14 اردیبهشت 1394
پشتبام سرد بود. تیرکمان را روی زانویم گذاشتم و با بخار دهان، دستهایم را گرم کردم. علی، در حالی که یقه کتش را بالا میداد خودش را به طرفم خم کرد و گفت: «حالا تو مطمئنی که استوار ایوبی، تقی را شهید کرده؟»
زانوهایم را در آغوش گرفتم و گفتم: «چه فرقی میکند! چه استوار ایوبی تقی را کشته باشد چه بقیه. همهشان مثل هم هستند. اما این استوار ایوبی چیز دیگری است. همه از او بد میگویند. خودم توی تظاهرات دیدمش که بلندگو دست گرفته بود و میگفت مردم متفرق شوید، مردم متفرق شوید...»
علی، دستهایش را به هم مالید و گفت: «ولی اینها دلیل نمیشود که ما او را با تیرکمان بزنیم. ممکن است سرش بشکند، یا اینکه ما را اینجا، روی بام خانه مردم ببینند، آنوقت کارمان تمام است.»
تیرکمان را به دست گرفتم و نیمخیز، جلوتر رفتم. از لبه بام، به خیابان نگاه کردم: از استوار ایوبی خبری نبود. اگر بود، از تَهِ خیابان میآمد و وارد کوچه میشد. ما هم روی بامِخانه نبش کوچه بودیم، و از آن بالا، میشد حسابی او را هدفگیری کرد.
بخار دهان علی را پشت گردنم حس کردم و سرم را برگرداندم: نگران و مضطرب، نگاهم میکرد. دندانهایش از سرما به هم میخورد و صدا میکرد.
صورتم را به او نزدیک کردم و گفتم: «اگر تو میترسی، برو. من خودم تنهایی این کار را میکنم. راستش، از اولش هم نباید به تو میگفتم که چه نقشهای دارم.»
او، دیگر حرفی نزد. سرش را بلند کرد و نگاهی به کوچه انداخت.
از پشت، گوشه پایین کتش را گرفتم و به عقب کشیدمش:
ـ مواظب باش دیده نشوی. اگر ما را بببینند، نقشهمان نقشِ برآب میشود.»
علی، خودش را عقب کشید و زانوهایش را به سینهاش چسباند و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
یکبار دیگر، قلوهسنگ ریزی را که آورده بودم، بین کفی کمان گذاشتم و کش را محکم به عقب کشیدم و بطرف هدفی خیالی، نشانهگیری کردم. اگر موفق میشدم با این قلوهسنگ، سر استوار ایوبی را بشکنم، هم دلم خنک میشد و هم او تا چند روزی نمیتوانست سر کار برود و مردم را به گلوله ببندد. خدا میدانست از وقتی که انقلاب شروع شده بود و مردم به خیابانها ریخته بودند، او چند نفر را شهید کرده بود.
خانه استوار ایوبی ته همان کوچه بنبست بود و یک کوچه از خانه ما فاصله داشت. با این حال، همه اهالی محل او را میشناختند و کمتر با او رفت و آمد میکردند.
از وقتی که راهپیماییها شروع شده بود و حکومت نظامی اعلام شده بود، کمتر کسی حتی به استوار ایوبی، سلام میکرد. خود من او را روی یک خودرو ارتشی دیده بودم که از پشت بلندگو، مردم را تهدید میکرد. حتماً او هم دستور شلیک را به سربازها میداد. یا اینکه اول خودش شلیک میکرد و بعد سربازهایش. اما پدرم بیجهت از او تعریف میکرد و میگفت: «استوار ایوبی،مرد خوبی است. اهل نماز و روزه است. اگر هم میبینید توی ارتش شاه مانده، برای این است که مجبور است.»
لابد پدرم او را با تفنگ و سرنیزهاش ندیده بود. اگر میدید، این حرف را نمیزد. اصلاً قیافه استوار ایوبی نشان میداد که آدم شاهدوستی است. از آن چشمهای گرد سیاه و ابروهای پرپشت و سبیلهای کلفت جوگندمیاش معلوم بود که میانه خوشی با انقلاب ندارد...
نوک پاهایم از سرما درد گرفته بودند. بار دیگر گردنم را راست کردم و نگاهی به خیابان انداختم: خیابان و پیادهرو، کمی شلوغ بود. نگاهی به ساعتم انداختم. دیگر باید پیدایش میشد. همیشه بین ساعت پنج تا پنجونیم عصر به سر کوچه میرسید. سه روز بود که کشیکش را میکشیدم. چقدر در رفت و آمدش منظم بود! و همین، اجرای نقشهام را آسانتر میکرد...
ناگهان با ضربهای که علی به پشتم زد، از جا پریدم. علی، در حالی که سعی میکرد خودش را مخفی کند، با انگشت به نقطهای از پیادهرو اشاره کرد و گفت: «آنجا را ببین؛ نزدیک باجه تلفن! استوار ایوبی دارد میآید.»
با دیدن استوار ایوبی، با پشت دست به سینه علی زدم و گفتم: تو برو کنار. ممکن است دیده بشوی.
بعد زانوهایم را روی زمین گذاشتم و پشتِ دیوار دور بام، که نیممتری بلندی داشت، نشستم.
استوار ایوبی، دو پاکت بزرگ زیر بغلش زده بود و داشت از گوشه پیادهرو میآمد. سرش پائین بود و آهسته آهسته راه میرفت.
کمکم داشت به اول کوچه میرسید... رسید به اول کوچه...
قلوهسنگ را تو کفی تیرکمان قرار دادم و با دست دیگرم، قسمت پایین چوب هفتی تیرکمان را محکم گرفتم. خودم را کمی به جلو خم کردم و آرنجهایم را روی لبه دیوار بام گذاشتم.
استوار ایوبی، قبل از آنکه وارد کوچه بشود، جلوی گاریدستی لبوفروش ایستاد و با پیرمرد لبوفروش صحبت کرد؛ اما چیزی نخرید و لحظهای بعد به راه افتاد. حالا وقتش بود!
کمی دیگر به جلو خم شدم و کِشِ کمان را محکم کشیدم. نفسم را درسینه حبس کردم و از بین دو شاخه چوب کمان، موهای استوار ایوبی را نشانه گرفتم و دست راستم را رها کردم. استوار ایوبی، تکان شدیدی خورد. یکی از پاکتها از دستش افتاد و پرتقالهای داخل آن، روی زمین پرت شدند.
دیگر ماندن درست نبود. دست علی را گرفتم و آهسته گفتم: «زدمش، زدمش!»
به خلاف علی که نگرانی در چشمهایش موج میزد، من خوشحال بودم و دیگر سرما را حس نمیکردم.
با اینکه یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود، اما مسجد جامع شلوغ بود. عدهای دور حوض بزرگ وسط حیاط، روی کندههای بزرگ چوب نشسته بودند و وضو میگرفتند. چند پیرمرد هم دم در اطاقکهایی که روزی حجرههای طلبهها بود، چمباتمه زده بودند و با هم صحبت میکردند.
هنوز از سربازها خبری نبود. آنها معمولاً نزدیک اذان میآمدند و جلوی در بزرگ مسجد و اول و آخر کوچهای که مسجد جامع در آن واقع بود، میایستادند. همهشان تفنگ داشتند و ماسکهای ضد گاز اشکآور به فانوسقههایشان وصل بود.
من و علی و ناصر، به طرف حوض رفتیم. کُتم را روی جالباسی آهنی کنار حوض گذاشتم و روی پنجه پا نشستم.
آب حوض حسابی سرد بود. نگاهی به علی و ناصر انداختم. از صورت علی، که داشت وضو میگرفت، بخار بلند شده بود.
بعد از گرفتن وضو، به داخل صحن مسجد رفتیم. عدهای به طور پراکنده، در گوشه و کنار صحن نشسته بودند. مدتی بود که مسجد پاتوق کسانی، شده بود که میخواستند علیه رژیم شاه تظاهرات کنند. آنها زودتر از وقت نماز مغرب و عشاء به مسجد میآمدند بعد از نماز و سخنرانی، به خیابانها میریختند و تظاهرات میکردند. ما هم، از مدرسه که میآمدیم، کارهایمان را انجام میدادیم و اول غروب، به طرف مسجد میرفتیم و راجع به انقلاب و مسیر راهپیمایی و اینجور چیزها صحبت میکردیم.
وسط صحن مسجد، کنار ستون بلندی نشستیم. ناصر، به محض اینکه نشست، گفت: «ولی این کار تو درست نبوده حسین. ما که با چشم خودمان ندیدهایم استوار ایوبی چکار کرده؛ چرا زدی و سرش را شکستی؟ اگر او بیگناه باشد چی؟»
دستم را به اعتراض بلند کردم و گفتم: «بابا ولش کن! باز هم که شروع کردی! خوب او هم سرباز شاه است. پس حقش بود که به سزای کارهایش برسد.»
ناصر سرش را تکان داد و گفت: «ولی این، دلیل کافی نیست. بعضی از سربازها و ارتشیها هستند که خوبند. آنها خودشان هم مخالف رژیمند. نمیشود که همه را به یک چوب برانیم!»
علی، آرام نشسته بود و چیزی نمیگفت. دلم میخواست او حرفی میزد و مرا از دست ناصر نجات میداد؛ اما او سرش پائین بود و با پارگی گوشه جورابش بازی میکرد.
گفتم: «به جای این حرفها، صبر کن تا روزی استوار ایوبی را روی کامیونهای ارتشی نشانت بدهم؛ آن وقت میفهمی که چه کار خوبی کردهام. حالا آن قرآن را به من بده و این بحث را تمام کن.»
ناصر با نارضایتی، قرآن را از کنار ستون برداشت و به دستم داد.
تا شروع نماز،خودم را با خواندن قرآن مشغول کردم. بعد از نماز، تا شروع سخنرانی، چای آوردند. چای نخورده از جا بلند شدیم و به طرف اطاق سرایدار مسجد به راه افتادیم تا حاج آقا یعقوبی را ببینیم.
حاج آقا، با مرد جوانی، گوشه اطاق نامنظم سرایدار نشسته بودند. به محض دیدن ما، با دست اشاره کرد که برویم تو و در را ببندیم. من، برای احتیاط، گیره در را هم انداختم.
بعد از سلام، جلوشان، روی گلیم نشستیم. ناصر گفت: «برای اعلامیهها که گفته بودید، آمدهایم. ما را آقای رضایی فرستادند تا اعلامیهها را ببریم.»
حاج آقا یعقوبی، مثل اینکه تازه چیزی یادش آمده باشد، آهی کشید و گفت: «آها...؛ حالا یادم آمد: برای نصب اعلامیهها آمدهاید! خوب... اما فراموش نکنید که حتماًباید آنها را روی دیوارهای محلهتان بچسبانید.»
آن وقت رو به مرد جوان کرد و گفت: «تصمیم گرفتهایم از این به بعد، اعلامیهها را روی دیوارها بچسبانیم. دیگر کارمان اگر آشکار باشد، بهتر است.»
بعد نیمخیز شد و از توی کیفی که کمی آنطرفتر بود مقداری اعلامیه بیرون آورد و شروع کرد به شمردن آنها. چند تایی را که شمرد، لوله کرد و داد دست ناصر و گفت: «فعلاً همین قدر کافی است. اینها را امشب بچسبانید به دیوار؛ فردا غروب، باز هم سری بزنید، اگر اعلامیهها تکثیر شده بود، به روی چشم؛ باز هم میدهم. ولی یادتان نرود که باید خیلی مواظب باشید.»
ناصر، اعلامیهها را را داخل اُوِرکُتش جا داد و زودتر از ما بلند شد. من، قبل از اینکه بلند بشوم خودم را جلوتر کشیدم و گفتم: «ممکن است یک رنگ فشاری هم بدهید. میخواهیم شعار بنویسیم.»
حاج آقا یعقوبی سرش را تکان داد و گفت: «نه، نمیشود. شعارنویسی کار شما نیست. رنگها را از بین میبرید. فعلاًهمین کارها را بکنید کافی است.»
با ناامیدی از جا بلند شدم. ناصر، چپ چپ نگاهم کرد و از اطاق، زد بیرون.
توی راه، همهاش نقشه میکشیدیم که در کجاها باید اعلامیهها را بچسبانیم. من تصمیم گرفتم که کوچه استوار ایوبی را پر از اعلامیه کنم. این کار باعث میشد که او حسابی عصبانی شود.
ساعت تقریباًده شب بود. حدود یک ساعت از شروع حکومت نظامی میگذشت. صدای شعارهای مردم با صدای تیراندازیهایی که از فاصلهای دور به گوش میرسید، فضای شهر را پر کرده بود. عدهای دور لاستیکی که وسط خیابان آتش زده بودند جمع شده بودند و خودشان را گرم میکردند. بوی لاستیک و دود سیاهش، گلو و چشمهایم را میسوزاند.
من و ناصر از کوچه استوار ایوبی بیرون آمدیم. روی در خانه استوار ایوبی اعلامیهای چسبانده بودیم. چندتایی هم سر نبش و روی دکه روزنامهفروشی نصب کردیم. من، سطل چسب را در دست داشتم و با فرچهای که همراهم بود، جاهایی را که ناصر تعیین میکرد چسب میزدم، و او اعلامیه را میچسباند. جلوتر از ما، عدهای وسط خیابان و پیادهروها جمع شده بودند و شعار میدادند. روی دیوار کنار دستیمان، با خط درشتی نوشته شده بود: «برادرِ ارتشی، چرا برادرکُشی؟» روی شعار را با رنگ قرمز، خط خطی کرده بودند. کار سربازها بود که نصفه شبها، شعارها را پاک میکردند.
مرد جوانی از کنارمان گذشت. نگاهی به ما انداخت و جلو دیواری که شعار رویش نوشته شده بود، ایستاد. از جیب اُورکُتش، رنگ فشاری را بیرون آورد و زیر شعار نوشت: «ننگ با رنگ پاک نمیشود.»
بعد نگاهی به ما انداخت و لبخند زد. من هم لبخند زدم.
مرد که رفت، ناصر بازویم را گرفت و گفت: «برویم جلوتر. تا سربازها نرسیدهاند باید بقیه اعلامیهها را هم بچسبانیم.»
به دنبالش راه افتادم.
نیم ساعت بعد،کار چسباندن اعلامیهها تمام شد. حالا عده مردمی که وسط خیابان جمع شده بودند و شعار میدادند، زیادتر شده بود. ما هم کنار آنها ایستادیم و شعار دادیم. شعارهای «مرگ بر شاه» را به طور دستهجمعی و با صدای بلند میدادیم. زنهای چادری زیادی، در دو طرف پیادهرو جمع شده بودند و شعار میدادند.
کمی که گذشت، بزرگترها تصمیم گرفتند به طرف مسجد جامع راهپیمایی کنند. ناگهان از قسمت جلو، عدهای فریاد زدند: «سربازها! سربازها آمدند.»
از دور، چراغ چند خودرو دیده شد. با نزدیک شدن خودروها، عدهای به عقب کشیدند تا اگر سربازها حمله کردند، فرصت فرار داشته باشند. ناصر، دستم را گرفت و گفت: «بیا برویم عقب، سربازها نزدیک شدند.»
گفتم: «من نمیآیم. تا آخرش میمانم تا ببینم چه میشود.»
ناصر هم وقتی این را دید، نرفت و کنارم ایستاد.
مشتهایمان را گره کرده بودیم و با هر شعاری که میدادیم، قدمی جلوتر میرفتیم. حالا دیگر خودروهای ارتشی ایستاده بودند و سربازهای، مسلح از پشت آنها پائین میپریدند.
من و ناصر، تقریباً جلو، صف بودیم. یکی از ارتشیها که معلوم بود فرمانده سربازهاست و تقریباً هم سن و سال استوار ایوبی بود، نگاهی به ما انداخت و بعد سربازها را به خط کرد.
به دستور او، تمام سربازها، سرنیزههایشان را از غلاف بیرون کشیدند و آنها را سر تفنگهایشان قرار دادند. بعد همگی، به طور همزمان، گلنگدن تفنگهایشان را کشیدند. صدای گلنگدنها باعث شد عدهای به عقب بروند. ما هم از حرکت ایستادیم و به ناچار، عقب کشیدیم. بعد فرمانده سربازها، بلندگوی دستی را از دست یکی از سربازها گرفت و رو به ما کرد و گفت: «آقایان متفرق شوید. متفرق شوید. به مقررات حکومت نظامی احترام بگذارید. شصت ثانیه فرصت میدهم که متفرق شوید...»
کسی از جایش تکان نخورد. من و ناصر، کمی خودمان را عقب کشیدیم تا در جلوی صف نباشیم.
یک نفر از بین جمعیت فریاد زد: «برادر ارتشی، چرا برادر کشی؟»
این شعار را، همگی، با صدای بلند تکرار کردیم. بعد هم هر کسی هر شعاری که دلش میخواست میداد. حالا، سر و صدای مردم و شعار دادنهایشان، بیشتر هم شده بود.
فرمانده سربازها، چند بار دیگر از پشت بلندگو خواست که متفرق شویم. بعد که دید کسی از جایش تکان نمیخورد، کُلتش را از غلاف آویزان به کمرش بیرون آورد و تیری هوایی شلیک کرد.
با صدای تیر، کمی عقب کشیدیم؛ اما شعارها خشمآلود و بلندتر شد.
فرمانده که دید کاری از دستش ساخته نیست، رو به سربازها کرد و چیزهایی گفت. و ناگهان، صف اول سربازها به طرفمان حمله کردند.
دیگر ایستادن درست نبود. هر کسی به طرفی فرار کرد. من و ناصر و بیشتر مردم، به طرف عقب دویدیم. عدهای هم در کوچههای اطراف ناپدید شدند. مردم، در حال فرار هم شعار میدادند.
در حالی که به سرعت میدویدم. نگاهی به پشت سرم انداختم: سربازها، عدهای را گرفته بودند و کتک میزدند. چند تا از سربازها هم به دنبال ما میآمدند، ما با سرعت میدویدیم.
سر یک پیچ، ناصر زیر بازویم را گرفت و گفت: «برویم توی یکی از کوچهها، همین کوچه دسته راستی، خوب است. من که نفسم بند آمده بود، گفتم: «باشد؛ برویم.»
پیچیدیم توی کوچه، کوچه باریک و تاریکی بود.
کمی که رفتیم، ایستادیم. از سربازها خبری نبود، اما صدای پایشان از توی خیابان میآمد و گاهی هم صدای مردمی که به دستشان گرفتار شده بودند و فریاد میکشیدند و شعار میدادند.
جلو فرورفتگی سر در یکی از خانهها ایستادیم. جای امنی بود. میتوانستیم مدتی آنجا بمانیم و بعد که سربازها رفتند، برویم.
هر دو با صدای بلند نفس میکشیدیم. با اینکه هوا سرد بود، اما تنم داغ و گلویم خشک شده بود. پشتم را به در آهنی خانه تکیه دادم. خواستم بنشینم، که در باز شد. مردم، درهای خانههایشان را باز میگذاشتند تا اگر کسی از دست سربازها فرار کرد، بتواند وارد شود و از دسترس آنها دور شود.
ناصر گفت: «اگر سربازها آمدند، میتوانیم برویم داخل.»
سرم را به علامت موافقت، تکان دادم.
حدود ده دقیقهای آنجا بودیم. دیگر از خیابان صدایی نمیآمد. تنها صداهای پراکنده شعاری به گوش میرسید که از پشتبامها و داخل خانهها بلند بود.
به ناصر گفتم: «برویم.»
گفت: «مثل اینکه خبری نیست. برویم.»
آهسته به راه افتادیم. کوچه، کاملاً تاریک بود. سر کوچه ایستادیم و به دو طرف خیابان نگاه کردیم. کسی توی خیابان نبود. خودروهای ارتشی هم رفته بودند. با خیال راحت، اما با احتیاط، وارد پیادهرو شدیم و آهسته به راه افتادیم. هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بودیم که فریاد «ایست»بلندی، درجا، میخکوبمان کرد.
سرم را به عقب برگرداندم. صد متری پایینتر از ما، درست زیر تیر چراغ برقی که لامپش شکسته بود، دو سرباز مسلح ایستاده بودند. از تفنگهایشان فهمیدم که سربازند.
یکیشان باز فریاد زد: «ایست! همانجا بایستید!»
ناگهان، ترس تمام وجودم را پُر کرد. قلبم تند تند شروع به زدن کرد و احساس ضعف و سستی کردم.
سربازها به طرفمان راه افتادند. ناصر ضربهای به پشتم زد. مثل فنر از جا پریدم و شروع کردم به دویدن. صدای پای سربازها که حالا میدویدند و پشت سر هم «ایست، ایست» میگفتند، بگوشمان میرسید.
با کفشهای کتانیای که پایمان بود، به راحتی میتوانستیم بدویم. اگر با تمام سرعت میدویدیم، سربازها نمیتوانستند ما را بگیرند. بخصوص که تا کوچه خودمان، راهی نمانده بود.
دلم میخواست سرم را برمیگرداندم و فاصله سربازها را با خودمان میسنجیدم؛ اما جرأت نمیکردم. به تنها چیزی که میشد فکر کرد، راه فرار بود.
از طرفی، نفسم هم داشت بند میآمد.
سر کوچه استوار ایوبیشان که رسیدیم، ناصر دستم را کشید و وارد کوچه شدیم. آنجا حسابی تاریک بود و شاید هم میتوانستیم وارد یکی از خانهها شویم.
اولین دری را که هُل دادیم، بسته بود. ناصر به طرف در دوم دوید. آن هم بسته بود. درهای دیگر را امتحان نکردیم و به طرف ته کوچه دویدیم. کوچه، بنبست بود و بایست هرچه زودتر در جایی پناه میگرفتیم.
صدای پای سربازها نزدیک شد. آنها به سر کوچه رسیدند و ایستادند. نگاهی به اطراف انداختند. یکی از آنها ایستاد و نفر دوم، وارد کوچه شد. مطمئن بودیم که ما را ندیده است؛ چون آهسته آهسته جلو میآمد:
دیگر راه گریزی نبود. دست و پایمان را گم کرده بودیم و اطرافمان را به خوبی نمیدیدیم. هر دو، میترسیدیم.
پشتمان را به دیوار تکیه دادیم و حرکتی نکردیم. ناصر، دستش را جلوی دهانش گذاشته بود و به آهستگی نفس میکشید.
همانطور که پشتم به دیوار بود، آهسته، عقبعقب حرکت کردم.
پشت سرمان دری بود. دستی به در زدم. بسته بود. هر دو، در فرورفتگی سردر خانه، خودمان را جا دادیم. محل مناسبی برای پنهان شدن بود. ناصر تازه پشتش را به در تکیه داده بود که ناگهان در باز شد و صدایی آهسته، گفت: «بیایید تو بچهها بیایید تو...»
با سرعت و احتیاط وارد شدیم. مرد، در را پشت سرمان بست و به همان آهستگی قبل گفت: «هیس...! تکان نخورید! دارد نزدیک میشود...»
دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای نفس نفس زدنم به گوش نرسد. به ناصر نگاه کردم. احساس کردم لبخندی از رضایت به صورتش نشسته است. اما صورت مرد را نمیتوانستم به خوبی ببینم. فقط هیکل درشت و قد بلندش را میتوانستم تشخیص دهم.
صدای پای سرباز،که نزدیک میشد، به گوش میرسید. رسیده بود پشت در. حالا دیگر نفسهایم را توی سینه حبس کرده بودم و اصلاً نفس نمیکشیدم.
کمکم صدای پا، دور شد؛ به طوری که لحظهای بعد، دیگر اصلاً به گوش نمیرسید.
چند نفس عمیق کشیدم و لبخندی زدم. خواستم حرفی بزنم، که مرد آهسته گفت: «حرف نزنید. ممکن است صدایتان را بشنوند. فعلا چند دقیقهای اینجا باشید تا من بروم از روی بالکن ببینم سربازها کجا هستند.»
مثل برق گرفتهها خشکم زد. چشمهایم در تاریکی گرد شده بود و قلبم با شدت میزد. نگاهی به مرد انداختم و نگاهی به ناصر. ناصر هم با چهرهای متعجب، نگاهم کرد. هر دو، نگاههایمان را به طرف مرد دوختیم. او، لبخندی زد و آهسته به طرف حیاط به راه افتاد.
وقتی که دور شد، ناصر سرش را بیخ گوشم آورد و گفت: «این، آقای استوار ایوبی نبود؟!»
من، که مات و مبهوت ایستاده بودم و پاهایم سست و بیجان شده بود، زیر لب گفتم: «چرا... خودش است! او، استوار ایوبی است.»
ابراهیم حسنبیگی؛ گرگان دی 67
منبع: قصههای انقلاب ـ کتاب سوم
تعداد بازدید: 1476