کرج؛ چند روز مانده به پیروزی انقلاب اسلامی
فریاد میزدم: «شما را به خدا نزنید!... نکشید»، گفتم: «چرا تیراندازی میکنید؟ خب تیراندازی نکنید!» یکی از فرماندهها که چهار ستاره روی دوشش بود، لگدی حوالهام کرد و من خودم را کنار کشیدم. احساس کردم یکی از پاهایم دیگر دنبالم نمیآید. متوجه شدم که با آن رگبار، تیری به پایم اصابت کرده و زخمی شدهام.