت خواستند؛ امام گفتند بیایند. آمدند و گفتند حق ندارید کوچکترین کارى انجام دهید، و امام گفتند: ما فکر مى کردیم اینجا مثل عراق نیست، من هر کجا بروم حرفم را مى زنم. من از فرودگاهى به فرودگاه دیگر و از شهرى به شهرى دیگر سفر مى کنم تا به دنیا اعلام کنم که تمام ظالمان دنیا دستشان را در دست یکدیگر گذاشته اند تا مردم جهان صداى ما مظلومان را نشنوند. ولى من صداى مردم دلیر ایران را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که در ایران چه مى گذرد.
فرانسوی هاى آزادمنش! چنان امام را در مضیقه گذاشتند که امام نزدیک به بیست روز کلمه اى نتوانستند بگویند. البته اعلامیه هاشان را ما براى ایران مى خواندیم. ببینید با امام چگونه رفتار کردند، و با آنان که با هواپیما دزدى به آنجا رفتند چگونه. امام نماینده و رهبر واقعى مردم مظلوم ایران بودند و آنان گفتند اگر مى دانستیم، نمى گذاشتیم. ولى اینان را با آغوش باز پذیرفتند، با اینکه اینان از دست مردم محروم ما فرار کرده بودند. امام نزدیک به بیست روز نتوانستند مصاحبه کنند، ولى آنان به محض رسیدن به پاریس با روزنامه ها و رادیوها مصاحبه کردند. حتى با رادیوى انقلاب مجاهدین خلق انگلیس بى.بى.سى.
با اینکه امام اعلام کردند به محض اینکه یکى از کشورهاى مسلمان از من دعوت کند من به آنجا خواهم رفت، در سراسر جهان حتى یک کشور چه مسلمان و چه غیرمسلمان حتى براى یک روز از امام نخواستند تا به آنجا مسافرت کنند. در حالى که اکثر کشورهاى آنچنانى چون: مصر و مراکش و اردن از اینان خواستند تا براى مبارزات ضدامپریالیستى خویش!!! به آن کشورها سفر کنند و از این قبیل بسیار.
البته چنین قیاسهایى خیلى بیمورد است، ولى چه مى توان کرد که باید کرد. امام در فرانسه شبانه روز کار مى کردند، روزى نبود مگر اینکه سخنرانى و یا مصاحبه و اعلامیه اى نداشته باشند؛ و این پدر پیر انقلاب با تمام وجود براى سقوط شاهنشاهى ایران و شکست امریکا در ایران ـ که به امید خدا در منطقه خواهد بود ـ سر از پا نمى شناختند. گاهى مصاحبه گران مى گفتند که اینگونه ندیده اند در اتاقى 3 × 2 بدون تشریفات و بیا و برو و بدون میز و صندلى، یک روحانى سخن مى گوید و به دنبال آن، یک کشور به سخن و حرکت در مى آید. رفت و آمدهاى سیاسیون ایرانى شروع شد. از ایران و کشورهاى اروپایى، آسیایى و امریکا تقریباً همه آمدند و گفتند که به رفتن شاه راضى شوید، چرا که امریکا و ارتش را نمى شود شکست داد. ولى امام مى فرمودند: شما به مردم کارى نداشته باشید. آنان جمهورى اسلامى را مى خواهند. اگر بخواهید این مطالب را رسماً بگویید، شما را به مردم معرفى مى کنم و بارها امام مى فرمودند که: ارتش از خودمان است به امریکا هم که مربوط نیست. شاه رفتنى است، ریشه رژیم شاهنشاهى را باید قطع کرد و مردم را آزاد نمود.
مردم ایران هم خوب فهمیده بودند و به قول یکى از دوستان خوبمان که مى گفت امام و امت همدیگر را شناخته اند، بقیه هم حرفهاى نامربوط مى زنند. مردم شعارهایشان را هم از اعلامیه هاى امام مى گرفتند. در اینجا باید این مطلب را تذکر دهم که امام خیلى سریع مى نویسند. مثلاً در ظرف یک ربع یک صفحه بزرگ؛ واقعاً مشکل است. آخر امام است و روى هر جمله شان حساب مى شود. و مى بینید که در نوشتن داراى سبکى خاص مى باشند. با اینکه وقتى که قرار شد درباره موضوعى، موضعى گرفته شود رسم است که دستیاران مطالبى را تهیه مى کنند و براى رئیس جمهور و یا شخصیتى مى خوانند و آنها هم نظرات خودشان را مى گویند و پس از حک و اصلاح امضا مى کنند. ولى امام تمامى اعلامیه هایشان را خودشان نوشته اند و مى نویسند. ما فقط گزارشها را به امام مى رساندیم و هم اکنون هم مى رسانیم و باقى با امام بود و هست. شیرین است که با تمام این اوصاف بعضی ها با کمال بی شرمى مدعى شدند که ما اعلامیه ها را مى نویسیم! اصلاً ما به امام گفتیم تا حکومت اسلامى را در نجف تدریس کنند! ما گفتیم با شاه مبارزه کن و اینچنین هم مبارزه کن! ما و ما و ما...! و من اینجا صریحاً اعلام مى کنم:
1. امام خود تصمیم به هجرت گرفتند و هیچکس حتى به اندازه سر سوزنى در رفتن امام به پاریس دخالتى نداشت. فقط من پاریس را در آن شب عنوان نمودم که امام پذیرفتند.
2. تمام اعلامیه هایشان را خودشان مى نوشتند و مى نویسند و امام حاضرند و ناظر. اگر غیر از این بود و هست، تکذیب بفرمایند. و اگر کسى مدعى است که امام را به پاریس آورده است و یا برده است و یا کلمه اى براى امام نوشته است دروغ محض است و من خواهش مى کنم که در این صورت مطلب را آفتابى کند، چرا که در غیر این صورت بعداً ادعایى پذیرفته نیست. و امّا من چرا روى این دو نکته تکیه کردم با اینکه از عهده این نوشتار که داستان هجرت امام امت است خارج مى باشد، زیرا تاریخ ما و مسیر تاریخى انقلابها و انقلاب ما، در نتیجۀ نظام جمهورى اسلامىِ ما از مسیر اصلى و اصیل خود منحرف مى شود و دیرى نمى پاید که حرکت اصیل و مردمى و خدایى امام به یک حرکت سیاسى مترشح از غرب و شرق و یا این گروه و آن گروه مبدل مى گردد. چنانکه گفته شد و چه بى روا و بى تقوا! گفته شد که در تمام حرکات و سفرها این ما بودیم که در کنار امام بودیم. دوستان خرده نگیرند که کسى در ذهنش هم، چنین چیزهایى آن هم نسبت به امام نمى آید و تو چرا عنوان کردى.
برادران و خواهران عزیز، تا امام هست ـ که خدا او را تا انقلاب مهدى زنده نگه داردـ باید روشن شود که:
1. هیچکس از هجرت امام به جز من و تنى چند از دوستان معمم نجف خبرى نداشت.
2. امام خود تصمیم به هجرت به فرانسه را گرفتند و این حرکت به هیچ کس و هیچیک از گروههاى سیاسى چه داخل و چه ایرانیان خارج مربوط نیست. فردا ادعا نشود که ما آمدیم تا امام را راهى پاریس کنیم و یا به ما از ایران گفته شد تا به امام بگوییم در فرانسه بهتر مى شود مبارزه کرد و از این قبیل لاطایلاتى که اگر با بودن امام روشنش نکنى فردا از بزرگترین انحرافات اساسى این انقلاب و نهضت به شمار خواهد رفت.
پس از دو روز توقف به دهاتى در هفت فرسنگى پاریس «نوفل لوشاتو» رفتیم. آنجا منزل آقاى عسگرى بود. ایشان به ما خیلى محبت کرد. منزلى در پاریس گرفته شد تا هرکس بخواهد به نوفل لوشاتو بیاید از آنجا راهنمایى شود و یا با مینى بوسى که در آنجا بود و روزى یکى دو بار رفت و آمد مى کرد، به دیدار امام بیاید.امام در ابتدا هر شب صحبت مى کردند. بعد شد هفته اى دو شب و بعد شبهاى جمعه و بعد ظهرهاى یکشنبه. چرا که دانشجویان سراسر اروپا تنها یکشنبه ها مى توانستند خودشان را به امام برسانند. در ابتدا کسى نبود، ولى این اواخر حسابى آنجا شلوغ مى شد، به صورتى که یک روز تظاهرات مفصلى راه انداختند به رهبرى آقاى هادى غفارى. وضع ناهار و شام هم دیدنى بود. آقاى حاج آقا مهدى عراقى خدایش رحمت کند رئیس آشپزخانه بود. هر روز ناهار یک تخم مرغ، نصف گوجه فرنگى و گاهى آبگوشت و یک سوم نانهایى مثل چماق، نانهایى که اینجا ساندویچ درست مى کنند به طول یک متر و گاهى هم بیشتر، چاى مفصل بود؛ و توى آشپرخانه سیاسیون مشغول تشکیل کابینه. داستانى بود! همه رئیس مکتب بودند و بحث اسلام داغ. همۀ بى نمازها نماز مى خواندند! و اکثر نمازخوان ها غلیظ تر! مگر مى شد نخوانى، نه ناهار بود نه شام... شام عدسى و یا اشگنه و گاهى هم آبگوشت. خدا نکند که مثلاً جلوى کسى دو تا تخم مرغ مى گذاشتى بیا و تبعیض را ببین. اصلاً اصلاح بشو نیستى. هر چه مى گفتى بابا این با یک تخم مرغ سیر نمى شود فایده نداشت. چون پسر دوازده ساله یک تخم مرغ داشت، من شکمو هم باید یک تخم مرغ داشته باشم. تا شبى علیه این وضع کودتا کردیم. آقا مهدى صبح که براى نماز بلند شد دید ما به تمام افراد آنجا داریم صبحانه پلوخورشت قیمه مى دهیم، آن هم چه زیاد! و آقا مهدى به عنوان کسى که علیه حکومتش قیام شده است، محکوم به اعداممان کرد. آن شب همه دست اندرکاران این توطئه بزرگ کار مى کردند. ساعت دو بعد از نیمه شب مشغول شدیم و تا صبح کار را تمام کردیم. دو ـ سه ماه پرخاطره اى بود. نمى شود نوشت، زیاد مى شود.
شاه رفت و امام تصمیم گرفتند تا به ایران بیایند. در ایران تقریباً همه مخالف این سفر بودند، یعنى مى ترسیدند. «زود است» وحق هم داشتند بترسند. انقلاب بود و امام. اگر خداى ناکرده طورى مى شد چه مى شد. تلفن پشت تلفن که داستان را به امام بگو. من هم مى گفتم، اما امام تصمیم شان را گرفته بودند و خبر دارید که در ایران چه گذشت.
فرودگاهها را بستند، فایده اى نکرد. زیرا مى دانستند که اگر امام بیایند کارشان تمام است. هواپیمایى اجاره شد. بنا شد هر کسى پول خودش را بدهد. لذا امام کرایۀ خودشان و من را دادند. پلیس فرانسه براى حفظ امام از منزل تا فرودگاه تدابیر امنیتى دیده بود. همراه ما صد و پنجاه نفر خبرنگار بود و ما هم تقریباً دویست نفر. رسیدیم به تهران و بهشت زهرا. امام را بعد از صحبت در مهرآباد نمى گذاشتند به بهشت زهرا بروند. مى گفتند خطرناک است. آیت اللّه منتظرى و مرحوم آیت اللّه طالقانى از امام خواستند تا یکسره به منزل بروند. مرحوم دکتر بهشتى هم با رفتن امام موافق نبود. وقتى خوب حرف هایشان را زدند امام رو کردند به من و گفتند: ماشین کجاست! من قول داده ام به بهشت زهرا بروم، و رفتیم. امام بعد از صحبت نزدیک بود در اثر فشار جمعیت له شوند. حالشان به هم خورد ولى بحمداللّه به خیر گذشت. این مختصرى است از خاطرات زیادى که در این رابطه دارم. خیلى مختصر نوشتم. ملاقاتهاى امام با سیاسیون ایران حرفها و طرحهاى آنان، قاطعیت امام در مقابل آنان، نوع مصاحبه ها و این قبیل را اصلاً نیاوردم. حرکات و سکنات امام در پاریس و در هواپیمایى که به ایران مى آوردمان ـ که باعث تعجب همه شده بود ـ خواب آرام امام در هواپیما و نماز شبشان. حرفهاى مخفیانه سیاسیون با من که با امریکا و ارتش نمى شود طرف شد و بد و بیراه هاى سیاسیون به هم که من را امین اسرار خود مى دانستند و من هم به همین دلیل نمى آورم و خیلى مطالب دیگر که نه وقتش هست و نه حالش. ولى به همه این را باید بگویم که به خدا قسم اگر شخصى غیر از امام بود نمى توانست در مقابل تمام افراد بایستد و به رفتن شاه بسنده مى کرد. تا لحظه آخر هیچکس نبود که بگوید رژیم باید تغییر کند. و اگر چیزى در این زمینه مىگفت براى کسب شهرت و حیثیت بود نه از روى اعتقاد. والسلام.
خدا حافظ همگی
احمد خمینى 10بهمن 1360
منبع: (مجموعه آثار یادگار امام، ج1، ص 78-68)
منبع بازنشر: سایت جماران
تعداد بازدید: 894