18 خرداد 1394
[تیرماه 1351، زندان اوین]... شب بعد به قدری مرا شکنجه دادند که نزدیک به مرگ شدم. دیگر نفسم به سختی بالا میآمد، فشاری بینهایت و سنگینی خاصی در قلبم احساس میکردم. میپنداشتم که قلبم از شماره افتاده است. دکتری را به بالینم آوردند تا شاید با درمانی موقت دوباره به کارشان ادامه دهند. اما دکتر اظهار یأس کرد و گفت امیدی به زنده ماندنش نیست. پس آنها مأیوسانه دست از شکنجه کشیدند؛ در آن حال چند سرباز و مأمور مرا کشانکشان به سلول بردند.
تا لحظاتی هیچ حرکتی نداشتم، حال و وضع تعریفناشدنی داشتم، یک حالی خاص، حالی بین مرگ و زندگی. تصاویر پدر، مادر و خیلیها در تاریکی ذهنم میدرخشیدند. حتم داشتم آخرین لحظات زندگیم است، مرگ را به خود نزدیک میدیدم، به سختی زیاد توانستم رو به قبله بخوابم تا اگر مُردم، رو به قبله باشم... نمیدانم چه بر من گذشت؟ خوابم برد یا بیهوش شدم؟ ناگهان احساس کردم، کسی آرام به بازوی من میزند و میگوید: «جواد! جواد! پاشو نماز بخوان». در حالی که احساس میکردم حالم خیلی بهتر است بیدار شدم، راحتتر نفس میکشیدم، از فشار قلبم کاسته شده بود. اما سوزش زخمهای شکنجه بر تن و جانم زبانه میکشید. هوا تاریک بود و نمیدانستم ساعت چند است. چند لحظهای که گذشت صدای اذان از مسجد ده اوین برخاست؛ الله اکبر... اشهد ان علیً ولیالله... حیعلیالصلوه...
بلند شدم؛ در سلول را به آرامی زدم؛ مأمور نگهبان آمد و دریچه سلول را باز کرد. به او گفتم میخواهم برای نماز، وضو بگیرم. گفت: »زودتر از ساعت 6 در را باز نمیکنیم.» اصرار کردم، گفت: «تا رئیس نفهمیده و خواب است سریع برو و برگرد». دستم را به طرف دیواری گرفتم و لنگلنگان رفتم، ولی همچنان در فکر بودم که چه کسی مرا صدا زد؟! و چه به موقع! و چطور این مأمور پذیرفت در را باز کند!
آب سرد بر زخمهای گرم، بند بند وجودم را میلرزاند، اما حالم را جا میآورد... نماز خواندم، خواندنی. احساس سبکبالی داشتم؛ روی زمین که نماز نمیخواندم، در آسمانها بودم... به زمین خاکی و قفس بتونی که بازگشتم، مجدداً خوابیدم...
با سر و صدای زندانبانان از خواب بلند شدم. حسینی (رئیس زندان) طبق معمول هر روز، صبح زود برای سرکشی آمده بود. ولی آن روز به همراه بازجویم بود. به گمانم آنها از حال بد من نگران بودند. فکرش را نمیکردند که از آن حجم شکنجه و آن حال بد و نزار جان سالم بدر برده باشم! وقتی مرا دیدند خیلی تعجب کردند و گفتند: «چه کردی که خوب شدی!؟» گفتم چند ساعت خوابیدم و نیز نماز خواندم، همین. نگاهی به یکدیگر کردند و رفتند.
منبع: کتاب سالهای بیقرار (خاطرات جواد منصوری)، ص 224
تعداد بازدید: 1336