21 اردیبهشت 1394
بیشتر از دو هفته بود كه در سلول انفرادی محبوس بودم. سلولی به طول دو و نیم و به عرض یك متر با دیوارهایی زمخت و سیمانی. با یك پتوی كهنه و نخ نما شده پر از خون و عفونت. سلول انفرادی تنها جایی است كه دردهای ناشی از شكنجه به فراموشی سپرده میشود و غم تنهایی به سراغت میآید. ساعتها به نقطهای خیره میشوی و لحظه به لحظه زندگیت را مرور میكنی.
آن روز هم مثل همه روزهای انفرادی، به روی زمین دراز كشیده بودم و به سقف خیره نگاه میكردم كه ناگهان صدای افتادن چیزی مرا تكان داد. سرم را به طرف صدا چرخاندم.
زیر پاهایم جسمی گلولهای شكل به رنگ نارنجی در حال چرخیدن بود. بیاختیار نشستم و زانوهایم را در بغل گرفتم و از فاصله نیم متری به گلوله نارنجی رنگ، زل زدم. باورم نمیشد. پرتقال! آن هم اینجا. در سلول انفرادی، در زندان كمیته مشترك ضد خرابكاری. آن هم برای من. جعفر شجونی!!!
درست بود، من خواب نمیدیدم، از سوراخ در سلول، پرتقالی به داخل انداخته شده بود. پرتقال را برداشتم و آن را با ولع تمام به بینیام نزدیك كردم و با نفسی عمیق بوییدم. رنگ و بوی آن مرا به وجد آورده بود و لحظاتی هر چند كوتاه، مرا به باغستانهای محل تولدم برد. به یاد دوران كودكی، ساعتها با پرتقال بازی كردم. آن را بالا و پایین انداختم. آب دهانم راه افتاده بود ولی دلم نمیآمد پوستش را بِكنم. ای كاش میشد برای همیشه آن را نگاه میداشتم تا به من طراوت میبخشید. چه همسلولی خوبی نصیبم شده بود و...
یك باره به خود آمدم و دیدم ساعتهاست كه دارم با پرتقال حرف میزنم. ولی دیگر وقت خوردنش فرا رسیده بود. با تشریفاتی خاص و با حوصلهای وافر. پوستش را كندم و اولین قاچ را در دهان گذاشتم. طعم مَلَسی داشت، نه ترش بود و نه شیرین، مزهای خاص داشت. نمیدانم چه مزهای داشت ولی هر چه بود تلخ نبود. و این برایم جای بسی تعجب داشت. چون مدتها بود كه در آن محیط جز تلخی ندیده و نشنیده بودم.
«جعفر شجونی»
منبع: کتاب خاطرات زندان(گزیدهای از ناگفتههای زندانیان سیاسی رژیم پهلوی)، ص 259
تعداد بازدید: 1400