انقلاب اسلامی :: ملاقاتهای من با شریعتمداری

ملاقاتهای من با شریعتمداری

01 دی 1393

در این بخش هدف این نیست كه به جزئیات حوادث سال 57 و مخصوصاً عملكرد دولت آموزگار و یا شریف‌امامی و یا ازهاری پرداخته شود. مسلماً در نگارش تاریخ انقلاب، عملكرد هر یك از این دولتها باید به صورت مشروح و مستند كاویده شود و حقایق روشن گردد تا دلیل پیروزی انقلاب تا آنجا كه به عملكرد این دولتها مربوط می‌شود در سینه تاریخ ضبط و ثبت شود و این كاری است كه به عهده مورخان است و من تنها در حد آگاهی‌ها و باورها و برداشتهای شخصی‌ام و برای اینكه سیر حوادث را به صورت فشرده بازگو كرده باشم به این مسائل در حد اختصار پرداخته‌ام تا همه اینها مقدمه‌ای باشد برای بازگفتن مسایلی كه در آن ایام بحرانی در پشت پرده دربار می‌گذشت و من از نزدیك شاهد و ناظر آن بودم. به همین ملاحظه است كه پس از ذكر آن مقدمات و بیان حال و هوای سیاسی كشور در طول سالهای 56 و 57 به دربار باز می‌گردیم تا ببینیم در آن شرایط بحرانی در آنجا چه می‌گذشت و چه كسی در مورد كارها تصمیم می‌گرفت.

قبل از بیان هر مطلبی باید بگویم، و شما هم در خلال بخشی از آنچه بازگو كردم خود متوجه شده‌اید، كه من در دربار همواره نقش مستقل و منتقد خود را حفظ كرده بودم و همین برای من بسنده بود. جز این در امور مداخله مستقیم نداشتم، بخصوص كه صاحب سمت و عنوان دولتی هم نبودم. و مخصوصاً از زمانی كه به كار آزاد پرداختم حتی در حد كار دانشگاهی هم از اموری كه به هر حال به نوعی به دولت و دستگاه اجرائی مربوط می‌شد كناره گرفتم و حتی با وجود حضور و مراوده دائمی با دربار از هر نوع كار و جریان سیاسی كه مستقیماً در آن نقش داشته باشم پرهیز می‌كردم. اما در سال 57، و مخصوصاً از تابستان این سال به بعد، معلوم بودكه این سالی دیگر است و من به وضوح در پشت پرده می‌دیدم كه آن اراده و تصمیم لازم برای مقابله با طوفانی كه بر می‌خواست وجود ندارد. ابتدا كه اصلاً جریان را جدی تلقی نمی‌كردند و هر پیش آمدی را به حساب عوارض باز شدن فضای باز سیاسی مملكت می‌گذاشتند. و بعد كه طوفان شدیدتر شد هر پایانی را برای آن متصور می‌شدند، الا اینكه كل نظام سقوط كند. زمانی هم كه متوجه شدند قضیه جدی‌تر از این حرفهاست دیگر كار از كار گذشته بود و اساساً اراده قوی و برنامه لازم هم برای جلوگیری از پایان محتوم آن طوفان وجود نداشت.در این احوال و به خصوص از اوایل 57، مجموعه حوادث شرایط را به گونه‌ای درآورد كه من ناگزیر به نوعی به عمل مستقیم سیاسی كشانده شدم و این علت خاص خود را داشت كه شرح می‌دهم.

در حلقه یاران نزدیك به خانواده سلطنتی اساساً من جزء افراد معدود و بلكه استثنائی بودم كه به مذهبی بودن و داشتن اعتقادات سخت مذهبی شهرت داشتم و به همین ملاحظه وقتی كه رنگ مذهبی جریانات و تظاهرات و حركتهای سال 1356 و 1357 قوی و مشخص شد، منی كه معروف بود اهل اعتقاد و مذهب هستم در پشت پرده دربار به صورت فردی انگشت‌نما درآمدم. راستش را بخواهید از سالها پیش بعضی از درباریها حتی به من متلك هم می‌گفتند و گاهی مرا «بچه آخوند» صدا می‌زدند و روحیه مذهبی من به قول معروف‌، در دربار شهرت عام یافته بود. به عنوان نمونه در كارت پستالی كه شهبانو در سپتامبر 1974 از استرالیا برایم فرستاد، در پشت كارت تصاویر تعدادی شتر مرغ، كه در آنجا فراوان است، چاپ شده و فرح ظاهراً با اشاره به این تصاویر و توجه به روحیه مذهبی من، برایم اینطور نوشته بود: «احمد جان ما این مرغ‌ها را به نام تو مسلمان كردیم و رفتیم». با این سوابق در شرایط جدید كه رنگ مذهبی حركت‌‌هاكاملاً محسوس بود، حقیقتاً دلم می‌خواست دیگر ناظر معمولی حوادث نباشم.

تابستان 1357 بود و هنوز دولت آموزگار مصدر كار بود. شاه و فرح در نوشهر به سر می‌بردند و شاه هنوز روحیه‌اش را نباخته بود. شبها وقتی دور هم جمع می‌شدیم گاه بحث فعالیت مخالفین و اعلامیه‌ها و تظاهرات، كه آن وقت گاه و بیگاه بود و هنوز سازمان یافته نشده بود، به میان می‌آمد و دوستان و محارم شاه مرتب می‌گفتند كه این مسایل عادی است و وقتی آزادی می‌دهی این حرفها پیش می‌آید و نتیجه اینكه وضع را باید عادی تلقی كرد. خود شاه هم همین حرف را می‌زد. به خاطرم هست در اوایل مرداد 57، شاه خودش به زبان خودش گفت: اوضاع ‌آرام است و من چون كار مهمی در تهران ندارم در همین نوشهر می‌مانم. گذران روزانه او نیز عادی بود. ساعت 9 از اتاقش بیرون می‌آمد و طبق معمول از ساعت 11 كسانی كه وقت ملاقات داشتند به حضورش می‌رسیدند و بعد از ظهر هم طبق روال همیشگی‌اش مشغول بازی ورق می‌شد. من هم معمولاً از كاخ سری به نوشهر می‌زدم و مطابق عادت دیرینه‌ام برای فریضه نماز به مسجد این شهر می‌رفتم و بعد بر می‌گشتم و با شاه می‌رفتم دریا. شاه بعد از ظهرها كسی را نمی‌دید و وقتش به شنا و قایق‌سواری و گاهی اسكی روی آب می‌گذشت تا اینكه غروب برسد و به ویلای اختصاصی بر می‌گشتیم. پس از ساعتی استراحت برنامه‌شان بود و سر میز شام بیشتر به شوخی و لطیفه‌گویی می‌گذشت البته گاهی هم صحبت حوادث تهران و شهرستان‌ها می‌شد. به طور كلی از اواخر 56 در پشت پرده دربار موضوع تشنج‌ها مورد بحث بود. اگر چه قضیه را جدی تلقی نمی‌كردند ولی بحث و حرف آن در میان بود و من هم از همان اواخر 56 و در طول ماههای نیمه اول سال 57 كه بحران اوج می‌گرفت نظرم را بی‌پرده می‌گفتم. از جمله در یكی از روزهایی كه با شاه در نوشهر قدم می‌زدم گفتم اعلیحضرت مردم راه‌افتاده‌اند و به مغازه‌ها می‌روند و اگر مغازه‌داری با آن‌ها همراهی نكند تهدیدش می‌كنند كه مغازه‌ات را آتش می‌زنیم، باید كاری كرد. شاه جوابی نداد و فقط رنگش به شدت قرمز شد. و یك بار گفتم مردم می‌گویند افراد خانواده سلطنتی رشوه بگیر هستند. بار دیگر گفتم اقتصاد باید آزاد باشد و مردم مجبور به گرفتن این همه اجازه نباشند، این اجازه‌ها هم جلو فعالیت‌های اقتصادی را می‌گیرد و هم وسیله‌ای می‌شود برای رشوه‌‌گیری دولتی‌ها و افراد خانواده سلطنتی. كه البته برای این نظرم دلایل بسیار داشتم از جمله چون شاهپور غلامرضا كارخانه سیمان داشت نمی‌گذاشت كس دیگری اجازه تأسیس كارخانه سیمان بگیرد و در نتیجه مملكت دچار كمبود سیمان شد. به هر تقدیر هر چند از اوایل دهه پنجاه گه گاه لازم می‌دانستم كه این حرفها را بزنم و همیشه هم شاه جواب می‌داد تو بچه‌‌ای و نمی‌فهمی. اما حقیقت این بود كه در آن سال وضع داشت عوض می‌شد و روحانیت در صف اول حركت‌ها قرار می‌گرفت. صحبت آیت‌الله خمینی هم، كه هنوز مثل دوران شریف امامی و زمان سفرش به فرانسه موقعیت‌اش در رأس همه مخالفان تثبیت نشده بود، به پیش می‌آمد اما همراه نام آیت‌الله خمینی نام آیت‌الله شریعتمداری و آیت‌الله گلپایگانی و آیت‌‌الله مرعشی بود. اما در میان این سه تن آیت‌الله شریعتمداری ممتازتر و مشخص‌تر بود. به همین ملاحظه هم بعد از جریانات قم و تبریز و اصفهان كه عموماً در زمان دولت آموزگار اتفاق افتاد و زمانی كه خبرهایی كه به دربار می‌رسید حكایت از تشدید تشنج‌ها می‌‌كرد بالاخره به شاه گفتم كه اگر اجازه می‌دهد به دیدار آیت‌الله شریعتمدرای بروم و بی‌واسطه حرفهایش را بشنوم و ببینم كه ایشان چه می‌گویند و خواسته ایشان چیست و هر چه را گفتند و خواستند عیناً به عرض برسانم شاید در این میان و با برقراری رابطه نزدیك خیلی از مسایل و مشكلات حل شود، ولی شاه جوابی نداد. یك بار هم به ایشان گفتم اگر اجازه بدهند به نجف اشرف خواهم رفت و با آیت‌الله خمینی ملاقات خواهم كردتا دانسته شود كه ایشان چه می‌گویند. شاه مخالفت كرد و گفت اگر این ملاقات صورت بگیرد و تو به عنوان نماینده ما به آنجا بروی این دلیل ضعف خواهد بود. اما در مورد ملاقات با شریعتمداری احساس كردم كه شاه قلباً راضی است با این همه كمی این دست و آن دست می‌‌كند.

