انقلاب اسلامی :: شهادت اندرزگو

شهادت اندرزگو

07 اردیبهشت 1394

پس از بازگشت سیدعلی اندرزگو از لبنان، سیدعلی‌اکبر ابوترابی به این تصمیم رسید که خود نیز برای گذراندن آموزشهای لازم به لبنان برود.[1] این تصمیم را با اندرزگو مطرح کرد و قرار شد همراه ‌اکبر شالچی راهی لبنان شوند. ابتدا قرار بود که اول ماه رمضان بروند. اما به پیشنهاد اندرزگو این سفر به تأخیر افتاد. «چرا که بنا بود چند نفر هم از گروه خوانسالار[2] بیایند.» لذا سفر به آخر ماه رمضان موکول شد.


نیمه ماه رمضان، اندرزگو نقشه ترور شاه را به اطلاع ابوترابی رساند و گفت: «من با کسی که داخل کاخ زندگی می‌کند، رابطه‌ای برقرار کردم. باید نقشه‌ای بکشیم که به وسیله آن شاید شاه از پا در بیاید.»

آن دو به این نتیجه رسیدند که برای انجام چنین کاری باید امکانات لازم به داخل کاخ منتقل شود. بنا شد میل زورخانه و دمبلی درست کنند که داخل دو سرگوی شکل دمبل، وسایل انفجاری و داخل میلهای زورخانه دوکلت کوچک جاسازی شود.

«برای این کار بنا شد من خراطی را ببینم. اما هفته دیگرش که با ایشان [اندرزگو] برخورد کردم، گفت: من هم خراط دیدم و هم ریخته‌گر و آماده شده است. ایشان خیلی خوشحال و امیدوار بود که این فعالیت،‌ اقدامی اساسی است.»

روزهای 15 و 16 ماه رمضان وسایل آماده شد. چند روز بعد هم مسافرتی پیش آمد. اندرزگو برای انتقال اسلحه راهی همدان بود و ابوترابی باید به ساوه می‌رفت. در اداره ثبت‌ احوال ساوه شخصی بود که شناسنامه‌های خام را در اختیار آنان می‌گذاشت و یا عکسهایی که در اختیارش قرار می‌گرفت بر روی شناسنامه‌های افرادی که در گذشته‌اند، الصاق می‌کرد. بدین ترتیب برای برخی افراد مدرک شناسایی تهیه می‌شد. ابوترابی شناسنامه فرزندان اندرزگو را به واسطه همان رابط از ساوه گرفته بود.

«روز بیستم ماه رمضان،‌ 10 صبح، قرار ملاقاتی داشتیم. بنا بود حدود ساعت 5/10 برویم ساوه و سپس همدان که ایشان یک مرتبه به یادش افتاد، امشب، شب 21 ماه رمضان است. گفت: شب نوزدهم، اینجا به من خیلی خوش گذشت و احیای خوبی بود. بگذار من شب بیست و یکم هم اینجا بمانم، احیا بگیرم،‌ بعد با هم می‌رویم. در سال یک شب، شب بیست‌ویکم است. این موقعیت که الان در تهران هستم، این جلسه خصوصی از دست ما می‌رود.»

ابوترابی راهی قزوین شد و اندرزگو در تهران ماند. و غروب همان روز ابتدا به خانه مرتضی صالحی رفت و سپس راهی خانه برادر مرتضی ـ ‌اکبر صالحی ـ شد.

«من صبح آمدم سر قراری که داشتیم، همان ابتدای کوچه‌اکبر صالحی که ساعت 8 صبح سوارش کنم و برویم. وقتی آمدم فهمیدم آن حدود شلوغ بوده، و شهرت پیدا کرده بود که حاج شیخ عباس در درگیری کشته شده است. بچه‌های همان محله به من این مطلب را گفتند.[3] من می‌دانستم ایشان آنجا [خانه‌اکبر صالحی] می‌رود. اما سالها بود خانه‌اکبر صالحی نمی‌رفت. این اواخر ـ دو، سه ماه قبل از شهادت ـ پایش آنجا باز شد. می‌گفت: مدت زیادی گذشته و‌اکبر صالحی را تعقیب نکرده‌‌اند و اینجا دوروبر ما نیامده‌اند. دیگر رفتن من به خانه آنها هیچ محذوریتی ندارد. بعد هم مثل اینکه‌اکبرآقا تلفن می‌زند به آقای رفیق‌دوست. ایشان [اندرزگو] به من می‌گفت: من با آقای رفیق‌دوست کاری دارم. باید ببینمش. اما بنده نظرم این بود که: صلاح نیست شما با آقای رفیق‌دوست تماس بگیرید.‌اکبرآقا آن شب اشتباه می‌کند و تلفن می‌زند به آقای رفیق‌دوست و می‌گوید: دکتر اینجاست. شب بیا اینجا. دستگاه بو برده بود که دکتر همان حاج شیخ عباس است. چون [قبل از این] آقای نفری لو داده بود و شاید جای دیگر هم لو رفته بود. اول افطار، ایشان می‌آید به سمت منزل آقای صالحی. آنها [مأموران ساواک] محاصره می‌کنند و به ایشان ایست می‌دهند. شلیک می‌کنند. ایشان هم به سمت آنها شلیک می‌کند. کسی که آن حدود بود، به من گفت: دو نفرشان را زد. همسایه‌ها هم گفتند که او دو نفر از آنها را زد. افتادند کنار کوچه، روی زمین. دیگر ما فهمیدیم ایشان شهید شده و دست ما و دست همه ملت از دامن این برادر مجاهد که با یک دنیا امید برای پیروزی فعالیت می‌کرد، کوتاه شد.»[4]


پانوشت:

[1] - مصاحبه با سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد (بهار 1359).
[2] - امجدی، تاریخ شفاهی گروه‌های مبارز...، صص 367 ـ 368.
[3] - گروه خوانسالار که به واسطه انفجار رستوران خوانسالار به این نام مشهور شدند، تعدادی از اعضای گروه توحیدی صف بودند. آنها رستوران خوانسالار را که محل آمد و شد امریکاییها بود، منفجر کردند.‌ اکبر براتی یکی از اعضای این گروه در خاطراتش اشاره می‌کند: «یکی از عملیاتهایی که صف انجام داد، انفجار رستوران خوانسالار بود، جایی که رفت و آمد امریکاییها به آن زیاد بود. کارهای مقدماتی از قبیل شناسایی محل،‌ تهیه لوازم کار و تعیین افراد برای اجرای عملیات قبل از ارتباط من با آنها انجام شده بود. حسین شکوری، کار شناسایی را انجام داده بود و هادی بیک‌زاده در تهیه بمب نقش داشت. من هم بعضی اطلاعات را که لازم داشتند، تهیه کردم. مواد منفجره را در یک کیف جاسازی کردند و رفتند. در جریان این عملیات چند تن از دوستان شهید شدند. (براتی،‌اکبر، خاطرات، ص 50)
[4] - ابوترابی پس از پایان مراسم احیاء که در مسجد جامع قزوین برگزار شده بود،‌ متوجه می‌شود که شب گذشته در خیابان ایران، در تهران درگیری شده است. او بلافاصله با همسرش که خانه پدرش در همان خیابان و نیز با کسی دیگر که در همان حدود بود، تماس می‌گیرد و خبر درگیری و تیراندازی شب گذشته تأیید می‌شود. بلافاصله به تهران آمده و بی‌معطلی و پس از اطمینان از شهادت سیدعلی اندرزگو، همسر و فرزندانش را به قم می‌برد و خودش برای مدتی مخفی می‌شود. (مصاحبه با سیدیاسر ابوترابی‌فرد، 16/9/1383)




منبع: کتاب پاسیاد پسرخاک، ص 123



 
تعداد بازدید: 1272


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: