24 فروردین 1394
شعبان جعفری معروف به شعبان بیمخ در خاطرات خود حکایتهای عجیب و غریبی از پول دوستی و خساست شاهپور علیرضا برادر محمدرضا پهلوی نقل کرد.
بخشی از خاطرات او در این باره به صورت سوال و جواب در پی میآید:
س- میانه تان با شاهپور غلامرضا چطور بود؟
ج- وای،وای ما چه بساطی داشتیم توی مملکت با ایشون
س- چه بساطی داشتید؟
ج- خب ما ایشون رو به خاطر پستی که داشت زیاد میدیدیم دیگه
س- بعد از انقلاب چطور؟
ج- نه والا من هیچ ندیدم. تا آدمو پیدا کنه یه چیزی میخواد.
س- بله؟
ج- باور کن خانوم، بهتر که آدم نبیندش.
س- چرا؟
ج- نه. اصلا آنقد خسیسه! اگه میلیاردها داشته باشه هنوزم کمبود داره! یه وقت رفقتیم بریم یزد. کنار اون رمل، دم اون ریگا(ریگها) میگفتن اینجا مال شاهپور غلامرضاست،جون شما. یاور میگفت. گفتم: بابا اینجا که اصلا پرنده پر نمیزنه. گفت: اومده شنای(شنهای ) اینجا رو ضبط کرده. شاهپور غلامرضا خانوم، خیلی پول دوست بود. راستی میگم خیلی. من همچی چیزی تو عمرم ندیدم، اصلا. میومد تو باشگاه، یارو یه ساعت میل بازی میکرد، مثلا ممد میل باز هی میل بازی میکرد. اینم همینطور اونجا نشسته بود، بعد... میگفت: یه دوغ آبعلی.
عجب بساطی داشتیم. این خانوم، انقد... اصلا یه چیزی بود. آدم روش نمیشه حرف اونو بزنه. یه دفعه اومده بود کاپها بچهها رو بده. موقعی که اومد کاپ یکی از اونا رو بده انیجوری میکنه: محصلی؟ جواب میده: بله. میگه این ورزش چیه میکنی؟ برو یه ورزش حسابی بکن. به قرآن ، به مولا. یه روزم اومد یه پوست مار دادیم بهش، پونزده متر پوست مار بود، از این سرباشگاه تا اون سر باشگاه طولش بود، سه متر پهناش بود. هر چی از دستمون میومد تهیه میکردیم پیشکش میدادیم به ایشون.
س- واقعا هدیه طلب میکرد؟
ج- به خدا،به جون شما عین حقیقته ! یه وقت سلیمان بهبودی یه تابلو واسه موزه باشگاه آورد که راستی جیز آنتیک و اعلایی بود. آخه مردم برای شاه هدیه میفرستادن. شاه از اونا بازدید میکرد و دستور میداد هر هدیه ای رو برای موزه ای یا جایی که مناسب بود بفرستن.
یه دفعه این تابلو رو که یه زندانی مال قزل حصار سیزه سال آزگار زحمت کشیده بود سوزن دوزی کرده بود و عکس مولا علی بود روی اسب و راستی یه چیز تکی بود، توسط سلیمان بهبودی فرستاد برای موزه ما. اعلیحضرت گفته بودن: این به درد موزه جعفری میخوره، بدینش به اون.
این تابلو تو موزه بود تا اینکه یه دفعه شاهپور غلامرضا اومد اونجا بازدید. تا چشش به تابلوئه افتاد هی گفت: عجب تابلوی جالبی،عجب تابلوی جالبی! اونوقت پیشگارش گفت: والاحضرت خوششون اومده،هدیه کنین به ایشون. هر چی گفتیم بابا این پیشکشی اعلیحضرت به موزه باشگاهه، از دربار اومده نمیشه که اهز نو پس بفرستیم دربار! خلاصه حریف نشدیم و دادیم خدمت ایشون. حالا شما میپرسین طلب میکرد؟ هر موقع میخواست باید اول سرهنگ علمایی رئیس دفترش میومد میگفت: باری خودش کادو چی گرفتین؟ مام هفت هش ده هزار تومن مایه میذاشتیم. واقعا میگم خانوم،به قرآن.
اول که میخوئاست بیاد جوایز بچهها رو بده، میگفت که واسه خودم چی گذاشتین؟ تازه وقتی میومد میگفت: نمیتونم هزار و پونصد شیشصد تا جایزه بدم. مام سی نفر نماینده اینا رو درست میکردیم میگفتیم: به اینا بده. حالا مقصود،بچههام نمیدونستن. میگفتیم برادر شاه داره میاد. اینا چه میدونستن چه آدمیه. هیچی... بچههام دوست داشتن از دست برادر شاه چیز بگیرن دیگه. اینم میومد اونجا. دو تا جایزه که میداد،خانوم،سمی رو مینشست. خیلی ام پیزوری و وارفته بود. سیمیشو مینشست و همینجوری.
خلاصه این شاهپور غلامرضا، پدرمو درآورد، به قرآن جون شما. من ورزشکارا رو میبردم تو خونه ش.. آخه باشگاه من تو کشتی همیشه اول بود. تو بکسم اول بود... میبردم که مدال و نشان اینا رو بده، میگفت: اینا رو دیگه نیاری اینجا، فرشام خراب میشه. میگم جون شما خانوم،من اینو که میگم عین واقعیته نمیخوام خودمو شیرین یا ترش بکنم، میگم به مولا علی.
س- قالی چه طوری خراب میشد؟
ج- میگفت: فرشام زیر پای اینا خراب میشه. ببر تو حیاط نیگرشون دار. شما 15 خرداد که یادتونه؟
س- بله 15 خرداد 1342 خوب یادم هست.
ج- 15 خرداد،وقتی باشگاه ما رو از بین بردن،ما پا شدیم رفتیم اینور اونور زدیم که اعلیحضرتو... زودتر ببینیم که اینجا رو دستور بده بسازن. دیدیم تا دسترسی به اعلیحضرت پیدا کنیم خیلی معطلی داره. گفتیم بریم داششو ببینیم، اون این پیغمو برسونه. چون اعلیحضرتو زودتر میدید، اخه هفته ای یه دفعه میرفت با اعلیحضرت غذا میخورد. خلاصه رفتیم خدمت شاهپور غلامرضا گفتیم: قربان،جریان اینجوریه. اینجوری شده و ریختن اونجا رو آتیش زدن،زندگیمون از بین رفته. خلاصه، اینجام یه مکتب شاهدوستی و وطن پرستیه. شما میرین خدمت اعلیحضرت به ایشون بگین اگه اینجا رو زودتر بسازن در انظار مردم بهتر. خلاصه اگه ما بخوایم اعلیحضرتو ببینیم دو سه ماه معطلبی داره. شما به ایشون یگید بلکه زودتر دستور بدن بیان بسازن. حالا ما داریم میگیم زندگیمون از بین رفت، جلو خونه مون آدم کشته شد، چطور شد، چطور شد. دو ساعت حرف زدیم آخر سر سرشو بالا کرد و گفت: جعفری! گفتم بله گفت: تو گود میچرخی سرت گیج نمیره؟
منبع : خاطرات شعبان جعفری، ص 320
منبع بازنشر: سایت جامجم ایام
تعداد بازدید: 1118