در روز 13 فروردین 57 كه در كیش بودیم باز مسئله دیدار با شریعتمداری را،كه از اواخر 56 مورد نظر بود، مطرح كردم. شاه باز جواب درستی نداد، اما فردا كه 14 فرودین بود و شاه از كیش به تهران باز می‌گشت در فرودگاه مهرآباد كه هواپیما به زمین نشست مرا صدا زد و گفت: حتماً برو و شریعتمداری را ببین.

این اجازه شاه حقیقتاً مرا خوشحال كرد و پیش خودم گفتم این یك كار مثبت است و باید تعجیل كرد. در آن موقع همانطور كه گفتم حوادث قم و تبریز اتفاق افتاده بود ولی در دربار و دولت هنوز كسی به درستی متوجه ابعاد مسئله نبود. از جمله همانطور كه اشاره كردم با هویدا كه دركیش صحبت كرده بودم گفته بود كه در ایران دو نفر هم جمع نمی‌شوند، و با هر كس دیگری هم كه حرف می‌زدم موضوع را جدی نمی‌گرفت و می‌خندید. برای همین بود كه من خواستم از شخص شاه اجازه دیدار و مذاكره با شریعتمداری را بگیرم كه خوشبختانه اجازه گرفتم. دیگر درنگ جایز نبود و برای ترتیب ملاقات ابتدا به سراغ آیت‌الله غروی كه با ایشان دوستی قدیم و تماس نزدیك داشتم رفتم و بگمانم روز 15 فروردین 57 بود كه در قم ابتدا ‌آیت‌الله شریعتمداری مرا در بیرونی و در جمعی كه سایرین هم حضور داشتند پذیرفت اما آخر مجلس گفتند: شما بروید و دو ساعت دیگر بیائید تا خصوصی یكدیگر را ببینیم. به گمانم قبلاً آقای غروی ایشان را در جریان كار و نزدیكی‌ام با شاه گذاشته بود. ما دو ساعت بعد به دیدن آیت‌الله رفتیم. ابتدا حرفهای معمولی بود و بعد صحبت به مسایل روز كشید و احساس كردم كه آیت‌الله آرام و به قول معروف نرم است و ملاقات مؤثر بوده و روی ایشان تأثیر خوش گذاشته است. من حامل توپ و تشر و پیغامهای آن چنانی نبودم و تكلف و تشریفاتی هم در سخنانم نبود. خودمانی و صمیمانه شروع به صحبت كردم. قبل از هر چیز درخواست كردم كه آیت‌الله بفرمایند كه درخواست‌های‌شان چیست؟ و اضافه كردم كه مأموریت من این است كه شاید بتوانم با كمك ایشان اوضاع را آرام كنیم و البته اصلاحات مورد نظر هم انجام خواهد شد و خواسته‌های روحانیت هم هر چه باشد انجام می‌گیرد منتها باید جلو آشفتگی‌ها را گرفت و نگذاشت هرج و مرج حاكم بشود. آیت‌الله گفتند: ما هم همین را می‌خواهیم و فعلاً هم این را می‌خواهیم كه ساعت را عوض كنند كه با این ساعت جدید وقت نماز مردم مشوش شده است. تقویم را هم برگردانند به صورت قدیم كه مبداء تاریخ همان هجرت پیغمبر اكرم باشد. مدرسه فیضیه را هم باز كنند و مسئولیت آن را من به عهده می‌گیرم. گفتم: حضرت آیت‌الله اینها كه فرمودید همه انجام شدنی است ولی باید ترتیبی بدهیم كه دیدارها مكرر شود تا هر مسئله و موضوع دیگری كه پیش آمد بتوان به سرعت حل كرد و تفاهم به وجود بیاید. بدین ترتیب من از آقای شریعتمداری تا قرار و دیدار بعدی جدا شدم. البته ایشان اسامی عده‌ای را هم داده بودند كه از زندان آزاد شوند كه بیشتر شامل طلاب و روحانیون بود. من پیغام‌های شریعتمداری را به شاه دادم.

بعد از آن‌ روز تماس مستمر چه به صورت دیدار حضوری و چه به وسیله تلفن ادامه داشت و كار به آنجا رسید كه من همه روزه صبح به قم می‌رفتم و در محیط تفاهم حرفهایمان را می‌زدیم. در این جریان برای اینكه چگونگی تماس با آیت‌الله و نقش من به ظاهر پنهان بماند به توصیه شخص شاه، جعفر بهبهانیان معاون دربار و مسئول امور مالی شخصی شاه در جریان كار و تماس‌ها قرار گرفت من هم البته كار خودم را می‌كردم. یادم می‌آید مرتبه دومی كه به خانه ‌آیت‌الله رفتم مقارن زمانی بود كه عده‌ای، كه حتماً مأمورین امنیتی بودند به خانه ایشان هجوم برده و خساراتی وارد كرده بودند. یكی از بستگان ایشان مرا به دیدار خرابی‌ها برد و آیت‌آلله گله‌مند بود كه آخر این چه سیاستمدارانی هستند كه دستور حمله به خانه مرا صادر می‌كنند و معذرت هم نمی‌‌خواهند. من هر طور بود این مسئله را حل كردم و گفتم دیگر این حوادث تكرار نمی‌شود. خلاصه روابط به ‌آنجا رسید كه فرمودند دفعات دیگر لازم نیست آقای غروی همراه شما باشند خودتان تنها بیائید. من هم همین كار را می‌كردم و مذاكراتی داشتیم كه برخی از آن‌ها حقیقتاً بخش مهمی از تاریخ است و من تا آنجا كه به خاطرم مانده گوشه‌ای از این گفتگوها و خاطرات را در اینجا می‌آورم: در این رفت‌ و آمدها یك بار شاه می‌خواست كه شریعتمداری به نفع او اعلامیه بدهد. شریعتمداری جواب داد شاه باید اصلاحات لازم را انجام دهد تا ما در تأیید آن اعلامیه بدهیم. بعد اضافه كرد: با بستن دهان مردم و جلوگیری از فعالیتهای سیاسی مردم در این سالها مانع رشد مردان سیاسی شده‌اند لذا امروز كسی نیست كه به شاه نزدیك باشد و مرد میدان این ایام حساس باشد. یك بار هم به خود من پیشنهاد كردند كار آزاد را رها كنم و چندماهی آموزشهای لازم را نزد ایشان ببینم و بعد وارد كار سیاست بشوم.

آیت‌الله شریعتمداری در صحبت‌هایش مرتب تكیه می‌كرد كه كسی در جریان تظاهرات كشته نشود و می‌گفت بعضی از این كشتارها هم زیر سر كمونیست‌هاست كه خونریزی كرده‌اند. به هر حال جان كلام ایشان این بود كه : نترسید تا تابستان همه چیز تمام می‌شود و با اطمینانی كه می‌دادند مرا آرام می‌كردند. اما تابستان كه تمام شد و بحران ادامه پیدا كرد به ایشان گفتم: مگر قرار نبود تا پایان تابستان همه چیز درست شود؟ گفت: عجب است كه چنین شده است، فشارهایی روی من است كه دست من هم برای عمل باز نیست.

به مناسبتی از ایشان پرسیدم كارهایی كه آیت‌الله خمینی می‌كند بعضی با اسلام نمی‌‌خواند. جواب داد: از شتر پرسیدند گردنت كج است و جواب داد كجای این هیكل ما راست است و بعد اضافه كرد چون من شوخ هستم ‌آخوندها می‌‌گویند شریعتمداری به درد نمی‌‌خورد ولی شوخ بودن كار بدی نیست.

یك بار هم آیت‌الله شریعتمداری به صراحت گفت: كسانی هستند كه برای آمدن مردم به خیابان‌ها پول می‌دهند از جمله شیشه شكستن صد تومان دستمزد دارد. زمانی هم كه دختر چهارماهه‌ام فوت كرد و ایشان تسلیت گفتند، گفتم هر چه كار خداست عیبی ندارد. گفت توكل تو به خدا قابل تحسین است. باری، ایامی رسید كه من هر روز 5 صبح با یكی از دوستانم به نام مرتضی شیرزاد به قم می‌رفتم و تا ساعت 6 تا 8 می‌ماندم و 8 یا 9 بر می‌گشتم تهران.

در جریان همین دیدارهایمان یكی دوباری هم شاه و شریعتمداری تلفنی با هم صحبت كردند. بدین ترتیب كه قبل از تلفن شاه من به ‌آیت‌الله تلفن می‌كردم و خبر می‌دادم كه منتظر باشند و خودشان گوشی تلفن را بردارند. در این مذاكرات آیت‌الله شریعتمداری از اسم مستعار «حاج علی‌آقا» استفاده می‌كرد و شاه هم تنها با عنوان «آقا» مورد خطاب قرار می‌گرفت.

به هر حال هر چه از بهار و تابستان 57 دورتر می‌شدیم سیر حوادث نشان می‌داد كه سر رشته كار از دست ایشان هم به در رفته است و آیت‌الله خمینی حركت را در جهتی خلاف میل ایشان هدایت می‌كند. زیرا ایشان به طور كلی با خونریزی و آشفتگی اوضاع مخالف بودند و به هیچ وجه نمی‌‌خواستند پایه‌های مملكت و حكومت از هم پاشیده شود به همین سبب همیشه تكرار می‌كردند كه باید محكم ایستاد و محكم گرفت. به همین سبب هم پس از هرج و مرجی كه در زمان دولت شریف‌امامی پیش آمد گفت به شاه بگوئید باید محكم گرفت ما آزادی می‌خواستیم نه هرج و مرج، ولی از محكم كردن قصدشان سركوب و كشتار نبود. به همین سبب هم همیشه اضافه می‌كردند: اما البته نباید كسی كشته شود.

در این شرایط و با ‌آنكه بعد از سپری شدن تابستان كم كم معلوم شده بود كه اصل و اساس برنامه‌ریزی‌ها برای مخالفت و تظاهرات از جای دیگری، كه بیشتر مربوط به آیت‌الله خمینی بود، صورت می‌گیرد، من هم‌چنان رابطه خود را با ‌آقای شریعتمداری حفظ كردم. در جریان همین ارتباط‌‌ها بود كه وقتی با دكتر سنجابی تماس گرفته شد و ایشان با شاه ملاقات كردند و رفت و آمدشان به دربار مكرر شد،‌آقای شریعتمداری پیغام داد كه چرا سنجابی را به كاخ می‌برید، با این تأكید كه اگر كاری باید صورت بگیرد از طریق روحانیت است ونه گروه‌های ملی.

روی هم رفته باید بگویم كه ‌آیت‌ا لله شریعتمداری مرد خوب و شریفی بود و به غایت هم با چپ‌ها و كمونیست‌ها بد بود و مرتب در جستجوی زمینه وبهانه‌ای بود كه آن‌ها را بكوبد. در گفتگوهایمان ما به این نتیجه و توافق رسیده بودیم كه باید آن شیوه مرسوم مملكت‌‌داری كه مخصوصاً در ده پانزده ساله اخیر رایج بود متروك شود، به مردم و نظر آن‌ها بها داده شود، شئونات اسلامی و مذهبی حفظ گردد. من می‌گفتم اساس، آزادی مردم است و اگر مردم آزاد باشند با توجه به زمینه مذهبی كه در اكثریت وجود دارد و با توجه به اینكه رهبران دینی نقش اصلاح و تربیت اخلاقی مردم را به عهده دارند، خود به خود شئون دینی و اسلامی محترم می‌ماند. ایشان هم با این نظر موافق بود.

به هر حال ایشان خواستار اصلاحات، اما نه از طریق انقلاب و بر هم خوردن نظام بلكه در آرامش و به دست خود نظام بودند. این مسئله‌ای بود كه در آن ایام مورد توجه خود شاه هم بود و می‌شود گفت كه بین شاه و شریعتمداری تفاهمی به وجود آمده بود. شاید برای همین بود كه ایشان قبل از بالا گرفتن موج انقلاب به من گفتند كه خیال دارند حزبی به نام «حزب اسلامی» تأسیس كنند و گفتند اگر از شاه اجازه بگیرید می‌خواهم شما را به عنوان رهبر این حزب انتخاب كنم و اضافه كردند كه اصلاً شما اشتباه كرده‌اید كه وارد كار تجارت شده‌اید فعلاً در سیاست به افراد معتقدی مثل شما نیاز است. اتفاقاً من این مسئله را جدی گرفتم و حتی از شاه هم موافقت لازم را گرفتم. اما روزی كه برای تدارك و اعلام حزبی كه آیت‌ الله در صدد اعلام و تأسیس آن بود به قم می‌رفتم در راه دیدم كه اتوبوسها و سواریها ردیف در ردیف عازم تهران هستند. چون پرس وجو كردم و فهمیدم برای تظاهرات به تهران می‌روند، دانستم كه سر رشته كار در جای دیگری است و راستش این كه احساس كردم كه با این اوضاع و احوال كار چندانی از دست ایشان ساخته نیست، نگران هم بودم. عجبا كه در روز 17 شهریور در قم ودر خدمت آیت‌الله بودم و قرار بود آیت‌الله خبر ایجاد حزب را اعلام كند كه خبر آمد كه در تهران و بعد از زد و خورد میدان ژاله حكومت نظامی اعلام شده است. من عذرخواهانه گفتم: كمی صبر كنید اوضاع آرام می‌شود و دولت نظامی هم برداشته می‌شود. ولی آیت‌الله جواب داد: اعلام حكومت نظامی را به شاه تبریك بگو البته باید خیلی مواظب باشند كسی كشته نشود. با فرا رسیدن 17 شهریور و اعلام حكومت نظامی برنامه تأسیس حزب نیز منتفی شد تا اینكه بالاخره بعد از پیروزی انقلاب بر اساس همان فكر اولیه، ایشان حزب مورد نظرشان یعنی «حزب جمهوری خلق مسلمان» را تأسیس كردند.

درباره آیت‌الله خمینی هم در آن موقع كه در نجف بودند آیت‌الله شریعتمداری می‌گفت آقای خمینی متوجه مسایل ما نیست و مشكلات داخلی ما را نمی‌داند و دستور اعتصاب و بزن و ببند می‌دهد و مردم را دچار اشكال می‌كند و توجهی به عوارض آن ندارد.

از نكات دیگری كه در رابطه با آیت‌الله شریعتمداری به خاطرم مانده است، اینكه در اواخر دولت آموزگار من برای انجام كاری به امریكا آمده بودم، نخست‌وزیر كه ظاهراً با خبر شده بود كه من با آیت‌ الله شریعتمداری در ارتباط هستم با من تماس گرفت و خواست كه هر چه زودتر به ایران برگردم تا از جانب دولت با شریعتمداری تماس بگیرم. به آموزگار گفتم كه من فوراً به ایران خواهم آمد و هر كاری از دستم ساخته باشد خواهم كرد وهمین كار را هم كردم. اما وقتی كارهایم را در امریكا به سرعت انجام دادم و به تهران برگشتم با خبر شدم كه دولت ‌آموزگار سقوط كرده است و طبعاً خواسته آموزگار هم خود به خود منتفی شد.

باری، رابطه من با آقای شریعتمداری تا زمانی كه در ایران بودم، یعنی تا دیماه 57، ادامه داشت و حتی وقتی به خارج هم آمدم یكی دوبار تلفنی با ایشان صحبت كردم. آخرین تماس من با وی یكی دو ماه بعد از پیروزی انقلاب بود كه با ایشان و از خارج به وسیله تلفن تماس گرفتم. برخوردشان همچنان گرم و صمیمانه بود. در آن موقع تعدادی عكس‌های خانواده سلطنتی و هنرمندانی كه در مهمانی‌های آن‌ها شركت می‌كردند از طرف برخی از كمیته‌های شمیران، كه به این عكس‌ها در خانه‌های والاحضرت و كاخها دسترسی پیدا كرده بودند در اختیار چند مجله از جمله مجله تهران مصور، سپید و سیاه، مجله جوانان و یكی دو نشریه دیگر قرار گرفته بود و آن‌ها را مجبور كرده بودند آن عكس‌ها را چاپ كنند و این عكس‌ها هم برای مردم كنجكاو كه می‌خواستند ببینند پشت پرده افسانه‌ای دربار چه می‌گذشته است جالب آمده بود و خریداران زیاد داشت. با این همه برای این طرف قضیه ناراحت كننده بود. من به وسیله تلفن از آیت‌الله خواهش كردم دستور بدهند كه جلو چاپ این عكس‌ها گرفته شود و به همین ترتیب هم عمل شد و از چاپ آن عكس‌ها جلوگیری شد.




منبع: احمد علی مسعود انصاری ، پس از سقوط ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ص 123 تا 134
منبع بازنشر: نشریه الکترونیکی دوران - شماره 109 - آذر ماه 1393



 
تعداد بازدید: 920


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: