انقلاب اسلامی :: محمدرضا چگونه به نام شاه حکم می‌راند؟ - نگاهی به نظام شاهی در ایران

محمدرضا چگونه به نام شاه حکم می‌راند؟ - نگاهی به نظام شاهی در ایران

05 اسفند 1393

در ماجرای اجبار ایرانیان برای ورود و عضویت در حزب «رستاخیز» جمله‌ای را به زبان می‌آورد که اعتراف بزرگی به خودکامگی سلطنت پهلوی دوم بود: «هرکس نمی‌خواهد عضو حزب رستاخیز شود، پاسپورتش را بگیرد و برود.»

شاه و شاهنشاهی در ایران از همان آغازین سال‌های شکل‌گیری شهریاری در ایران با دیگر نقاط عالم تفاوتی اساسی دارد. شگفتی‌ سیاحان اروپایی از ماهیت مطلقه و لجام‌گسیخته‌ی قدرت شاه و سلطان در ایران از همین مسئله برخاسته است. دلیل این همه لجام‌گسیختگی در قدرت شاهان ایران چیست؟ و چرا توانسته در طول تاریخ از آغازین روزهای شکل‌گیری نظام شهریاری در ایران تا واپسین روزهای حضورش در این سرزمین، همواره به بازتولید خود بپردازد؟ و چرا حتی افرادی را که در ابتدای سلطنت دارای اندیشه‌ای تساهل‌آمیز بوده‌اند، سرانجام به خودکامگی سوق داده است؟ و چرا حتی آخرین شاه ایران می‌کوشید منشأ قدرت خود را به تأییدات الهی و امامان معصوم پیوند زند.[1] پاسخ به این سؤالات را باید در اندیشه‌ی ایرانیان باستان و خاستگاه شاهی در ایران جست‌وجو نمود.


سلطنت؛ میراث پدری شاهان

فرهمندی شاهان ایرانی، پادشاهی در ایران را در ذهنیت شاهان و متملقان و چه در اندیشه و افکار عمومی ایرانیان، دارای ماهیتی کرد که حتی مشروطه و حاکمیت قانون نیز نتوانست آن را حداقل از ذهن شاهان متأخر بزداید؛ به‌گونه‌ای که حتی محمدرضا پهلوی، شاهنشاهی خویش را با نقل روایاتی از ارتباط خود با پیشوایان مذهبی شیعه، تأییدشده از عالم بالا می‌پنداشت.[2]


خودکامه و لجام‌گسیخته بودن حکومت شاه

اگرچه شیوه‌ی حکومت‌داری در طول تاریخ شاهان ایرانی، دگردیسی‌های زیادی را پشت سر گذاشته است، اما شاه با در اختیار داشتن حاکمیت نظامی و به تبع آن، انتصاب دیوان‌سالاران در مناصب گوناگون و نیز ماهیت روحانی و شریعت‌پناهانه‌ای که از گذشته‌های تاریخی ایران کسب نموده بود، «ریاست قوای سه‌گانه‌ی اداری، سپاهی و روحانی را تحت فرمان داشت»[3] و با عنایت به ویژگی‌های حکومت‌داری معاصر در ایران، همه قوای کشور در هم اختلاط داشت و به‌اصطلاح فاقد تفکیک قوا بود.

فقدان قانون که قدرت شاه را محدود کند و بی‌پایان بودن قدرت شاه، همه‌چیز را به شاه و درباریان ختم می‌کرد و حتی نزدیک‌ترین فرد از خانواده نیز از خطر مرگ و کوری در امان نبود. ضمن اینکه در عهد باستان و نیز دوره‌ی حکومت‌های میانی پس از ورود اسلام به ایران، بسیاری از شاهان و حکام دست به قتل برادران و نیز فرزندان خویش می‌زدند.

این اقتدار در همه‌ی حوزه‌ها به‌خصوص در عالم سیاست نیز نمود پیدا می‌کرد. شاه یک تنه تمام تصمیمات را می‌گرفت و هیچ‌کس جرئت نداشت بدون موافقت وی، امتیازی را واگذار نماید. کرزن با شناخت شاهنشاهی قاجار و نیز سلطنت در انگلیس در مقام مقایسه، چنین می‌نویسد: «فرمانروا یگانه وجود مالک‌الرقاب است و تمام افراد رسمی، اختیاراتی از جانب او دارند و هیچ مرجعی نیست که قادر باشد حقوق و مزایای وی را محدود سازد و یا آن را تغییر دهد.»[4]

طعم و مزه‌ی چنین حاکمیتی چنان در کام شاهان ایرانی شیرین بود که حتی شاهان آگاه‌تری همچون ناصرالدین‌شاه با وجود شناخت مزیت‌های حکومت‌های پیشرفته، هرگز حاضر نشدند ذره‌ای از قدرت و اقتدار مطلقه‌ی خویش بکاهند. ناصرالدین‌شاه با وجود مانورهایی همچون تشکیل شورای مشورتی و وارد کردن برخی از مظاهر نوسازی به ایران، هرگز قادر نشد خوی ذاتی و استبدادی نظام شاهی در ایران را در وجود خود اندکی تغییر دهد؛ تا جایی که یک بار جمله‌ی معروفی از پادشاه پروس را بدون تقلیدِ کلمه‌به‌کلمه تکرار کرده و گفته بود: «آن‌ها هرچه دوست دارند می‌گویند و من هم، آنچه خودم دوست دارم می‌کنم.»[5]

حتی مشروطه نیز نتوانست ذات شهریاری در ایران را حداقل در چشم شاهان پس از خود دگرگون نماید. مخالفت محمدعلی‌شاه با مشروطه‌خواهان و ظهور رضاشاه و نیز مانور قدرت و اقتدارخواهی محمدرضاشاه تحصیل‌کرده‌ی فرنگ و معتقد به ورود ایران به دروازه‌‌ی تمدن و شاهی که معتقد بود ایران به‌زودی در میان پنج کشور متمدن و پیشرفته‌ی دنیا قرار خواهد گرفت، کار را به جایی رساند که تنها دوازده سال مردم‌سالاری نیم‌بند ایرانیان بین سال‌های 1320 تا 1332را تاب آورد و سرانجام در ماجرای اجبار ایرانیان برای ورود و عضویت در حزب «رستاخیز»، جمله‌ای را به زبان آورد که اعتراف بزرگی به خودکامگی سلطنت پهلوی دوم بود: «هرکس نمی‌خواهد عضو حزب رستاخیز شود، پاسپورتش را بگیرد و برود.»[6]


سوء‌استفاده‌ی محمدرضاشاه از دیانت

از عهد باستان، شاه در آیین شهریاری ایرانی، یک مقام معنوی نیز به حساب می‌آمد. پس از آن نیز سایر شاهنشاهی‌های ایران هیچ‌گاه از قدرت‌های معنوی سر برنتافتند. وجود آموزه‌‌های دینی در نوشته‌های هخامنشی و تأکیدات آن‌ها بر تأییدات اهورامزدا و نیز ماهیت رسمی و معنوی شاهان ساسانی نیز نیاز به اثبات ندارد؛ چنان‌که «ساسان در معبد آناهید (آناهیتا)، در شهر استخر سمت ریاست داشت.»[7]

شاهان ایرانی همواره شریعت و طریقت را نردبانی برای ترقی یا مشروعیت‌بخشی به حکومت خود در افکار عمومی و نیز اطاعت دولتمردان قرار می‌دادند. محمدرضاشاه پهلوی مدعی می‌شود که علی (ع) کمی بعد از تاج‌گذاری پدرش، او را از بیماری حصبه نجات داده است: «یکی از شب‌های کسالت، مولای متقیان علی (ع) را به خواب دیدم که در حالی که شمشیر معروف خود، ذوالفقار را در دامن داشت، در کنار من نشسته بود. در دست مبارکش جامی بود و به من امر کرد که مایعی را که در جام بود بنوشم. من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز، تبم قطع شد و حالم به‌سرعت رو به بهبود رفت.» و یا در جایی دیگر بیان می‌کند که حضرت ابوالفضل، فرزند برومند علی (ع)، وی را از یک حادثه‌ی شدید سقوط از اسب نجات می‌دهد.

و در جایی دیگر می‌نویسد چهره‌ی ملکوتی امام قائم را در کوچه‌ای واقع در کاخ سعدآباد به‌عینه دیده است، در حالی که «بر گرد عارضش هاله‌ای از نور مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی‌بن‌مریم می‌سازند، نمایان بوده است.»[8] گذشته از صحت‌وسقم این روایات، باید این‌گونه ادعاها و مکاشفه‌های شاهانه را نشانه‌ی آگاهی راویان آن از افکار عمومی زمانه‌ی خود ارزیابی کرد.

در دوره‌ی قاجار نیز علی‌رغم اینکه روحانیون به غصبی بودن سلطنت اعتقاد داشتند و بر این باور بودند که در زمان غیبت امام، ناگزیر بر تمام کوشش‌ها و فعالیت‌های مربوط به حکومت شاهان، سایه‌ای از عدم حقانیت گسترده است،[9] درگیری چندانی میان روحانیون و شاهان صورت نگرفت و در مواردی نیز همچون جنگ با روس‌ها، همکاری‌هایی جدی صورت پذیرفت.

ناصرالدین‌شاه نیز همچون فتحعلی‌شاه، شدیداً تظاهر به دین‌داری می‌کرد و در هنگام لزوم، در پی ایجاد روابط حسنه با آنان بود؛ اگرچه از لحاظ دین‌داری، ناصرالدین‌شاه با فتحعلی‌شاه، که خالصانه در پی روابط نزدیک با علما بود، فرق داشت. دعوت از سید جمال‌الدین اسدآبادی نیز تلاشی بود در جهت نزدیکی به علما؛ اگرچه زبان تند و صراحت سید نتیجه‌ی معکوس داد.


سخن آخر: ممالک محروسه‌ی ایران و سلطنت پهلوی‌ها

ایران در نگاه شاهان، ممالک محروسه‌ی آنان بود که مردمش هیچ‌گونه حاکمیتی بر شهر و روستای خود نداشتند. بلافاصله پس از تسخیر ایران به دست یک سردار جهانگیر، شهر و روستا در غالب «تیول» و اقطاع و ممالک خالصه و ده‌ها عناوین دیگر به هواداران و نزدیکان شاه سپرده می‌شد و کشاورزان و روستاییان مجبور بودند بخش مهمی از حاصل دسترنج خود را با احترام به مالیات‌بگیران و نمایندگان شاه واگذار نمایند. در عوض، دولت‌ها جز در موارد اندکی، مسئولیت مهمی را در قبال رعیت خود برعهده نمی‌گرفتند و تنها وظیفه‌ای که برعهده‌ی خود می‌دانستند، حفظ امنیت ممالک محروسه‌ی آنان و جمع‌آوری مالیات برای هزینه‌ی‌ دربار و نیز جنگجویان بود.

در اواخر قاجار نیز در کشاکش برقراری مشروطه، اندک‌اندک دولت‌های مسئول‌تری قدم به عرصه وجود گذاشتند. بیمارستان، بانک، راه، قانون، مدارس جدید، تربیت نیروهای انسانی متخصص و... اندک‌اندک در ایران پا گرفت، اما توهم خدایگانی شاهنشاه حداقل در شاه و اطرافیان متملق، هیچ‌گاه فروکش نکرد. عدالت و برابری اقشار پایین جامعه از همین حداقل مظاهر پیشرفت بسیار اندک بود.

پهلوی اول با اختصاص بسیاری از زمین‌های مرغوب کشور به سلطنت، نوع دیگری از تیول‌داری و ارباب-رعیتی را بازتولید کرد. پهلوی دوم رسیدن نخبگان جامعه به مدارج بالای سیاسی و دولتی و مجلس ملی را بیش از یک دهه، آن هم نیم‌بند تاب نیاورد و با نفوذ در انتخابات، یک بار دیگر با بازتولید گذشته‌‌ی ایران، انتصاب دیوان‌سالاری را به‌عهده گرفت و در فقدان مشروعیت عمومی با فرار به گذشته و بازتولید شاهنشاهی‌های باستانی، سعی در مشروعیت بخشیدن به سلطنت داشت. در حالی که حتی همین اعمال نیز در افکار عمومی ایران (که جز در لسان متملقان و دیوانیان) سال‌ها با فلسفه و باور فرهمندی و ظل‌الهی و شریعت‌پناهی شاهان فاصله گرفته بود، نه تنها پذیرفتنی نبود، بلکه به معنی استفاده‌ی نامشروع از بیت‌المال و فریب افکار عمومی و نیز قرار دادن ملیت در برابر شریعت تلقی می‌شد.

انقلاب سفید شاه و مردم هم که به‌ظاهر در پی دور ریختن زورگویی‌های ارباب-رعیتی و بسط عدالت بود، محبوبیت و مقبولیت شاه را در پی نداشت و حتی با فراهم نیاوردن زمینه‌ها و زیرساخت‌های لازم، به کشاورزی و درآمد اندک کشاورزان آسیب زد و فرزندان این قشر را نیز با مبارزانی که در پی براندازی نظام شاهنشاهی در ایران بودند، همراه کرد.

حقیقت این است که با رشد طبقه‌ی متوسط و رواج تحصیلات عالیه، چاپ و نشر و ارتباط به‌ناچار ایران با جهان خارج، دیگر اعتقاد به فرهمندی شاهان،‌ موروثی بودن مدیریت در جامعه و حتی اعتقاد به کارایی استبداد منور و لجام‌گسیختگی شاهنشاهی مطلقه، آن هم برای مردمی که زودتر از بسیاری از کشورهای آسیا و با جان‌فشانی جوانانش به مشروطه دست یافته بود، اما ذات شاهنشاهی‌های ایرانی که با وجود انسان‌های خوش‌نیت نیز هرازچندگاهی استبداد و خودرأیی را بازتولید کرده و با اصالت قائل نبودن برای آرای مردم، کرامت آن‌ها را نادیده گرفته بود، جایگاهی نداشت. تا جایی که برخی از سخنان آخرین شاه ایران درباره‌ی بسیاری از شاهان باستانی ایران، در افواه مردم، به دیده‌ی طنز تکرار می‌‌شد.

سلطنت پهلوی در پی کودتای 28 مرداد و بازگشت دوباره‌ی ایران به گذشته و از بین رفتن حمایت افکار عمومی، می‌کوشید همه‌ی مؤلفه‌های سلطنت ایران باستان را در قرن بیستم در ایران بازتولید کند، اما تملق و چاپلوسی رجال سنتی و محافظه‌کار ایران، نگذاشت پرده از کاریکاتور تلخی که از شاهنشاهی باستانی ایران در قرن بیستم ترسیم شده بود، از چشم شاه ایران برداشته شود.(*)


پی‌نوشت‌ها

1. پهلوی، محمدرضا، مأموریت برای وطنم، ص 89-87.
2. سیوری، راجر، ایران عصر صفوی، ترجمه‌ی کامبیز عزیزی، نشر مرکز، ص 44.
[3]. بیانی، شیرین، تاریخ ایران باستان (2)، تهران، 1381، سمت، ص 177.
[4]. کرزن، جرج، ن، ایران و قضیه‌ی ایران،ترجمه وحید مازندرانی،تهران بنگاه ترجمه و نشر کتاب جلد 2 ص513.
[5]. اسپروی، ویلفرد، بچه‌های دربار، ترجمه‌‌ی شاهلویی‌پور، تهران، انجمن قلم ایران، 1379، ص 129.
[6]. www.pars:ne.nom/fa/news/8021
[7]. کریستین سن، آرتور، ایران در زمان ساسانیان، ترجمه‌ی رشید یاسمی، صدای معاصر، تهران، ص 59.
[8]. پهلوی، محمدرضا، همان، ص 87-89.
[9]. حامد الگار، دین و دولت در ایران، نقش علما در دوره‌ی قاجار، ترجمه‌ی ابوالقاسم سری، تهران، توس، 1355.


* علیرضا سعیدی، پژوهشگر تاریخ ایران/




منبع: سایت برهان



 
تعداد بازدید: 1049


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: