15 اردیبهشت 1394
مدرس را وقتی شناختم که هنوز نوجوان بودم. مردی بود عالم، با نفوذ، شجاع و یکی از نمونههای روحانیون متجدد و آزادیخواه. با قدرتنماییهای سردار سپه چه در مجلس و چه در اجتماع مخالفت میكرد. وقتی همه كه سردار سپه رضاشاه شد، با او كنار نیامد و تسلیم نشد. رضاشاه هوشیارانه ملاحظهاش را میكرد. گاهی با او مصالحهای میكرد، اما همیشه موقتی بود. در سال 1305 یعنی یك سال پس از به سلطنت رسیدن رضاشاه، در كوچه پشت مسجد سپهسالار به مدرس تیراندازی شد كه وجود عمامه به دادش رسید و جان سالم به در برد. اما این تهدید به قتل او را از میدان به در نبرد. هنگامی كه در سال 1316 سه نفر مأمور شهربانی خفهاش كردند، دیگر اوج قدرت رضاشاه بود. نوجوان كه بودم، مخصوصاً در سالهای پس از كودتا، مجلس شورای ملی مركز هیجانات سیاسی بود و در روزهای جلسه، مردم در میدان بهارستان جمع میشدند و به طرفداری سیاستمداران تظاهرات میكردند. به مناسبت مجاورت منزلمان (پارك امینالدوله) با مجلس، گاهی به تماشا میرفتم. فراموش نمیكنم روزی را كه گروهی از طرفداران سردار سپه جلو مجلس بودند. مدرس كه از درشكه پیاده شد، جمعیت شروع كردند به فریاد: «مرده باد مدرس» و چنان پیش آمدند كه ترسیدم او را مضروب كنند. مدرس نترسید و چنان با قدمهای محكم به سوی جمعیت رفت كه برایش راه باز كردند. وقتی كه به وسط جمعیت رسید، ایستاد، دست را از آستین عبا بیرون آورد و بالا برد و فریاد كشید: «زنده باد خودم». و به داخل مجلس رفت.
مدرس گاهی به خانه ما میآمد. گاه ناهار میماند. ظاهراً مبتلا به مالاریای مزمن بود. خودش میگفت «تب نوبه» دارم. بعد از ناهار لرز سختی میكرد. به ایوان میرفت. در آفتاب مینشست. عبا را به دور خودش میپیچید و مدتها میلرزید. بعد به اطاق میآمد. برایش بالش و پتو میآوردند و ساعتی میخوابید، تب میكرد. عرق كرده بر میخاست. آب و قندی میخورد و دوباره به مجلس میرفت.
مدرس اصطلاحات خاص خود را داشت. مثل سیدابوالقاسم كاشانی كه با هر كس میخواست مطایبه كند «بیسواد» (بیسوات) خطابش میكرد. مدرس هم اصطلاح «ملا» را به كار میبرد. گاهی كه به بردن پیامی به خانهاش میرفتم ظهر كه میشد ناهار سادهاش را میآوردند كه غالباً نان و شیربرنج بود. به خدمتكار میگفت یك بشقاب شیربرنج هم برای ملا بیارید. و مرا نهار مهمان میكرد. این توصیف را درباره مادرم كه به رضاشاه نسبت میدهند، من از دهان مدرس شنیدم. روزی در خانهاش عدهای جمع بودند. رو به من كرد و گفت: «در خانواده قاجار یك مرد پیدا میشود، آن هم خانم فخرالدوله است.»
الغرض، مردی بود روشنبین، آزادیخواه، متجدد و وطندوست. خدایش بیامرزد.
منبع: کتاب خاطرات علی امینی، ص 26
تعداد بازدید: 1354