03 خرداد 1394
حدود پنج ماه از بسترى شدن من در بيمارستان شهربانى مى گذشت. به ماه مبارك رمضان نزديك مى شديم كه ساواك، از بيمارستان خواست مقدمات نقل و انتقال من به زندان را فراهم كند. بيمارستان نظر داد كه من هنوز خوب نشده ام و نياز به طول درمان بيشترى دارم. آنها گفتند همين قدر كه او روى چوب بايستد كافى است. من متوجه برنامه آنها شدم. از اينكه در آستانه ماه رمضان اين تصميم عملى مى شد، دلگير شدم. از خدا خواستم كه زمينه اى فراهم كند تا من يك ماه ديگر در آنجا بمانم. مى خواستم با خيال راحت روزه بگيرم. فكر مى كردم پس از خروج از بيمارستان، تحت آزار و شكنجه قرار خواهم گرفت و يا اعدامم خواهند كرد.
سرپرستار آن بخش از بيمارستان، خانم بسيار موقر، مؤدب و محترمى به نام خانم مصلحى [1] بود، كه نسبت به وضع من خيلى حساس بود. مدام سفارش مرا به پرستاران و پزشكان مى كرد. خودش هم مراقب وضعيت درمانم بود. يكبار هنگام ويزيت صبحگاهى به پزشك معالجم گفت: «اين تخت 62 قهرمان درد كشيدن است. هرچه درد هست كشيده، ولى هيچ وقت نوالژين نزده است. برايش درد كشيدن عادى است.»
تصميم گرفتم ناراحتى ام را با او در ميان بگذارم. روزى نزديكي هاى ظهر كه روى ويلچر از فيزيوتراپى برمى گشتم او را ديدم، او جلو آمد و پس از سلام از وضع پاهايم پرسيد. گفتم: «بد نيست، ولى اى كاش هيچ وقت خوب نمى شد!»
ديد من كمى غمگين و نگرانم. مرا به اتاقم برد و پرسيد: «چرا؟ چى شده؟ چته؟»، گفتم: «هيچى مرا دارند مى برند كه بكشند، درحالى كه من دوست داشتم يك ماه ديگر اينجا بمانم و روزه بگيرم. بعد هر بلايى كه مى خواهند بر سرم بياورند.» گفت: «مى خواهى بمانى! خاطرجمع باش من نمى گذارم كه ببرندت.» يك مقدار هم عصبانى شد و بعد تند بيرون رفت. مثل اينكه درصدد انجام كارى بود. من باورم نمى شد و در حيرت بودم. از آنجا كه لباسم را به خاطر زخمها و جراحتها، پاره كرده بودند، لباس مناسبى نداشتم. مأمورين مى خواستند همان لباس بيمارستان را به تنم كنند و ببرند، كه ديدم خانم مصلحى به همراه يك پزشك ارتوپد از راه رسيدند. شروع كردند به اصطلاح ويزيت من. بعد دكتر ارتوپد نوشت كه بيمار بايد پانزده جلسه ديگر، يك روز در ميان فيزيوتراپى شود. يكى از مأمورين تماس گرفت و ضمن ارسال گزارش شرح حال بيمار، كسب تكليف كرد. گويا آنها نيز نظر پزشك را پذيرفتند، زيرا مأمور گفت كه مانعى ندارد. به اين ترتيب من يك ماه ديگر در بيمارستان ماندگار شدم.
مرد مسنى به نام بندعلى آنجا بود. از او خواهش كردم تا مرا به حمام ببرد. او نيز بعد ازظهر همان روز مرا به حمام برد و شستشويم داد. روى تخت هم ملحفه تميز كشيد، براى تشكر به او دو قوطى كمپوت دادم. [2]
ماه رمضان آن سال مصادف با شهريور ماه بود و من وضع ضعيف و رنجورى داشتم. با اين حال نيت كرده و روزه گرفتم. پرسنل كه روحيات و عبادتهاى مرا مى ديدند، خيلى نسبت به من توجه نشان مى دادند، مثلاً براى وضو آب مى آوردند و لگن زير دست و صورتم مى گرفتند.
خانم مصلحى روز اول ماه رمضان آمد و گفت: «چطور روزه مى گيرى؟»، گفتم: «ناهارم را براى افطار و شامم را براى سحر نگه مى دارم.» او مسئول تقسيم غذا را صدا كرد و گفت: «به تخت 62 به جاى يك روز در ميان، هر روز يك قوطى كمپوت مى دهى و غذاى شبش را داغ، هنگام افطار بدهيد و غذاى ظهرش را هم در سحر داغ كنيد و براى او بياوريد.»
با سفارشهاى خانم مصلحى، وضع من خوب شد. او به اين ترتيب خود را در ثواب روزه من سهيم كرد. به طورى كه پس از آن در هر ماه مبارك رمضان، به ياد او مى افتم و برايش دعا مى كنم. [3] ماه رمضان آن سال مانند ماه رمضان سال 52 كه در زندان كميته مشترك بودم، برايم خيلى جالب و درس آموز بود. حال بسيار خوب و معنوى اى داشتم.
يك روز عصر كه درِ اتاق باز بود فردى از جلو اتاق گذشت، به محض ديدن من صورتش را برگرداند. در همان نگاه اول قيافه او برايم آشنا آمد. پس از كمى فكر، به ياد آوردم كه او فرامرز ـ يكى از بچه هاى محله عباسى ـ است.
چند روز بعد، درحالى كه روى ويلچر به طرف دستشويى مى رفتم، متوجه شدم كسى چرخ را هل مى دهد. طورى حركت مى كرد تا من چهره اش را نبينم. وقتى از دستشويى برگشتم قيافه او را ديدم. گفت: «احمد آقا! من خائن نيستم! من مزدور نيستم! من ارتشى هستم، به اجبار به كميته آمده ام، اگر قرض و بدهكارى نداشتم از كميته مى آمدم بيرون.» گفتم: «ناراحت نباش، به اينها هم نگو كه مرا مى شناسى.» با اينكه خانواده ام مدتها از وضعيت من بى اطلاع بودند، ولى چون فكر مى كردم كه اعدام يا تيرباران خواهم شد، از او نخواستم كه حال و وضعم را به خانواده ام اطلاع دهد.
پانوشت:
1 ـ خانم پروين مصلحى از كادرهاى متعهد و متخصص سرپرستار بيمارستان شهربانى بود كه در مهر 44 استخدام و در مهر 74 بازنشسته شد. وى از سال 1347 تا 1358 مسئول سرپرستارى بخش جراحى بيمارستان شهربانى بود.
2 - خانم پروين مصلحى در مورد آقاى بندعلى گفت: «مرد بسيار محترم و خوبى بود كه من به او خيلى ارادت داشتم. او از نظر طبقه بندى شغلى در سطح كارگر بيمارستان بود و مرد بسيار پاك، شريف و درستى بود. انسان امين و مورد اعتماد.»
3 ـ خانم پروين مصلحى گفت: «بيمار با هر فكرى، ايده اى و عقيده اى كه آنجا بود، براى ما فقط يك بيمار محسوب مى شد و ما كارى به اينكه چه هست و كه هست نداشتيم؛ فقط وظيفه پرستارى خود را انجام مى داديم... اميدوارم خداوند اين خدمت ناچيز ما را قبول كند. من هيچ ادعايى ندارم و اگر كارى هم كردم جزء وظايف شغلى ام بود. لباس پرستارى كه در تنم بود به من حكم مى كرد كه اينجور باشم...»
(آرشيو واحد تاريخ شفاهى ـ دفتر ادبيات انقلاب اسلامى»
منبع: کتاب خاطرات احمد احمد ، ص 421
تعداد بازدید: 1405