انقلاب اسلامی :: مثل پرنده‌ها

مثل پرنده‌ها

13 اردیبهشت 1394

کمال اولین نفری بود که به مدرسه رسید. روز بزرگی در پیش داشتند؛ سالروز تبعید امام بود و می‌بایست تظاهرات و مراسم پر سر و صدایی راه بیندازند.

وقتی که وارد حیاط شد، باباعلی مشغول آب‌پاشی و تمیز کردن حیاط و راهرو مدرسه بود. کمال سلام کرد. باباعلی با خوشحالی جواب سلام او را داد و کمرش را راست کرد و گفت:

«صبح به این زودی؟! شماها دیگر چه خبرتان شده؟»

کمال خندید و گفت: «هی، باباعلی! نمی‌توانیم زیادی دوری شما را تحمل کنیم، این است که زودتر می‌آئیم تا شما را زیارت کنیم.»

باباعلی خنده‌ای کرد و گفت: «زنده‌باشی، خدا حفظت کنه.»

بعد کمی جلوتر آمد و با صدایی که انگار نمی‌خواست کسی متوجه شود گفت: «آقای ناظم هم امروز زود آمده، نمی‌دانم چرا؟ ولی اگر اشتباه نکنم برنامه‌ای دارد!» و باز هم نگاهی به اطراف کرد و گفت: «ببینم، امروز شماها برنامه‌ای دارید؟»

کمال با نگرانی جواب داد: «چیزی به شما گفت؟»

ـ چطور بگویم؟ می‌دانی، آقای ناظم همان وقت که آمد به من گفت،‌وقتی زنگ را زدم در مدرسه را ببندم و نگذارم کسی از مدرسه خارج شود. گفت خیلی مواظب باشیم؛ من هم فکر کردم، شاید به خاطر کارهای شما باشد، شاید هم برنامه‌ای دارد؛ نمی‌دانم.

با شنیدن حرفهای باباعلی،‌رنگ از صورت کمال پرید، در یک لحظه فکر کرد: «یعنی ممکن است، همة برنامه‌هایمان به هم بخورد؟»

باباعلی وقتی حالت کمال را دید، خواست چیزی بگوید و نگرانی او را برطرف کند. رو به او کرد و گفت: «این ناظم آدم بدجنسی است، ولی خیلی ترسوست، اصلاً ازش نترسید.»

بعد آب دهانش را بر زمین انداخت و سرش را زیر انداخت و رفت دنبال کارش. خیلی آهسته، چیزهایی زیر لب زمزمه می‌کرد و فحش می‌داد. کمال راهش را گرفت، از پله‌ها بالا رفت. وقتی از جلو دفتر می‌گذشت، آقای ناظم را دید که پشت میزش نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد.

کمال به کلاس رفت و روی نیمکت نشست و منتظر بچه‌ها شد. قیافه‌اش درهم رفته بود و دنیا به نظرش تیره و تار می‌آمد. نمی‌دانست امروز چه خواهد شد،‌ آیا آنها می‌توانند برنامه‌هایشان را اجرا کنند یا نه؟

همانطور که در فکر بود، ‌به یاد چند روز پیش افتاد که ناظم او را به دفتر برده بود و با او حرف زده بود. حرفهایش انگار در گوشش زنگ می‌زد. در یک لحظه آروز کرد، ای کاش آنقدر قوی بود که می‌توانست این مرد مزاحم را خفه کند.

بچه‌های گروه کمال یکی یکی آمدند و دور کمال جمع شدند. هر کس از کاری که کرده بود حرف می‌زد، اما وقتی قیافه و حالت کمال را می‌دیدند نگران می‌شدند و نمی‌دانستند چه بگویند. عاقبت حسین رو به کمال کرد و گفت: «از دست آقای ناظم...»

و بعد همة حرفهائی را که از باباعلی شنیده بود برای آنها بازگو کرد. با شنیدن این حرفها، بچه‌ها هم ناراحت شدند. مجید با عصبانیت گفت: «نمی‌دانم چرا من به این ناظم مشکوکم، فکر می‌کنم باید ساواکی باشد. خیلی بدجوری به کارهای ما نگاه می‌کند.»

