19 اردیبهشت 1394
حدود شانزده روز بدترين و وحشتناكترين شكنجه ها را تحمل كردم، ولى هنوز چيزى و يا مطلب در خور و با اهميتى به مأموران نگفته بودم؛ و اين امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از اين رو دست به كارى كثيف و غير انسانى و خباثت آميز زدند؛ دختر دومم «رضوانه» را كه به تازگى به عقد جوانى درآمده بود، دستگير و به كميته نزد من آوردند. آنها فكر مىكردند با چنين اقدامى و ايجاد فشار روحى و روانى، مقاومت مرا درهم شكسته و مرا به حرف درمى آوردند. زهى خيال باطل!
رضوانه محصل مدرسه رفاه بود و به همراه ساير دانشآموزان مدرسه به كارهاى هنرى و جمعى مى پرداخت. او سرودها و اشعارى را كه از راديو عراق پخش مىشد با دوستانش جمع آورى كرده در دفترچه اش نوشته بود. اين دفترچه پس از دستگيرى من و هنگام تفتيش و بازرسى خانه، به دست مأموران افتاده بود و اين بهانه اى براى دستگيريش شده بود.
شب اول، آن محيط براى رضوانه خيلى وحشتناك و خوف آور بود، دايم به خود مى لرزيد، و دستش را به دستان من مى فشرد. البته من نيز دست كمى از او نداشتم، ولى بايستى براى حفظ روحيه دخترم خود را استوار و مسلط نشان مىدادم تا او بتواند در برابر شكنجه هايى كه در روزهاى بعد پيش رويش بود دوام بياورد و خود را نبازد.
مأموران به بهانه جلوگيرى از خودكشى و حلق آويز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برايم خيلى روشن بود كه انگيزه و هدف واقعى آنها از اين كار، دريدن حجاب ـ نماد زن مؤمن و مسلمان ـ و شكستن روحيه ما بود، از اينرو ما نيز از پتوهاى سربازى كه در اختيارمان بود براى پوشش و به جاى چادر استفاده مى كرديم. عمل ما در آن تابستان گرم براى مأموران خيلى تعجبآور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتويى! دختر پتويى!» صدا مى كردند.
جلادان كميته در ادامه كارهاى كثيفشان، چند موش در سلول رها كردند؛ كه دخترم مى ترسيد و وحشت مىكرد و خودش را به من مى چسباند و مى گريست. تا صبح موشها در وسط سلول جولان مى دادند و از در و ديوار بالا و پايين مى رفتند.
در آن شرايط و اوضاع، بايستى به دخترم دلدارى مىدادم ولى به دليل ترس از ميكروفونهاى كارگذاشته شده و شنيدن حرفهايمان، پتو را به سر مى كشيديم و به بهانه خوابيدن، در همان وضعيت خيلى آهسته و آرام برايش صحبت مى كردم تا بداند اوضاع از چه قرار است.
آن شب دهشتناك به سختى گذشت. صبح هر دوى ما را براى بازجويى و شكنجه بردند. چون پتوبه سر داشتيم، خنده هاى تمسخرآميز و متلكها شروع شد: «حجاب پتويى!» «مادر پتويى!، دختر پتويى!... پتو پتويى!» و... يكى گفت: «كجاست آن خمينى كه بيايد و شما را با پتوى روى سرتان نجات دهد و...» خلاصه ما را حسابى دست انداخته و مسخره كردند. در آن وضع چون عروسكهاى خيمه شب بازى برايشان بوديم!! بعد شكنجه شروع شد؛ شوك الكتريكى و شلاق...
وقتى از كارها و وحشىبازیهاي شان نتيجه نگرفتند، ما را از هم جدا كردند. لحظاتى بعد صداى جيغ و فريادهاى دلخراش رضوانه همه جا را فرا گرفت. به خود مى لرزيدم، بغضم تركيد و گريستم، به خدا پناه بردم و از درگاهش براى رضوانه، تحمل در برابر اين همه شدت و سبعيت التماس كردم. با وجود اين همه شكنجه، رضوانه چيزى نداشت كه بگويد. براى من هم همهچيز پايان يافته بود و از خدا شهادت را طلب مى كردم.
رفته رفته زخمها و جراحتهاى من عفونت كرد و بوى مشمئزكننده آن تمام سلول را فراگرفت، به طورى كه مأموران تحمل ايستادن در آن سلول را نداشتند.
مأموران كه از مقاومت ما عصبانى بودند، شبى آمدند و با درنده خويى رضوانه را با خود بردند، و فريادها و استغاثه هاى من راه به جايى نبرد. ديگر تاب و توانى برايم نمانده بود.
نگران و مشوش ثانيه ها را سپرى مى كردم. برايم زمان چه سخت و سنگين در گذر بود. بى قرار و بى تاب در آن سلول 5/1×1متر اين طرف و آن طرف مى شدم، و هراَزگاهى از سوراخ كوچك [دريچه] روى در، راهرو را نگاه مى كردم. كسى متوجه رفت و آمدها نبود؛ چه كسى را بردند؟! چه كسى را آوردند؟! هيچ! براى ما مشخص نبود. براى هيچ كس، هيچكس!
چون مارگزيدهاى به خود مى پيچيدم، آن شب تا صبح پلك روى پلك نگذاشتم، خوف داشتم كه آنان دست به كارى حيوانى بزنند، مى ترسيدم، مى لرزيدم و فرو مى ريختم... آخر خدايا اين چه وضعى است! اين چه مصيبتى است! چطور تاب بياورم! گُل زندگيم را پرپر كنند! خودت درياب! خودت از اين شكنجه گاه جهنمى نجاتش بده...!
صداى جيغها و ناله هاى جگرسوز رضوانه قطع نمى شد. سكوت شب هم فريادها را به جايى نمى رساند.ناگهان همه صداها قطع شد... خدايا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره، راه نفس كشيدنم را بندآورد! تپش قلبم به شماره افتاد! خدايا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟!
ساعت 4 صبح كه چون مرغى پركنده هنوز خود را به در و ديوار سلول مىزدم... صداى زنجير در را شنيدم... به طرف در سلول خيز برداشتم. واى خدايا اين رضوانه است كه تكّه پاره با بدنى مجروح و خونين، دو مأمور او را كشانكشان بر روى زمين مىآورند. آن قطعه گوشت كه به سوى زمين رها شده رضوانه! جگر پاره من است.
هر آنچه كه در توان داشتم، به در كوفتم و فرياد كشيدم، آنچنان كه كنگره آسمان به لرزه درآمد، هرچه كه به دستم مى رسيد دندان مى كشيدم، آنقدر جيغ زدم كه بعيد مى دانم در آن بازداشتگاه جهنمى كسى صدايم را نشنيده و همچنان در خواب باشد. وقتى ديدم سطلهاى آبى كه بر روى او مى پاشند، او را به هوش نمى آورد و بيدارش نمى كند؛ ديگر ديوانه شدم، سرو تن و مشت و لگد بر هر چيز و همه جا مى كوفتم، فكرمى كنم زبانم بريده بود كه خون از دهانم مىآمد... ديگر ناى فرياد و تحرك نداشتم، بهت زده به جسم بى جان دخترم از آن سوراخ در مى نگريستم... ولى هنوز از قلبم شرحه شرحه خون مى جوشيد...
ساعت 7 صبح آمدند و پيكر بى جانش را داخل پتويى گذاشتند و بردند. تصور اينكه رضوانه جان از كالبد تهى كرده و مرده باشد، منفجرم مى كرد، چنانكه اگر كوه در برابرم بود متلاشى مى شد، به هر چيز چنگ مى زدم و سهمگين به در مى كوفتم و فرياد مى زدم: «مرا هم ببريد! مىخواهم پيش بچه ام بروم! او را چه كرديد؟ قاتلها! جنايتكارها!! و...»، درهمين حيص و بيص صوت زيباى تلاوت قرآن ميخكوبم كرد: «واستعينوا بالصّبر والصلّوة و انها لكبيره الّاعلى الخاشعين ». آب سردى براين تنوره گُر گرفته ريخته شد، صوت قرآن چنان زيبا خوانده مى شد كه گويى خدا خود سخن مى گفت و خطابم قرار مى داد، و مرا به صبر و نماز فرامى خواند. بر زمين نشستم و تازه به خود آمدم و دريافتم كه از ديشب تاكنون چه اتفاقى روى داده است. صدا، صداى آيتالله ربانى شيرازى بود خيلى سوزناك دلداريم مىداد. او نيز از همان ديشب، چون من تا صبح نخوابيده بود؛ و تا سپيده صبح نماز و قرآن مى خواند، ولى صدايش درميان آن همه فرياد و جيغ گم مى شد؛ و من تا اين لحظه نمى شنيدم، مرحوم ربانى شيرازى سلولش فاصله اى با سلول من نداشت و آنچه را كه من ديده بودم او نيز ديده بود و هر چه را كه رضوانه و من آخرت و دنيا را فرياد مى زديم يقين داشتم كه تنها او بود كه مى شنيد و اطمينان دارم كه قلب او نيز از اين جنايت خون بود. وجود اين عالم ربانى در آن برهوت و كوير لم يزرع، آب حياتى بر ريشه هاى خشكيده ام بود. جانى دوباره گرفتم و زنده شدم، برخاستم و دست به سوى آسمان گرفتم و همه چيز و همه كس را به دست تواناى خداوند متعال سپردم و زندگى دخترم را از او خواستم.
به واقع هيچچيز جز آن آيات الهى نمى توانست مرا به خود آورد و تسكينم دهد. از رضوانه ديگر هيچ خبرى نداشتم، در درياى بيم و اميد دست و پا مى زدم و هر چه كه از حركت عقربههاى ساعت مى گذشت بر نگرانيم مى افزود. حدود ده روزى به همين منوال گذشت كه ناگاه معجزه اى كه انتظارش را مى كشيدم روى داد، رضوانه را بازگرداندند، اما شكسته و پژمرده، زخمى و مجروح، مچ دستانش به شدت آسيب ديده و زخمى و خونين بود، علت را پرسيدم، معلوم شد كه پس از آن شب برزخى و در حالت اغما، او را به بيمارستان شهربانى برده اند و در آنجا دستهايش را با زنجير به تخت بسته بودند، و سربازمسلحى هم در آنجا نگهبانى مى داد و فقط روزى يك بار دستهايش را باز مى كردند و به دستشويى مى برده اند.
دختر چهارده ساله ام را در آغوش گرفتم و دلداريش دادم. از او درباره آن شب گم شده در زمان، پرسيدم، اشك در چشمانش حلقه زد، بغض در گلويش تركيد؛ و در آغوشم فرو رفت، و هق هق گريست؛ در آن شب شوم چند نفر از ساواكیهاى مزدور و خبيث، چون حيوانى درنده و وحشى او را سر برهنه كرده و دورش حلقه مى زنند و آزار و اذيتش مى كنند...!
اين شكنجه وحشيانه و اقدام كثيف براى دخترى كه هميشه با چادر مشكى و پوشيه به مدرسه رفته بسيار دردناك و عذابآور بود. هنوز هم تصوّر و ياد آن لحظه هايى كه دست كثيف آن جلاّدان و جنايتكاران با بدن دخترم تماس مى گرفت و از هوش مىرفت، برايم دردآور و تكان دهنده است و از خداوند براى آن حيوانات كثيف عذاب اليم مى خواهم.
پانوشت:
[1] برای اطلاع از شرایط مدرسه رفاه و نحوه دستگیری سایر دانشآموزها و معلمان مدرسه بنگرید به پیوست 1 قسمت الف.، ص263
[2] سوره بقره آیه 45 یعنی: «و از خدا به صبر و تحمل و نماز یاری جویید که نماز امری بسیار بزرگ و دشوار است، مگر بر خداپرستان»
[3] آیتالله عبدالرحیم ربانی شیرازی به سال 1301 در شهر شیراز متولد شد. تحصیلات خد را از مکتبخانه آغاز کرد و در دوازده سالگی به فراگیری علوم اسلامی روی آورد، و در همین ایام در بازار به کار پرداخت. او در هفده سالگی وارد حوزه علمیه شیراز شد و در کنار تحصیل علوم دینی به فعالیتهای سیاسی روی آورد و در طرد فرقههای بابیت، بهاییت و صوفیگری به همراه سایر گروهها به نام «دین» تلاش میکرد. در 1320 با اوجگیری تبلیغات تودهایها به میدان آمد و با آنها به مبارزه پرداخت. او در 1327 به حوزه علمیه قم رفت و به درس آیتالله العظمی بروجردی و آیتالله محقق داماد حاضر شد. آیتالله ربانی از حضرات آیات شیخ محمدکاظم شیرازی، سیدعبدالله بلادی، حاج آقا بزرگ طهرانی اجازه اجتهاد گرفت. وی پس از درگذشت آیتالله بروجردی به طرح و تبلیغ مرجعیت امام خمینی پرداخت. او در دهه 40 و 50 یکی از فعالترین چهرههای روحانی بود که علیه رژیم شاه فعالیت میکرد و در مدت پانزده سال تبعید امام همواره با ایشان در ارتباط بود، و بارها و بارها دستگیر و زندانی شد. او حدود ده سال در زندان بود و در شهرهای مختلفی چون: کاشمر، جیرفت، فیروزآباد و سردشت در تبعید به سر برد. با پیروزی انقلاب اسلامی فقیه مجاهد آیتالله ربانی شیرازی با نظر امام برای فرونشاندن غائله کردستان و آذربایجان به این مناطق رهسپار شد. با شروع غائله استان فارس، حضرت امام به وی مأموریت دادند تا به بررسی اوضاع و رفع مشکلات مناطق مزبور اقدام کند. او پس از چندی به عنوان نماینده مردم فارس به مجلس خبرگان راه یافت. سپس از سوی امام به عضویت در شورای نگهبان درآمد. او در 8/1/1360 در راه بازگشت از جهاد سازندگی از سوی گروهک فرقان مورد سوءقصد نافرجام قرار گرفت، و به شدت زخمی و در بیمارستان بستری شد. وی پس از بهبود با انگیزهای مضاعف به تلاشهای انقلابی و اسلامی خود ادامه داد. آیتالله ربانی شیرازی، سرانجام در 17/12/1360 هنگامی که از شیراز عازم به تهران بود در بین راه دلیجان و محلات اتومبیلش واژگون شد و روحش به جوار حق شتافت. از وی آثار بسیاری از جمله تعلیق و تصحیح هشت جلد از کتاب وسائلالشیعه، تصحیح و تعلیق چهل جلد از کتاب بحارالانوار، تألیف قضاءالحق فی ترجمهالصدق تألیف حرکت طبیعی از دو دیدگاه، و نیز مقالات و نوشتههای پراکنده دیگر به جای مانده است.
منبع: کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی(دباغ)، ص 74
تعداد بازدید: 1360