19 اردیبهشت 1394
در دورهاى كه ذوالانوار در زندان قصر بود و ملاقات زندانيان منعى نداشت خانواده اش به ملاقات وى مى رفتند. مادر كاظم حرفهاى زيادى از سختيهاى اين سفرها دارد. پدر و مادر كاظم بارها و بارها مسير طول و دراز شيراز - تهران را با مرارت فراوان مى پيمودند و به ملاقات پسرشان مى شتافتند. آنها خويشاوندى هم در تهران نداشتند لذا شب را در مسافرخانه به سر مى بردند و پس از ملاقات با كاظم راهى شيراز مى شدند. گاهى در طى اين مسافرتها، يكى از فرزندانشان را هم با خود مى بردند تا آنها هم برادرشان را ملاقات كنند. [1]
اين امر تا تابستان 1353ش ادامه يافت اما از آن زمان به بعد ملاقات با كاظم قطع شد و مأموران زندان اجازه ندادند خانواده ذوالانوار با او ملاقات كنند.
سيدحسين ذوالانوارى در خاطراتش با اشاره به اين موضوع گفته است كه از تابستان 1353ش اجازه ملاقات به خانواده ذوالانوار داده نشد و شايع شد كه كاظم ذوالانوار را به شهادت رسانده اند. با شايع شدن اين خبر عموى كاظم به آيت الله حاج شيخ بهاءالدين محلاتى مراجعه كرد و با معرفى ايشان به آيات عظام سيدشهاب الدين مرعشى نجفى و سيدمحمدرضا گلپايگانى، سه فقره توصيه نامه از ايشان گرفت و آن را با نامهايى كه خودش ضميمه كرد به مراجع ذىربط ارسال و درخواست كرد با پسر برادرش ملاقات كند. پس از كش و قوس زياد، سرانجام با آن درخواست موافقت و مقرر شد خانواده ذوالانوار وى را از دور ببينند و از زنده بودنش اطلاع يابند. اما در اين زمان سيدجعفر در زيارت مكه به سر مىبرد، لذا فرزند بزرگش سيدحسين به همراه عموى خود، آقاسيد مهدى، در بهمن 1353 به دفتر تيمسار رضا زندى پور در محل زندان شهربانى رفتند و كاظم را از ميان پرده كركره اتاق بازجو ملاقات كردند. اين آخرين ديدار با كاظم بود: «از پله هاى زندان شهربانى بالا رفتيم، يك اتاق بزرگى در سمت راست قرار داشت كه اتاق خود تيمسار زندى پور بود. ما را به اتاق تيمسار راهنمايى كردند، به او خبر دادند كه ذوالانوار آمده است. تيمسار زندى پور از اتاقش بيرون آمد. يك آدم لاغرى بود كه به طرز خاصى هم راه مى رفت. جلو آمد و با ما سلام و عليك كرد و با احترام به داخل اتاقش برد. در همان حال، صحبتهايى كرد كه آن صحبتهايش يادم نمى رود، مضمونش اين بود كه آقا اينها فريب خورده اند، اينها مى گويند مجاهدين خلقند، مجاهدين مال اسلام است. زندى پور آيه فَضَّلَ اللّه الْمُجاهِدينَ علَى الْقاعِدينَ... را هم غلط خواند و استنباط كرد كه اگر اينها مجاهدين هستند پس خلقشان چيست. خلق مال كمونيستها است. اگر خلق هستند پس مجاهدشان چيه؟ خلاصه عموى ما گفت كه ما شنيديم براى كاظم اتفاقى افتاده به همين دليل همه خانواده نگرانند. ما مى خواهيم مطمئن شويم كه او زنده است. زندى پور گفت: بسيار خوب. ترتيبى از قبل داده بودند، ما را داخل حياط زندان شهربانى هدايت كردند، بعد گفتند كه كاظم را مى آورند داخل حياط و شما از پشت پرده كركره كه تاريك است مى توانيد روشنى را ببينيد، پرده را كنار زدند و من و عمو، كاظم را ديديم. آن صحنه هيچ وقت از يادم نمى رود. چشمهايش خيلى ور آمده و قرمز بود. حالا خواب بود بيدارش كرده بودند يا هر چه بود نمى دانم. سرش هم خيلى بزرگ شده بود، براى من خيلى عجيب بود. من سالها با او زندگى كرده بودم و ابعاد سر كاظم دستم بود، يا بسيار لاغر شده بود كه كله اش بزرگ نشان مى داد يا نه... نمى دانم. اما به نظرم رسيد سرش خيلى بزرگ شده، چشمانش هم داشت از حدقه در مى آمد. يك نفر نشسته بود جلويش كه پشتش به ما بود. موهاى زيادى داشت ما پشت سر او را مى ديديم. او با كاظم صحبت مى كرد. خلاصه ما از لاى پرده كركره كاظم را شناسايى كرديم و از زنده بودنش مطمئن شديم. اين آخرين ديدار ما با كاظم بود...»[2]
پانوشت:
[1] سیدحسین ذوالانواری در خاطرات خود نحوه ملاقات زندانیها و خانوادهها را چنین توصیف میکند:«ملاقاتها در سالنی صورت میگرفت که در وسط آن دو سیم توری به فاصله نیم متر از هم قرار گرفته بودند. در یک سمت سیم زندانیها و در سمت دیگر آن خانوادهها میایستادند و با همدیگر حرف میزدند. مآموران امنیتی هم در بین دو سیم توری( که به صورت یک راهروی باریک و بلند سیمی درآمده بود) قدم میزدند. یادم میآید اغلب هم ژیانپناه [قاسم ژیانپناه در اسفند 1357 به حکم دادگاه انقلاب اعدام شد] در آن محوطه قدم میزد. آنجا صحبت کردن خیلی سخت و خطرناک بود، ولی کاظم حرف ميزد. او یک روز در جریان ملاقات در حالی که وانمود میکرد دارد حال و احوال ما را میپرسد در بین حرفهایش یک باره درباره ژیان پناه گفت که حسین این افسری را که پشت سرمن ایستاده میبینی؟ این در دهن زندانیها ادرار میکند. حرفهای دیگر میزد ولی یکهو وسط آن به یک موضوع دیگر سیاسی اشاره میکرد. مثلاً با خنده و ایما و اشاره میگفت یه جوری حرف میزد که کسی نمیفهمد او چه میگوید. از خاله وعمه میپرسید یکهو میگفت فلانی من که دستگیر شدم بیهوش بودمها، ولی آنها دو استخوان رانم را به هم میساییدند. یا میگفت وقتی بیهوش بودم یک نفر آمد و سوزن کرد توی گوشم، فکر میکرد باهوشم، ولی من تکان نخوردم که متوجه نشود...».
[2] مصاحبه با سیدحسین ذوالانواری، همان
منبع: کتاب نامی که ماند(بازجستی در زندگی و مبارزات شهید سیدکاظم ذوالانوار)، ص 156
تعداد بازدید: 1368