24 آذر 1393
تعبیری که زونیس دربارهی شاه ذکر میکند جالب توجه است: «در سالهای اول سلطنتش، بعضیها به او نام پادشاه چمدانی داده بودند، چون همیشه چمدانهایش را بسته بود و آماده بود تا در صورتی که به مبارزه طلبیده شود، از کاخش یا از ایران فرار کند...»
برای سخن گفتن از رویکردهای مؤثر در سیاستگذاری در یک کشور، میبایست مؤلفههای متعددی را مدنظر قرار داد. مؤلفهها یا متغیرهایی که هریک بهتنهایی میتوانند بهعنوان عاملی در تصمیمگیریهای اتخاذشده در یک کشور مؤثر باشند. این متغیرها میتوانند ذاتی یا عرضی باشند. به عبارتی دیگر، میتوانند در دورهای خاص اعمال شوند و یا برای مدتی طولانیتر بهعنوان یک متغیر تأثیرگذار مطرح باشند. برخی از متغیرهایی که در تصمیمسازی یک کشور مؤثرند از این قرارند: ویژگیهای جغرافیایی و ژئوپلیتیک، فرهنگ جامعه و از جمله فرهنگ سیاسی، ویژگیهای طبیعی کشور، شرایط اقتصادی کشور، ساختار قدرت در جامعه و ویژگیهای فردی رهبران.
آنچه در میان موارد فوق در نوشتار حاضر بسیار دارای اهمیت است، ویژگی فردی رهبران بهعنوان عاملی مهم در سیاستگذاری و سیاستورزی است. نوع برداشت و نگاه رهبران میتواند عرصههای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی را متأثر نماید. این مهم تا حد زیادی برخاسته از شخصیت این سیاستمداران است. از این رو، مطالعهی شخصیت رهبران سیاسی میتواند تا حد زیادی زوایای پنهانماندهی چگونگی اتخاذ تصمیمات آنان را مورد کنکاش قرار دهد.
از این رو، اگر بخواهیم به شخصیت رهبران و تصمیمگیرندگان ارشد کشورها بهعنوان عامل تأثیرگذار بنگریم، میتوانیم دلایل اصلی چرایی اتخاذ یک تصمیم را در عرصههای مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی دریابیم. اما واقعیت این است که این مدل از مطالعه و پژوهش، بیش از همه و بهطور خاص در مورد نظامهای سیاسیای جای کار دارد که در آنها، نقش فرد بیش از نهاد در روند تصمیمگیری مهم و اثرگذار است؛ به عبارتی دیگر، نظامهای سیاسی که از خصلتی اقتدارگرایانه برخوردارند و در آنها نهادهایی چون مجلس، قوهی قضاییه و هیئتدولت صرفاً جنبهی تشریفاتی و نمایشی دارند و بهنوعی «بلهقربانگوی» اوامر مستبد هستند. ایران عصر پهلوی از جمله مهمترین دورانی است که دارای نظامی سیاسی با چنین ویژگیهایی است.
تا پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، ایران پیاپی سلسلهای از حکومتهای شاهنشاهی را تجربه مینمود. با همهی این احوال، آخرین سلسلهی شاهنشاهی ایران از ویژگیهای منحصربهفردی برخوردار بود. تقریباً همهی رژیمهای شاهنشاهی ایران از استبداد تاریخی حاکمان و رابطهی خودکامگی رنج میبرند، اما حکومت پهلوی به دلیل استفاده از ابزار و تجهیزات مدرن در تحمیل این خودکامگی و استبداد، این پتانسیل را داشت که عرصهی خود را گسترش دهد و پای خود را فراتر از حوزهی عمومی بگذارد. تأسیس پلیس سیاسی به ریاست آیرم در دورهی رضاخان و پس از آن بنیانگذاری ساواک با کمک و همکاری سازمان سیای آمریکا و موساد اسرائیل در دورهی محمدرضاشاه، از جمله مصادیق گسترش استبداد بود.
جالب اینکه طی سالهای اخیر، بسیاری از معاندان انقلاب اسلامی از طریق ابزارهای مختلف و متفاوت رسانهای، از اینترنت گرفته تا ماهواره و... تلاش میکنند بر این نکته پافشاری کنند که سالهای منتهی به انقلاب اسلامی، اوج دوران شکوه و جلال ایران معاصر بود. تصویری که از این دوره ساخته میشود، تکیه بر برخی توهماتی دارد که روزی خود محمدرضاشاه نیز گرفتار آن بود! همانطور که در ادامه نشان خواهیم داد، نوسازی انجامشده در دو دههی 1340 و 1350، بیش از آنکه برای ایران و ایرانی انجام شود، بر این پایه و اساس شکل گرفته بود که شاه درصدد بود تا تصویری از قدرت و اهمیت بینالمللی و عظمتطلبی خود را به جهانیان ارائه دهد. مردم ایران در تصور شاه دارای اهمیت نبودند که اگر ذرهای مهم بودند، به آنان توصیه نمیشد یا به عضویت حزب رستاخیز درآیند و یا کشور را ترک کنند.
روانشناسی شخصیت محمدرضاشاه پهلوی بهخوبی میتواند توهمات، بلندپروازیها و وابستگی او را به اطرافیانش و مهمتر از آن، نیروهای بیگانه و از دیگر سو، عدم تکیهی او به جامعه و مردم ایران را نشان دهد. در همین راستا، تاکنون چند محقق در قالب کتاب و مقاله به بررسی روانشناسی محمدرضاشاه پرداختهاند، اما جذابترین کنکاش در بررسی شخصیت محمدرضاشاه را میتوان از آن ماروین زونیس دانست. او در کتاب خود، «شکست شاهانه»، به بررسی اثرگذاری شخصیت محمدرضاشاه در تصمیمات مهم اخذشده در این دوره پرداخته و فرازونشیبهای دوران سلطنت او را تشریح نموده است.
بر اساس نوع شخصیت محمدرضاشاه میتوان به این نکته پای فشرد که او اگرچه در آبان 1357 طی نطقی رادیویی علاوه بر پذیرفتن اعترافات و اشتباهات خود، تضمین نمود که آیندهی ایران خالی از استبداد باشد، اما حتی اگر بر فرض محال، انقلابیون با درخواست او موافقت مینمودند، او پس از مدت کوتاهی دوباره مستبد میشد، زیرا استبداد وی ریشه در نوع شخصیت وی داشت. مروری بر کتاب «شکست شاهانه»ی ماروین زونیس بهخوبی نشان میدهد که شاه اگر حاکم ایران هم باقی میماند، بهمحض اینکه زمینههای قدرتیابیاش مجدداً فراهم میشد، باز همان میشد که بود. اما پیش از واکاوی این کتاب، مروری بر برخی از اعترافات شاه در آبان 57، زمانی که انقلاب در حال گسترش بود، خالی از لطف نیست:
«متعهد میشوم که پس از برقراری نظم و آرامش، در اسرع وقت، یک دولت ملی برای آزادیهای اساسی و انجام انتخابات آزاد تضمین شود تا قانون اساسی مشروطه، که خونبهای انقلاب مشروطیت است، بهصورت کامل به مرحلهی اجرا درآید. من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم...»
زونیس منابع ذخیرهی روانی شاه را اینچنین برمیشمارد: 1. تحسین دیگران، 2. جفت بودن با اشخاص دیگر، 3. حمایت الهی و 4. پشتیبانی آمریکا. به باور زونیس، از بین رفتن تدریجی این چهار تکیهگاه باعث شکست شاه شد.
«شکست شاهانه»
کتاب «شکست شاهانه» ماروین زونیس شامل ده فصل است: سوداهای پرواز و خودشیفتگی عظمتپرستی، کودکی و نوجوانی، شوکت شاهنشاهی: عظمتپرستی پهلوی، اضمحلال اقتدار شاه، قدرت دیگران، سرطان: پایان حمایت الهی، بیگانهگریزی و رقابت: مردم ایران، شاه، غرب، وابستگی به آمریکا، انقلاب و فروپاشی و درسهایی برای سیاست خارجی آمریکا.
زونیس در سطرهای آخر پیشگفتار کتاب خود، در بررسی دلایل سقوط شاه مینویسد: «[شاه] زمانی همهی برگهای برنده را در دست داشت: قدرت، پول، حمایت خارجی. این هر سه حتی حکومت نامحبوبترین فرمانروایان را نیز تضمین میکرد. اما در دههی 1970 (1350) همهی اینها را از دست داد. چه شد که چنین شد؟ موضوع این کتاب همین است.»[1]
زونیس در بررسی شخصیت شاه، از دوران کودکی و نوجوانی او آغاز میکند. از نحوهی تربیت دوگانهی او؛ تربیت زنانه در میان مادر و خواهران و تربیت مردانه در کنار پدر از زمان آغاز ولیعهدی. از انزوایی که در سوئیس در حین تحصیل بر او حاکم شده بود و... اینکه خصلتهای زنانهی او در مقابل برخی خصلتهای مردانه اشرف بود. مسئلهای که حتی رضاشاه نیز از آن آگاه بود و وی را برآن داشت تا در زمان تبعید به آفریقای جنوبی، انگلیسیها را مجاب کند تا اشرف در کنار شاه بماند.
عوامل اثرگذار در اضمحلال قدرت شاه
زونیس در بررسی «اضمحلال قدرت شاه»، چند عامل را بسیار مهم میداند: اولین عامل شکست در برآوردن انتظارات مردم ایران بود. در برآوردن این انتظارات که بیشتر رنگوبوی فرهنگی داشت، امام گوی سبقت را شاه ربود: «شور و ارادهی تزلزلناپذیر آیتالله خمینی، با تصوری که مردم ایران از رهبر داشتند تطبیق میکرد...»[2]
دومین عامل که در شکست اقتدار شاه تأثیر وافری نهاد، مضایقهی او در حمایت درست از نظام پهلوی بود. کاری که به سه طریق روی داد:
اول اینکه از ادارهی روزمرهی نظام شانه خالی کرد. او تنها به سه چیز اهمیت میداد: امور خارجه، نیروهای مسلح و نفت.[3] جالب اینکه مقامات حکومتی نیز بهتدریج همین راه را در پیش گرفتند. ثانیاً وی از زمانی سخن به میان آورد که به نفع پسرش قدرت را واگذار کند. در واقع به قول زونیس، «یکی از هوسهای محرک او در بزرگسالیاش، نهادی کردن سلسله پهلوی بود...»[4] نکتهی سوم اینکه او تلاش مینمود تا «گناه و مسئولیت نابسامانیهای ناشی از نظام را از گردن خود باز کند و به گردن مقامات همان نظام بیندازد. شاه بهخوبی آماده بود تا برای نجات خود، دیگران را قربانی کند، اما این شیوهی صیانت نفس در نهایت، خود ویرانگر از کار درآمد.»[5]
نکتهی جالب لقبی است که زونیس از قول عدهای به شاه میدهد: «در سالهای اول سلطنتش بعضیها به او نام پادشاه چمدانی داده بودند، چون همیشه چمدانهایش را بسته بود و آماده بود تا در صورتی که به مبارزه طلبیده شود، از کاخش یا از ایران فرار کند...»[6]
زونیس عامل بعدی را در اضمحلال قدرت شاه، ایجاد فضای باز سیاسی و ابلاغ پیامهای مغشوش میداند.
منابع قدرت روانی شاه
زونیس پنج نفر را نام میبرد که «منابع عمدهی قدرت روانی» شاه بودند: پدر و مادرش، خواهر دوقلویش اشرف، ارنست پرون و سرانجام اسدالله علم.[7] در این میان، پیوند او و سه مورد آخر قویتر بود. شاهی که تنها بر افرادی خاص بهعنوان سرچشمههای قدرت روانی تکیه نموده بود، با از دست دادن آنها ناکام ماند:
«نخست پدرش، طی جنگ جهانی دوم در تبعیدگاهی در جنوب آفریقا مرد. مادرش که بسیار پیر و فرتوت شده بود به کالیفرنیا برده شد. ارنست پرون با فشار آمریکاییها بعد از کودتا علیه مصدق اخراج شد و در 1961 (1340) در سوئیس درگذشت. شاهدخت اشرف... از طرف برادرش رانده شده بود و بهخاطر نفرتی که مردم ایران از او داشتند، عملاً مجبور به خروج از کشور شد. از میان آنها اسدالله علم از همه پایدارتر و تقریباً تا آخر کار همراه شاه بود و در 1977 در اثر سرطان خون از دنیا رفت.»[8]
در ابتدای سال 1353 بررسیهای پزشکان فرانسوی بیانگر این بود که شاه دچار سرطان غدد لنفاوی شده است. اما جالب آنکه محمد ایادی این پزشکان را از کار برد کلمهی سرطان در حضور شاه قدغن نمود. در واقع «درست همانطور که شاه نظامی ساخته بود که در آن حقایق سیاسی را از او پنهان میداشت.»[9] با همهی این حال و بهطور ویژه با حاد شدن بیماری، شاه خود را باخته بود. گسترش این بیماری برای او نشاندهندهی از بین رفتن حمایت الهی بود. چیزی که وی بهشدت به آن اعتقاد داشت.
تصورِ داشتن حمایت الهی، به دلیل رویدادهایی بود که در نوجوانی برای او رخ داده بود و البته بیشتر برساختهی ذهنی او بود. بهعنوان مثال، کمی پس از انتصاب به ولیعهدی و جدایی از مادرش، مبتلا به حصبه شد. طی هجده مال بعد، سیاه سرفه، دیفتری و مالاریا نیز بهسراغش آمدند. زوینس معتقد است: «هریک از این بیماریها ولیعهد را تا آستانهی مرگ پیش برد و باعث هراس و نگرانی خانوادهی سلطنتی و وحشت خودش شد. در مدت ابتلا به بیماری حصبه، ولیعهد هفتهها با مرگ دست به گریبان بود. بعدها شاه ادعا کرد که بهبود غیرمنتظرهی او در اثر مداخلهی نیروهای ناشناختهی آسمانی بود!»[10]
جالب اینکه شاه سخن از مکاشفههای متعددی با ائمهی معصوم مینمود! او حتی در موفقیت کودتای ضدمردمی 28 مرداد، از حفاظت الهی سخن به میان آورد! و همینطور بهتدریج بهشکل جسورانهتری به بیان حمایت الهی از خود میپرداخت:
«...من در تمام آنچه کردهام و آنچه خواهم کرد، خود را عاملی برای اجرای مشیات الهی بیش نمیبینم.»[11]
حال چنین شخصیتی چگونه میتوانست باور کند که سرطان بهسراغ او آمده است؟ بنابراین سلطهی بیماری بر او بهناگهان همهی باورهای کاذب و توهمات او را متزلزل نمود. نکتهی جالب اینکه شاه ایران تا زمان پیروزی انقلاب و خروج از کشور، بیماری خود را از خانوادهی خود و حتی زنش فرح مخفی نگه داشته بود!
از ستونهای حامی شاه دو ستون در آستانهی انقلاب از بین رفته بود: یکی حمایت الهی و دیگری همزادهای روانی او. انقلاب اسلامی ایران را میتوان تجلی از دست رفتن حمایت مردمی شاه دانست. بنابراین شاه میماند و تنها یک منبع حمایت: ایالات متحده. آمریکاییها نسبت به شاه دچار رویکردی دوگانه بودند. عدهای شاه را بهعنوان کسی میشناختند که به تیمار مداوم آمریکا نیاز دارد و عدهای دیگر او را بهعنوان شخصیتی قوی و نیرومند میشناختند.
جالب آنکه شاه در این میان، آمریکا را مقتدرترین حامی خود میدانست. از همین رو، در روزهای ابتدایی انقلاب، به یکی از دستیارانش گفته بود: «تا وقتی آمریکاییها از من حمایت میکنند، هرچه بخواهیم میتوانیم بکنیم و بگوییم. نمیتوانند مرا از جایم تکان بدهند.»[12]
به اعتقاد زونیس، ایالات متحده برای شاه در حکم پدر و یا جانشینان روانی پدرش بودند. «در اصطلاح روانکاوی، ایالات متحده و رؤسای جمهورش مطلوب خاطری بودند که شاه نمایشنامههای روانی دوران کودکیاش را مجدداً با آنها اجرا میکرد.»[13] از این رو، «او خود را فقط به غرب و بهویژه چهرههای آمریکایی که از نظر انتقال روانی برای او اهمیت داشتند، ملزم به توضیح میدید.»[14]
زونیس برآن است که آمریکا بسیار خود را در حکومت شاه درگیر نموده بود. در واقع آنها در تبدیل شاه به یک دیکتاتور، نقش تعیینکنندهای داشتند، زیرا عظمتی روانشناختی برای وی ساخته بودند.
از نظر زونیس، آمریکا آنگونه که میتوانست نتوانست در بحبوحهی انقلاب به داد شاه برسد، به دلایلی از جمله: 1. فقدان هماهنگی میان دستگاههای مسئول سیاست خارجی، 2. فقدان ارتباط کافی میان مقامات بلندپایه و کارکنان دیوانسالاری و 3. آمریکا بهخاطر آنکه شاه را ناراحت نکند، آزادی عمل مأموران خود در ایران را محدود کرده بود.
این عوامل رویهمرفته حمایت آخرین منبع حامی شاه را نیز از او گرفت و شاهی که بهجای پشتوانهی مردمی وابسته به آمریکا بود، ساقط شد.(*)
پی نوشت ها:
[1]. ماروین زونیس، شکست شاهانه: ملاحظاتی دربارهی سقوط شاه، ترجمهی اسمعیل زند و بتول سعیدی، تهران، نشر نور، 1371، ص 11.
[2]. همان، ص 168.
[3]. همان، ص 178 و 179.
[4]. همان، ص 188.
[5]. همان، ص 197 و 198.
[6]. همان، ص 199 و 200.
[7]. همان، ص 237.
[8]. همان، ص 239 و 240.
[9]. همان، ص 310.
[10]. همان، ص 75.
[11]. همان، ص 79.
[12]. همان، ص 337.
[13]. همان، ص 335.
[14]. همان، ص 425.
* مجید محمدی، پژوهشگر تاریخ معاصر
منبع: سایت برهان
تعداد بازدید: 1024