سعید که صورتش سرخ شده بود و لبهایش می‌لرزید گفت: «حالا دیدید، این مرتیکه ساواکیه، باید حسابش را برسیم.»

کمال نگاهی به آنها کرد و گفت: «هنوز مطمئن نیستیم، پس بی‌خود، حرفهای الکی نزنید. بگذارید مطمئن شویم، بعد، حالا باید فکری برای برنامه‌های امروزمان بکنیم.»

حسین گفت: «صبر می‌کنیم تا آقای اکبری بیاید، با او مشورت می‌کنیم.»

سید گفت: «آقای اکبری؟ مگر نمی‌دانی امروز نمی‌آید، در جلسه که گفت من نمی‌آیم. کار دارم.»

کمال گفت: «خوب، زیاد صدایتان را بلند نکنید. صبر کنید، خودمان فکر کنیم و راه‌چاره‌ای پیدا کنیم.»

هنوز حرف کمال تمام نشده بود که صدای زنگ مدرسه بلند شد و بچه‌ها را به طرف حیاط کشید.

علی با ناراحتی، نگاهی به پلاکاردها و چوبها انداخت و گفت: «مرا بگو که با چه زحمتی این چوبها را پیدا کردم، اگر می‌دانستم که نمی‌توانیم...»

سعید که جلو در کلاس رسیده بود گفت: «تو هم که هنوز هیچ نشده ناامید شده‌ای، صبر کن تو، هر طوری شده مراسم را برگزار می‌کنیم، آنقدر شعار می‌دهیم که خودش از مدرسه بیرونمان کند.»

حسین دم در کلاس جلوی کمال را گرفت و گفت: «چطور است، از همین الآن بچه‌ها را خبر کنیم و آنها را ببریم توی خیابان، تا آخر مراسم که در باز است.»

کمال گفت: «نه،‌ممکن است بهفمد که باباعلی این خبر را به ما داده و برای او بد شود.»

بعد از تمام شدن مراسم صبحگاهی، ناظم بلندگو را جلو دهانش میزان کرد و شروع به حرف زدن کرد. اما معلوم بود که لحن حرفهایش فرق کرده بود. انگار می‌خواست بچه‌ها را بترساند. می‌خواست آنها را نسبت به انقلاب بدبین کند، می‌گفت: «بچه‌های عزیز، این غوغایی که در مملکت بر پا شده، کار عده‌ای وطن‌فروش است. هیچ فرد وطن‌پرستی، حاضر نمی‌شود این آشوبها را به راه بیندازد و خانه‌های مردم را به آتش بکشد. خودتان که دارید می‌بینید، هر جا می‌روی آتش برپاست، در هر گوشه و کناری، لاشة ماشین سوخته‌ای به چشم می‌خورد. همین‌طور در مدرسه‌ها؛ مدرسه جای درس خواندن است، نه جای شلوغ کاری؛ پدر و مادرهای شما کار می‌کنند و زحمت می‌کشند که شما درس بخوانید، نه اینکه به اینجا بیایید و دنبال وطن‌فروش خائن بیفتید و جنجال به‌پا کنید. خیلی مواظب باشید، گرگهایی کمین کرده‌اند که شما، بره‌های بی‌تجربه را پاره پاره کنند و بخورند...»

با شنیدن این حرفها، خون همة بچه‌ها را به جوش آمده بود؛ همه می‌خواستند، از سکو بالا بروند و دهان ناظم را خورد کنند. ناگهان صدای «مرگ بر شاه» یکی از بچه‌ها حرفهای ناظم را قطع کرد. کمال صدای سعید را شناخت. بچه‌ها انگار منتظر جرقه‌ای بودند، بلافاصله فریاد «مرگ بر شاه» همه به آسمان بلند شد و صدای بلندگو را محو کرد. کمال برگشت و به بچه‌ها نگاه کرد. سعید روی شانه‌های مجید نشسته بود و شعار می‌داد: «بگو مرگ بر شاه، بگو مرگ بر شاه».

با سر و صدای بچه‌ها، معلمان و مدیر مدرسه هم از دفتر بیرون آمدند. در حیاط غوغایی به پا بود. ناظم از پشت بلندگو فریاد می‌زد: «ساکت، ساکت باشید...» اما کسی توجه نمی‌کرد. معلمها از آن بالا بچه‌ها را نگاه می‌کردند و لبخند می‌زدند. بعضی‌ها هم ترسیده بودند. کمال از بچه‌ها جدا شد و پیش آقای مدیر رفت. صورت مدیر عرق کرده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود. با دیدن کمال، گفت: «این چه وضعی است، دست بردارید، مگر قرار نبود شلوغ‌کاری نکنید؟»

کمال که کمی ترسیده بود گفت: «مگر چه کار کرده‌ایم، اصلاً تقصیر ما نیست آقا...»

مدیر با همان حالت عصبانی گفت: «پس تقصیر چه کسی است؟ این سر و صداها برای چیست؟ اگر به من رحم نمی‌کنید، به خودتان رحم کنید. آن روز به شما گفتم، طوری رفتار کنید که نیایند همه را به زندان بیندازند و در اینجا را ببندند.»

کمال به آرامی گفت: «اجازه بدهید آقای طاهری.»

مدیر گفت: «چه می‌گویی، بگو ببینم!»

ـ آقا، اگر شما حرفهای آقای ناظم را گوش می‌دادید، متوجه می‌شدید که این سر و صداها، تقصیر چه کسی است. شما که نبودید تا حرفهای آقای ناظم را بشنوید.»

ـ مگر ناظم چه گفته؟

کمال حرفهای ناظم را برای مدیر بازگو کرد؛ معلمهایی هم که دور آنها جمع شده بودند، ناراحت شدند، یکی از آنها گفت: «مثل اینکه آقای ناظم در این کشور زندگی نمی‌کند! این چه حرفی است، یعنی سی و شش میلیون نفر، همه وطن‌فروش هستند!»

دیگری گفت: «عجب آدم نفهمی است، دارد به مقدسات مردم توهین می‌کند، انتظار دارد کسی صدایش در نیاید، هه...»

هنوز صدای شعار بچه‌ها بلند بود. مدیر به کمال گفت: «خوب حالا برو بچه‌ها را ساکت کن تا من با آقای ناظم صحبت کنم.»

کمال گفت: «آقا! من که نمی‌توانم بروم آنها را ساکت کنم، آنها می‌خواهند بروند بیرون و تظاهرات کنند؛ مثل مدرسه‌های دیگر. اما آقای ناظم دستور داده در را ببندند.»

مدیر که حوصله‌اش سر رفته بود، پیش ناظم رفت و داد کشید: «این چه وضعی است که درست کرده‌اید، شما مسئول نظم مدرسه هستید، نه اینکه اینجا را به هم بریزید.»

ناظم که خیلی عصبانی شده بود، فریاد زد: «آقای طاهری! همة این سهل‌انگاریها به عهده شماست، من این را به مقامات بالا گزارش می‌دهم، مملکت در خطر است، شما هم مسئول این مدرسه هستید، آن وقت به حرف چهار تا بچه گوش می‌دهید.»

مدیر که از لحن حرفهای ناظم عصبانی شده بود گفت: «من دوست ندارم کسی در کارم دخالت کند، اگر من مسئول هستم، اجازه بدهید هر طور خودم صلاح می‌دانم، عمل کنم.»

ناظم که از شدت ناراحتی می‌لرزید و زبانش بند آمده بود، آنجا را ترک کرد و به دفتر رفت. بچه‌ها که شاهد این صحنه بودند، با رفتن ناظم تکبیر گفتند و به نفع مدیر شعار دادند. مجید از فرصت استفاده کرده پلاکاردها و عکسهای امام را بین بچه‌ها تقسیم کرد؛ بعد هم دوباره شعارهایش را شروع کرد: «شاه سگِ زنجیریِ آمریکاست...»

باباعلی با خوشحالی در مدرسه را باز کرد و بچه‌ها مثل پرنده‌هایی که از قفس آزاد شوند، به خیابان پریدند و به طرف دانشگاه به راه افتادند.


حسین فتاحی




منبع: قصه‌های انقلاب ـ کتاب دوم



 
تعداد بازدید: 1407


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: