انقلاب اسلامی :: سخنرانی تاریخی روز عاشورا

سخنرانی تاریخی روز عاشورا

10 خرداد 1394

طبق اعلام قبلی، مردم قم منتظر بودند آیت‌الله العظمی خمینی بعد از ظهر روز عاشورا در مدرسه فیضیه سخنرانی کند. دولت سعی کرد از راههای مختلف مانع سخنرانی آیت‌الله العظمی خمینی در روز عاشورا شود، ولی ایشان در پاسخ به همه واسطه‌ها و تهدیدها اظهار داشت: «گفته‌ام صحبت خواهم کرد. باید به فیضیه بروم و صحبت کنم.»

در این گیر و دار خبر رسید آیت‌الله خمینی آماده حرکت به سمت فیضیه‌اند. پس از این جمعی از مردم سایر شهرها، گروهی از بارفروشان میدان امین‌السلطان تهران و مردم قم از جمله کشاورزان جمکران مقابل منزل ایشان تجمع کرده و منتظر خروج حاج آقا روح‌الله از منزل بودند. صحنه خیلی جالب، دیدنی و انقلابی بود. بعضی داس،‌ عده‌ای چوب‌دستی و عده‌ای هم بیل در دست داشتند تا هنگام خطر از مرجع خود دفاع کنند. در این شرایط بحرانی همه هیجان داشتند چرا که در حال رفتن به مرکز انقلاب بودند، همانجا که هنوز در و دیوارش گویای خاطره خونین روز شهادت امام صادق(ع) و رهروانش بود.

ناگاه چهره نورانی آقای خمینی وسط کوچه درخشید. ایشان از منزل که خارج شد موج صلوات، تکبیر و فریاد یاحسین و صدای گریه بلند شد. حاج آقا روح‌الله با قامتی رشید در حالی که تحت‌الحنک انداخته بود، خیلی مصمم و جذاب قدم برداشت. مثل کسی که عازم جبهه شهادت در راه حسین و برای حسین(ع) است.

مردی نزدیک آقا و از خصیصین (دوستان صمیمی) به علامت عزاداری عاشورا، قدری از تشت گل برداشت و با اجازه ایشان به عمامه‌شان مالید. تحت‌الحنک آویخته و عمامه گل اندود! صدای گریه و صلوات و تکبیر گوش فلک را کر کرد. آیت‌الله خمینی در حالی که ارادتمندان و جان‌نثاران دور او حلقه زدند به طرف ماشین از قبل آماده شده آمد و در آن نشست. ماشین، یک سواری با سقف متحرک بود. آقای خمینی تنها در قسمت عقب نشست. به دلیل زیادی جمعیت، ماشین به کندی حرکت می‌کرد. در چنین شرایطی راننده ماشین را خاموش کرد، جمعیت ماشین را به جلو رانده او فقط فرمان و هدایت ماشین را در دست داشت و در حقیقت آنچه که ماشین را به حرکت درمی‌آورد نیروی عشق بود.

همه یقین داشتند که آیت‌‌الله خمینی از تصمیمش عدول نکرده و برای سخنرانی به فیضیه خواهد رفت اگرچه از زمین و آسمان قم گلوله ببارد. در حالی که حاج آقا روح‌الله آهسته آهسته به طرف فیضیه در حرکت بود، دم به دم به خیل جمعیت اضافه می‌شد به طوری که مأموران دولتی و حکومتی را وحشت گرفته و سعی داشتند در دید و نظر مردم نباشند. مردم هم هیچ اعتنایی به مأموران، تانک و نفربرها نمی‌کردند.

آیت‌الله خمینی به فیضیه وارد شد و در جایگاه روی سکوی در جنوبی فیضیه مقابل صحن کوچک حضرت معصومه(س) و روبه‌روی ایوان طلا مستقر شد. صحن فیضیه، بالکنها، ایوانها، روی درختها و پشت‌بامها جای خالی نداشت. حضار در خوف و رجا بودند.

حجت‌الاسلام والمسلمین آقای علی‌اصغر مروارید در حضور حاج‌آقا روح‌الله و خطاب به جمعیت گفت: «آقایان توجه داشته باشید اگر مأموری بلند شد و شعار بی‌جا داد و خواست مجلس را به هم بزند، اطرافیان او موظف هستند او را ساکت و خفه کنند و کسی چنین تصوری را در ذهن خود نیاورد که سرکوب خواهد شد.»

تمام کسانی که آقای خمینی را از منزل مشایعت کرده و هزاران نفر دیگر با دقت تمام ناظر بودند، حاج آقای روح‌الله پس از چند جمله آقای مروارید، ‌سخن آغاز کرد و آن سخنرانی کوبنده و افشاگرانه و شجاعانه را ایراد نمود که تفصیل آن در خیلی از نوشته‌ها آمده است. سخنان ایشان چنان قاطع، شجاعانه و دلسوزانه بود که انسان را به یاد جمله رسول اکرم(ص) در مورد علی(ع) انداخت که: «ضربة علی یوام الخندق افضل من عباده الثقلین» (فضیلت ضربت شمشیر حضرت علی(ع) در روز خندق بالاتر از عبادت تمام اهل زمین است).

ناگفته نماند که گردانندگان برنامه با پیش‌بینی اینکه ممکن است برای خدشه‌دار کردن سخنان آیت‌الله خمینی برق قم را قطع کنند، چند باطری قوی آماده داشتند که از همان ابتدای سخنان آقای مروارید بلندگوها را با باطری به کار انداختند.

از اتفاق برق قم را در آن ناحیه از کار انداختند ولی به کوری چشم آنان سخنرانی در نهایت اوج و عظمت و به وجه احسن به اتمام رسید و آقای خمینی به سلامت راهی منزل شد.


واقعه 15 خرداد

اما کینه‌ای که حکومت از این سخنرانی در دل گرفت، سه روز بعد یعنی روز 15 خرداد خود را نشان داد.

من فردای عاشورا یعنی 13 خرداد از قم به شهر ری بازگشتم. صبح روز 15 خرداد وقتی که از مدرسه بیرون آمدم و از در بازار حضرت عبدالعظیم(ع) وارد خیابان شدم، یکی از دوستان را در مسیر دیدم. او به من گفت: «آقای خمینی را گرفته‌اند.» تعجب کردم. به طرف فلکه شهر ری رفتیم. بین کسبه زمزمه‌هایی بود و همه در حال بستن مغازه‌ها بودند. پی در پی کرکره‌های مغازه‌ها پایین می‌آمد و عده‌ای هم بهت‌زده مقابل مغازه‌ها ایستاده بودند تا بفهمند این خبر چقدر صحت دارد. مردم مردد بودند که مغازه‌ها را باز کنند یا خیر و اغلب مغازه‌های باز، کم‌کم بسته شد.

ما با ماشین به طرف شوش حرکت کردیم. در اول میدان شوش دسته طیب با شور بسیاری در حرکت بود. مغازه‌دارها که از قضیه آگاه می‌شدند، با سرعت کرکره‌ها را پایین کشیده و مغازه‌ها را می‌بستند. در همین زمان یکی از افراد رو به ما داد زد (معلوم بود ما طلبه هستیم). «آقا را گرفته‌اند. شما هم با جمعیت بروید.»

جمعیت فریاد می‌کشیدند: «یا مرگ یا خمینی!»




منبع: کتاب سفیر 7 هزار روزه، ص 136



 
تعداد بازدید: 1390


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: