24 فروردین 1395
طاهره سجادی
در یکی از روزهای گرم مرداد ماه سال 1354 به اتفاق مادر و فرزندانم در منزل بودیم که زنگ در به صدا در آمد. منتظر کسی نبودم از این رو به مادرم نگاه کردم و گفتم: شما منتظر کسی هستید؟ مادر با چهرهای نگران به من خیره شد و با کمی تأمل گفت: نه دخترم؛ شاید از دوستان همسرت باشند. با شنیدن صدای زنگ دوم از جا بلند شدم و رو به مادر کردم و گفتم: فکر نمیکنم، آخر از وقتی که دستگیر شده است، دوستانش به ندرت اینجا میآیند!
کسی که پشت در بود با مشت شروع به کوبیدن در کرد. دیگر تأمل جایز نبود و میباید در را باز میکردیم. از پشت در صدای چند نفر شنیده میشد. صورتم را نزدیک در بردم و پرسیدم: کیست؟ صدایی زمخت و خشن از آن سوی در گفت: باز کنید. مأموریم. گفتم: چه کار دارید؟ گفت: زود باش تا در را نشکستم بازش کن.
میدانستم که تهدیدشان جدی است، زیرا قبلاً دیده بودم که در این گونه مواقع از هیچ عملی فروگذار نیستند، به همین دلیل در را زود باز کردم.
به محض باز شدن در پنج شش مأمور با لباس شخصی وارد منزل شدند. یکی از آنها را میشناختم. او منوچهری بازجو و شکنجهگر معروف کمیته مشترک ضد خرابکاری بود. تا چشمم به او افتاد با حالتی پرخاشگرانه گفتم: خجالت نمیکشید؟ چرا دست از سر ما برنمیدارید؟ چی از جان ما میخواهید؟ شوهرم را بردهاید بس نیست؟ یکی از مأموران با شنیدن این حرفها به طرفم حملهور شد و دستم را گرفت و روی زمین نشاند و گفت: بنشین اینجا و تکان نخور، سر و صدا هم نکن که دیگر دستت برای ما رو شده است.
سپس همگی به میهمانخانه رفتند و مشغول جستوجو شدند. بچهها هراسان به سمت من آمدند و خود را در آغوشم انداختند. سرشان را به دامن گرفتم و مشغول نوازششان شدم. صدایی از داخل میهمانخانه شنیده میشد که میگفت: پس این «جاسازی» کجاست؟ خودم را با بچهها مشغول کردم، گویی که چیزی نشنیدهام. چند لحظه بعد یکی از آنها بالای سرم آمد و گفت: با زبان خوش خودت بیا و محل جاسازی را نشان بده! با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم: جاسازی دیگر چیست؟ او با لحنی طعنهآمیز گفت: یعنی میخواهی بگویی تو نمیدانی پشت دکور محلی برای مخفی شدن وجود دارد؟ گفتم: من تازه از شما میشنوم. مطمئن باشید اینجا چیز به درد بخوری پیدا نخواهید کرد. گفت: خودت را به آن راه نزن! ما همه چیز را میدانیم. تو فقط به ما بگو درِ جاسازی دقیقاً کجاست، به تو قول میدهم اگر بگویی خیلی زود از اینجا میرویم! با شنیدن این حرفها برایم مسجل شد که آنها از همه چیز اطلاع دارند اما با شنیدن تمام این حرفها باز هم خود را به بیاطلاعی زدم و گفتم: یک حرف را چند بار میزنند! گفتم که، اینجا چنین خبری وجود ندارد! مأمور که از مقاومت من به ستوه آمده بود در حالی که به طرف میهمانخانه حرکت میکرد گفت: باشد نگویید، الان خودمان پیدایش میکنیم!
آنها مشغول کندن دکورهای نصب شده به روی دیوار شدند. بعد از جابه جایی دکورها، درِ مخصوص اتاقک مخفی نمایان شد.
این اتاقک کاملاً ماهرانه ساخته و مخفی شده بود. در این اتاقک یک نفر میتوانست براحتی چند روز مخفی شود و زندگی کند بدون اینکه هیچ نیازی به مایحتاج روزمره داشته باشد.
با پیدا شدن درِ مخفی، لبخند رضایتی به چهره پلید مأموران نشست. یکی از آنها با لحنی پیروزمندانه رو به من کرد و گفت: پس این دَر چیست؟ تو که میگفتی نمیدانم؟ من که خود را برای چنین سؤالی آماده کرده بودم با قیافهای که نشان میداد بیشتر از مأموران تعجب کردهام به آنها گفتم: من برای اولین بار است که چنین چیزی را میبینم، باور کنید که برای خود من هم خیلی جالب است. آنها که هیچ یک از حرفهای مرا باور نکرده بودند شروع به جستوجو در داخل اتاقک کردند. برای یک لحظه تمام غصههای عالم به دلم نشست. آهی از دل کشیدم و آهسته زیر لب زمزمه کردم؛ آخ بچهها، کار بابای شما دیگر تمام شد. حتماً او را میکشند! ناگهان پسر کوچکم که در کنارم ایستاده بود و من حضور او را کاملاً فراموش کرده بودم با نگاهی معصومانه چشم در چشمم دوخت و گفت: مامان چی گفتی؟ بابا چی؟ لبخند سردی به زحمت روی لبهایم نشاندم و گفتم: نه مامان جان، من که چیزی نگفتم و او با همان زبان شیرین کودکیش گفت: چرا! چرا! گفتی.
من که مراقب بودم حرفهای ما به گوش مأموران نرسد آهسته گفتم: نه، مامان جان شوخی کردم، اینها با پدرت کاری ندارند. خیالت راحت باشد، انشاءالله بابا بزودی به خانه میآید.
به هر ترتیبی بود او را آرام کردم و چون احتمال میدادم ممکن است به دنبال این ماجرا مرا نیز دستگیر کنند به او گفتم تا پیش مادر بزرگش در اتاق مجاور برود و همانجا بماند.
مأموران پس از بازرسی و جستوجوی کامل منزل، به من گفتند که لباس بپوشم و همراه آنها بروم. خواستم چیزی بگویم که یکی از آنها تو حرفم پرید و گفت: دیگر چیزی نگو، دستت رو شده است. ما همه فعالیتهای تو را میدانستیم. کشف امروز ما، جای هیچ حرفی را باقی نمیگذارد، پس دیگر برای ما نقش بازی نکن. به ناچار لباس پوشیدم و همراه آنها از منزل خارج شدم. آنها مرا سوار ماشین کردند و به راه افتادیم. مقصد آنها جایی نبود جز کمیته مشترک ضد خرابکاری.*
* کتاب خاطرات زندان (گزیدهای از ناگفتههای زندانیان سیاسی رژیم پهلوی)، به کوشش سعید غیاثیان، دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، تهران، شرکت انتشارات سوره، 1388، ص 25
تعداد بازدید: 1866