26 آذر 1393
در نهضت مشروطیت، روزنامه صوراسرافیل و مقالات علیاكبر دهخدا از جایگاهی بلند برخوردارند و ما در اینجا نگاهی به زندگانی او و آثارش میافكنیم:
علیاكبر دهخدا در سال 1257 شمسی (1297 هـ.ق/ 1879 میلادی) در تهران به دنیا آمد پدر دهخدا مرحوم باباخان از مردم قزوین بود كه پیش از تولد او به تهران آمد و در این شهر اقامت گزید.
دهخدا زبان عربی و معارف اسلامی را در محضر دو تن از استادان وقت شیخ غلامحسین بروجردی و حاج شیخ هادی نجم آبادی آموخت و پس از افتتاح مدرسه سیاسی تهران، در آن مدرسه به تحصیل پرداخت و زبان فرانسه و سایر علوم و فنونی را كه در آن مدرسه تدریس میشد فراگرفت. وی پس از فارغالتحصیل شدن از آن مدرسه وارد خدمت وزارت امور خارجه شد. دهخدا پس از چند سال خدمت در آن وزارتخانه، همراه با معاونالدوله غفاری كه مأمور سفارت ایران در بالكان شده بود برای مدت كوتاهی به بخارست و سپس به اتریش رفت و در آنجا به آموختن زبان آلمانی و فرانسوی پرداخت و پس از دو سال خدمت در سال 1322 هـ. ق به ایران بازگشت.
بازگشت دهخدا به ایران همزمان با اوج نهضت مشروطیت بود. وی مدت شش ماه به كارهای غیرسیاسی مشغول بود امّا به طور ناگهانی تصمیم گرفت كه از همه كارها كنارهگیری كند و برای خدمت به آزادیخواهان به كار روزنامهنگاری بپردازد. اینكه چه عاملی موجب این تحول روحی ناگهانی شد هنوز معلوم نیست. گروهی عقیده دارند كه علیاكبر خان ضمن پژوهش در ادبیات دینی به طور اتفاقی با خطبه امام حسین (ع) در منا كه دو سال قبل از مرگ معاویه برای صدها نفر ایراد فرمود روبرو شد و به شدت تكان خورد و متوجه شد كه دانایی و آگاهی مسئولیتهایی بزرگ را به دنبال دارد كه اولین آن وظیفه سنگین بیدار كردن خفتگان است.
او روزنامهای به نام صوراسرافیل منتشر كرد و برای پیشبرد آن میرزاجهانگیرخان شیرازی را به یاری طلبید.
دهخدا تصمیم گرفته بود كه در آن وانفسای جهل و كم سوادی از طریق انتشار روزنامه انسانهایی آرمانی، درد آگاه و انسان دوست تربیت كند. او نیك میدانست كه تربیت چنین انسانهایی بسیار دشوار است. دهخدا بر این حقیقت واقف بود كه خطر فریب خوردن انسان كم سواد به مراتب از آدم بیسواد بیشتر است. انسان باسوادی كه دانش كافی برای تجزیه و تحلیل وقایع را ندارد به سرعت فریب میخورد و به دام قدرت طلبان میافتد و چهبسا كه به نفع دشمنان خویش فریاد بزند و از آنان دفاع نماید. دهخدا بالا بردن سطح دانش و آگاهی مردم را یكی از اصلیترین وظایف روزنامهنگار در آن دوران میدانست. او همیشه برای همكاران خویش میگفت كه شغل روزنامهنگاری، كاری سخت و پرمسئولیت است. روزنامهنگار باید روحی حقیقتجو و آرمانخواه داشته و از خصلتهایی چون مروّت، جوانمردی، پرهیزكاری، بردباری و مدارا برخوردار باشد.
او به دوستان خویش در روزنامه جدید التأسیس صوراسرافیل میگفت كه ما قبل از هر چیز باید در اندیشه تربیت خویش باشیم زیرا فزون خواهی، شهرت طلبی و مقامپرستی از دامهای خطرناكی است كه هر روز در پیش پای روزنامهنگار گسترده است. روزنامهنگار اگر از اهميّت شغل خویش آگاه نباشد چهبسا كه خیلی زود در یكی از این دامها بیفتد و قدرت قلم خویش را كه موهبتی از سوی خداوند است برای تثبیت حكومت حاكمان مستبد و قدرت طلب به كار برد.
دهخدا میدانست كه روزنامهنگار همچون یك معلم است. معلمی كه شاگردان بسیار دارد. او وظیفه دارد كه شاگردان فرزانه و دلیر تربیت كند. آزادمردانی كه از غارت ثروتهای مردم محروم توسط شاهزادگان، درباریان و حاكمان زورگو به خشم آیند و پیوسته در اندیشه دفاع از حقوق ملّت باشند.
اولین شماره روزنامه صوراسرافیل در تاریخ پنجشنبه هفدهم ربیعالاول سال 1325 هـ. ق (14 دیماه 1276 ش) منتشر شد. دهخدا در اولین شماره دو مقاله داشت: یكی مقاله جدی و یك مقاله طنز گونه كه در بخش چرند و پرند با امضای «دخو» به چاپ رسیده است. در شماره اوّل نام دهخدا در كنار نام گردانندگان این روزنامه نیامده است و این جابجایی و حذف اسامی تا شماره پانزدهم ادامه داشت. امّا از شماره پانزدهم به بعد نام هر سه نفر، یعنی میرزا قاسم خان به عنوان صاحب امتیاز و جهانگیرخان به عنوان مدیر و میرزا علی اكبر خان دهخدا به عنوان سردبیر و نگارنده آورده شده است.
از ابتكاراتی كه در روزنامه صوراسرافیل به كار برده شد اختصاص دادن ستونی به نام چرند و پرند بود كه در هر شماره با امضای «دخو»، نام مستعار علیاكبر دهخدا، درج میشد. این مقالات كه به فارسی ساده و با شیوه طنزآمیز نوشته میشد توجه بسیاری از مردم را جلب كرد. این شیوه نگارش سبك جدیدی را در نثر فارسی پدید آورد كه بعدها علاقهمندان فراوانی پیدا كرد.
طنز سیاسی دهخدا در واقع مقالاتی است كه یك روزنامهنگار شجاع در مبارزه با بقایای یك حكومت خودكامه نوشته است. دهخدا با آنكه در آن هنگام 28 سال بیشتر نداشت امّا از زورمندان و قلدران ترسی به خود راه نمیداد. او تابع اخلاق روزنامهنگاران شریف است و برخلاف برخی از قلمزمان همدوره خویش رشوه و باج سبیل نمیپذیرد. وقتی نصرتالدوله پسر فرمانفرما و حاكم كرمان به عنوان كمك به روزنامه و ترویج معارف [!!] قالیچهای برای صوراسرافیل میفرستد، دخو یا بهتر بگوییم دهخدا در جلسه فوقالعاده روزنامه صوراسرافیل با قبول این مرحمت مخالفت میكند و در شماره 15 روزنامه (چهارشنبه 29 رمضان 1325 هـ. ق) از قول «اویارقلی» به طنز مینویسد:
«آیا معنی رشوهخواری جز این است؟ و آیا بعد از اینكه روزنامهچی به این سم مهلك مسموم شد، دیگر در كلامش در نظر ملت وزنی میماند و آیا كسی دیگر به حرفهای روزنامه گوش میدهد....»
بعد خطاب به شاهزاده كه قصد دارد با پرداخت رشوه از نیش طنز نویس شجاع بگریزد میگوید:
«پولیتیك حضرت والا نگرفت. یعنی اگر جسارت نباشد جناب... هم كه در مجلس طرفدار شما بودند، بور شد و پل حضرت والا هم سرآب است... قالیچه مرحمتی یك صدتومانی به صوراسرافیل با قبوض مرسوله انفاز كرمان شد. بعد از این هم طرف خودتان را بشناسید و بیگدار به آب نزنید. نه صوراسرافیل رشوه میگیرد و نه آه دل شهدای تازه و نان ذرت و خون گوسفند خوردهای كرمان زمین میماند. امضا، رئیس انجمن لات و لوتها.»
روزنامه صوراسرافیل در واقع شیپور بیداری بود كه خفتگان را بیدار میكرد. با انتشار هر شماره از این روزنامه بیدارگر عده زیادی از مردم با حقوق انسانی خویش آشنا میشدند. بقایای حكومت استبدادی متجاوزان به حقوق انسانها از آن مقالات كه در واقع بانگ آگاهی بود سخت به وحشت افتادند و به چارهجویی پرداختند.
استقبال از روزنامه صوراسرافیل
مردم به تدریج به صداقت گردانندگان روزنامه صوراسرافیل پی میبردند.
روزنامه بیشتر توسط اطفال روزنامهفروش در تهران پخش میشد. استقبال از این روزنامه بدانجا رسید كه تیراژ آن از شماره 10 به بعد از مرز 24 هزار گذشت. مردم به تدریج به این حقیقت پی میبردند كه مقالات روزنامهای كه قصد بیدار كردن و آگاهی بخشی دارد شایسته احترام است. دهخدا در خاطرات خود از پیرمرد پارچهفروشی سخن میگوید كه « یك روز به سختی از پلههای دفتر صوراسرافیل بالا میآمد تا روزنامه را بخرد. وی در پاسخ درخواست دهخدا كه لازم نیست تا از این پلهها بالا بیایید، من خود روزنامه را برای شما پایین میآورم میگوید: پس ثوابش چه میشود؟»
طنز دهخدا
هر سخن طنز دهخدا دمیدن تازهای در شیپور بیداری است عبدالله مستوفی در خصوص اهميّت روزنامه صوراسرافیل و بخش چرند و پرند در كتاب شرح زندگانی من مینویسد:
«چرند و پرندهای این روزنامه به قلم ایشان (دهخدا) بود و شماره چاپ آن به 24 هزار هم بالغ گردید. من در طهران نبودم كه ازدحام مردم را در خرید این روزنامه ببینم، ولی خودم [كه در آن زمان در روسیه بودم] در پطرزبورغ (پترزبورگ) روز میشمردم تا هفته سرآمده، این 4 صفحه روزنامه به دستم برسد. مقالات اساسی آن جدی و محكم و صحیح و با موازین علمی مطابق و چرند پرند آن در شوخی و ظرافت به منتهی درجه بود. خیلیها خواستند از چرند و پرند دهخدا تقلید كنند ولی تا امروز كسی را ندیدهام كه از عهده این كار برآمده باشد.»
پرشورترین اظهار نظر را در این باره، طنزنویس نامآور معاصر مرحوم ابوالقاسم حالت دارد:
«طنز دهخدا، نمك صوراسرافیل بود، روح صوراسرافیل حكم نفحهای را داشت كه این صور دمیده میشود. بدون مقالات او، این هفتهنامه مانند شیپوری بیصدا یا صبحی بیجان به نظر میآمد...»
یكی از هدفهای صوراسرافیل ـ چنان كه خود اعلام كرده بود ـ تكمیل معنی مشروطه بود اما مثل معروف در اینجا مصداق داشت كه قاچ زین را بگیر، سواری پیشكشت، مسأله این بود كه اول باید معنی را تفهیم كرد و بعد به تكمیل آن پرداخت و تفهیم مشروطه لازمهاش این بود كه به عوام كوچه و بازار بقبولاند كه مشروطیت غیر از بیدینی است و حكومت قانون با اصول شرع تضاد و تعارض ندارد.
دهخدا علاج نابسامانیهای مملكت را در استقرار حكومت قانون و برچیدن بساط خودسری و خودكامگی میداند، و هرقدر مخالفت محمّدعلی شاه با آزادیخواهان شدت بیشتری به خود میگیرد زبان «دخو» در طنز و طعنه و هجو و تخطئه حكومت او تند و تیزتر میشود. و در همان مقالهای كه از كرامات ببریخان سخن میگوید مطلب را به این نتیجه ختم میكند كه: «من كه سواد درستی ندارم اما به عقل ناقص خودم همچو میفهمم كه از حرفهای متولی باشی همچو برمیآید كه این مجلس موافق قانون جدید اروپاست و كارهای دوره ببریخان بر طبق قانون خدا، ای مسلمانها؟ اگر اینطور است چرا ساكت نشستهاید؟»
ویژگی دیگری كه در اغلب طنزهای دهخدا دیده میشود تجاهلالعارف است، گویی دخو در مواردی برای حكومت، عقل و شعور قائل نیست و بنا را بر این گذاشته است كه كسی از دستگاه حاكمه متوجّه سخنان بودار و نیش و كنایههای رساتر از هر حرف بیپرده، و شوخیهای رندانه او نیست. دخو با این تجاهل میخواهد بگوید همانطور كه دولت ملت را تحمیق میكند ملت هم حق دارد حكومت را تحمیق كند و زبان حال قلمزنی دخو در برابر حاكم از خدایی خبر و خشك مغز همان شعر معروف است كه:
من ز تو احمقترم، تو ز من ابلهتری یكی بباید كهمان هر دو به زندان بَرَد
فرمان لیاخوف و غرش توپهایی كه بر سر مجلس و مجلسیان باریدن گرفت طنین طنز دهخدا را خاموش كرد. تجربه حكومت مشروطه در اولین مرحله و هنوز عمر مجلس اول به آخر نرسیده با شكست مواجه شد. اختلافی كه قاعدتاً و قانوناً باید با بحث و مذاكره و استدلال و احتجاج حل و فصل گردد به تصفیه حساب منجر شد و قانون و قاعده و نظامنامه، جای خود را به شمشیر و زنجیر و داغ و درفش داد. حكومت باغشاهی، جای حكومت پارلمانی را گرفت.
میرزا جهانگیرخان شیرازی و ملك المتكلمین را به باغ شاه بردند و آن دو را به وضع فجیعی به فرمان محمّدعلی شاه به قتل رساندند امّا دهخدا و بسیاری از آزادیخواهان موفق به فرار شدند. بدینگونه شاه به آرزوی خود رسید. مجلس را منحل كرد و مشروطیت را تعطیل نمود. دهخدا توانست از ایران خارج شود و جان سالم به در برد.
دور از وطن: دوران بسیار سخت
دهخدا بعد از خروج از ایران، از راه باكو به اروپا رفت. وی مدتی مقیم پاریس بود و در این شهر با برخی از طرفداران مشروطه رفت و آمد داشت. او در آن شهر با دشواریهای بسیار روبرو بود. یكی از آنها نگرانیاش از بابت خانوادهاش بود. البته او قبل از خروج از ایران نامهای به یكی از دوستانش به نام سيّدمحمّد صراف نوشته و از او خواسته بود كه به خانوادهاش یاری برساند. وی در پاریس مدتی در یك پانسیون به سر میبرد امّا فقر و فشار مالی آنچنان شدید شد كه از شدت فقر به منزل علامه محمّد قزوینی پناه بُرد. وی در نامهای كه در 15 نوامبر سال 1908 به معاضدالسلطنه پیرنیا نوشت:
«الآن بدون هیچ خجلت، چون چیزی از شما پنهان ندارم عرض میكنم سه روز است كه با نان و شاه بلوط میگذرانم.»
و در همین نامه درباره وضعیت مالی خود به طنز میگوید:
«... با 5/3 فرانك پول كه الآن در كیف دارم، میخواهم محمّدعلی شاه را از سلطنت خلع كرده و مشروطه را به ایران عودت دهم.»
دهخدا در كشور سویس روزنامه صوراسرافیل را دوباره دایر كرد. امّا از این روزنامه بیش از سه شماره منتشر نشد. دهخدا به علت دشواریهای مالی به استانبول بازگشت و در آنجا مجلهای را به نام سروش تأسیس نمود. او از قتل جهانگیرخان آنچنان اندوهگین بود كه شعری برای او سرود. وی در خاطرات خویش در این باره مینویسد:
«در روز 22 جمادیالاولی، 1326 قمری، مرحوم میرزا جهانگیرخان شیرازی، رحمه الله علیه، یكی از دو مدیر صوراسرافیل را قزّاقهای محمّدعلی شاه دستگیر كرده، به باغ شاه بردند و در 24 همان ماه، در همانجا، او را با طناب خفه كردند. بیست و هفت هشت روز دیگر، چندتن از آزادیخواهان و از جمله مرا از ایران تبعید كردند و پس از چند ماه با خرج مرحوم مبرور ابوالحسنخان معاضد السّلطنه پیرنیا، بنا شد در سویس روزنامه صوراسرافیل طبع شود.
در همان اوقات، شبی مرحوم میرزاجهانگیرخان را به خواب دیدم در جامه سپید (كه عادتاً در تهران در برداشت) و به من گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد!» و بلافاصله در خواب، این جمله به خاطر من آمد: «یادآر ز شمع مرده یادآر» در این حال بیدار شدم و چراغ را روشن كردم و تا نزدیك صبح سه قطعه از مسمّط را ساختم و فردا گفتههای شب را تصحیح كرده و دو قطعه دیگر بر آن افزودم و در شماره اوّل صوراسرافیل منطبعه سویس چاپ شد.»
تا كنون اندیشمندان ایرانی سخن بسیار درباره نقش علیاكبر دهخدا در فرهنگ ایران گفتهاند كه ما به علت محدود بودن صفحات به دو سخن بسنده میكنیم:
دكتر عبدالحسین زرینكوب درباره دهخدا میگوید:
«در آشوب و غوغايِ سالهایی كه با اشغال ایران از جانب قوای متفقین پای بیگانه حریم كشور وی را آلوده كرده بود و آنها كه به نام شاه و وزیر و حاكم و امیر در ظاهر هر صاحب اختیار كارها بودند. از عنوان حاكمیت جز مجرد نام، چیزی برای ایشان باقی نمانده بود. در آنچه روی میداد و حاصل آن جز تجاوز به حريّت و عدالت و انسانیت نبود. جز سكوت یا همكاری و تأیید پنهانی، از عهده هیچ كاری بر نمیآمدند. حتی تجاوزها و تعدیات پنهان و آشكار خود را هم به الزام سپاه بیگانه منسوب میكردند. امّا از روی تظاهر و ریا و برای اجتناب از خشم و انتقام قوم خود كه ناچار روی دادنی بود، از وقوع آن نارواییها ابراز تأسف میكردند و در عین حال جز اظهار همدردی زبانی با مظلومان به هیچ اقدام مؤثر دست نمیزدند، دهخدا از كنج عُزلت كتابخانه خویش با همین زبان نامأنوس صدای اعتراض برمیداشت و در قصهای به نام «آب دندان بك» هم حال مظلومان را كه به سبب جهالت خویش تن به مذّلت میدادند و هم حال حاكمان خودی را كه نیز به جهت انهماك در خوف و جهل جز نفرین زیرلبی نسبت به اَعمال واقعی این فجایع چارهای نمیداشتند بینقاب مینمود.»
دهخدا تا پایان عمر با استبداد مبارزه میكرد. در دوران مبارزه مردم ایران با استبداد و استعمار یعنی در دوران دولت مصدق به یاری او برخاست.
دكتر سيّدمحمّد دبیرسیاقی در مقدمه دیوان دهخدا مینویسد:
«در سالهای مقارن حكومت ملی مرحوم دكتر مصدق، بار دیگر آتش پرفروغ و گرمیبخش وطندوستی و انسان دوستی و نوعپروری دهخدا از زیر خاكستر زمان و كارهای تحقیقی زبانه میكشد و جان مشتاقان و كالبد فسرده شیفتگانِ قلم، راه خود را زندگی و گرمی میبخشد.
این مرد تشنه آزادگی و آزادی از این جنبش (نهضت ملی ایران) جهش و نیرویی تازه مییابد و بیآنكه دامن تحقیق و مطالعه را از كف رها سازد، در دفاع از آزادی و ستیز با استبدادِ نو و دفاع از حق محرومان و حمایت از حكومت ملی، مقالات و اشعار و مصاحبههايِ رادیویی و مطبوعاتی مؤثر و متین ترتیب میدهد. تند و بیپروا و پرهیجان امّا به ادب تمام و دور از هر غرض و هوس…» دهخدا در دوران سلطنت پهلوی اوّل و پهلوی دوم صدمه بسیار دید حمایت او از دكتر محمد مصدق و دولت وی موجب خشم محمدرضا شاه شد به گونهای كه بعد از كودتای 28 مرداد وی را خانهنشین كردند. حقوق بازنشستگی او را قطع كردند و چندین بار او را به محاكمه و استنطاق كشاندند.
دكتر محمد دبیرسیاقی درباره مرحله دوّم استنطاق (بازجویی) او مینویسد:
«نوبت دیگر در 25 مهر 1332 او را به دادستانی دعوت كردند و پس از ساعتها درنگ و پاسخگویی به سؤالات مكرر نیمهشب مانده و رنجور او را به منزل برگرداندند و در هَشتی و دالان منزل رها كردند. پیر فرسوده از حال برفته بیآگاهی اهل خانه ساعتها نقش بر زمین بماند تا خادمی كه برای ادای فریضه صبح برخاسته بود. كالبد فسردهاش را به درون نقل كرده و اهل خانه را آگاه ساخته تا تیمارداری وی كنند.»
دهخدا بر اثر این رفتارهای وحشیانه به سختی صدمه دید و بیماری آسم وی دوباره بازگشت. پیرمرد كه فرسوده رنج و كار سالیان میبود، در زیر ضربات مداوم به كلی از پای درآمدن و در یك كلمه با كودتای 28 مرداد «دق مرگ» شد.
آخرین دیدار
روز دوشنبه هفتم اسفند ماه 1334 محمد معین و سیدجعفر شهیدی به عیادت استاد رفتند. دكتر محمد سلطانی درباره این آخرین دیدار و سپس مرگ دهخدا مینویسد:
«... پس از چند لحظه سكوت و نگاهی به هزاران جلد كتاب كه همه تماشاگر استاد بودند، زیر لب گفت: «كه مپرس» كسی از حاضران متوجّه نشد. دهخدا دوباره گفت: «كه مپرس» مرحوم دكتر معین پرسید: «منظورتان شعر حافظه است!» دهخدا جواب داد: «بله.» دكتر معین گفت: «مایل هستید برایتان بخوانم؟» دهخدا گفت: «بله.» آنگاه دكتر معین دیوان خواجه شیراز را برداشت و چنین خواند:
درد عشقی كشیدهام كه مپرس
زهر هجری چشیدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخر كار
دلبری برگزیدهام كه مپرس
آنچنان در هوای خاك درش
میرود آب دیدهام كه مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام كه مپرس
سوی من لب چه میگزی كه مگوی
لب لعلی گزیدهام كه مپرس
بی تو در كلبه گدایی خویش
رنجهایی كشیدهام كه مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام كه مپرس
شامگاهان استاد در حال اغما بود. خبر بیماری و از كارافتادگی دهخدا تمام دوستان و علاقهمندان او را آزرده خاطر ساخت.
مرگ دهخدا
روز هشتم اسفندماه 1334 استاد علیاكبر دهخدا درگذشت. دكتر محقق در گزارش خود مینویسد: آن روز باران میبارید، آسمان میگریست. دانشكده ادبيّات را با كمك دانشجویان دیگر تعطیل كردیم و همه به خیابان ایرانشهر آمدیم تا در مراسم تشییع جنازه شركت كنیم. بسیاری از «افاضل و علما و ادبا» از ترس نیامده بودند، چه، زمانی كه خبر مرگ دهخدا را به شاه گفته بودند، نابخردانه پاسخ داده بود:
«به دَرَك كه مُرد...»
اما مردان وفادار و تنی چند از روحانیون آزادمنش و دانشجویان و كسبه و بازاریان احترام استاد را بر تهدید رژیم برتری داده و برای وداع با او در خانهاش كه سالیان دراز، كانون جوشان فرهنگ ایران زمین بود، حاضر شدند و ساعتی بعد او را به خاك سپردند.
منبع: تاریخ معاصر ایران در دوره قاجار محمود حكیمی، نشر نامك، 1388، ص 581 تا 594
منبع بازنشر: سایت موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
تعداد بازدید: 942