30 خرداد 1394
شب 12 بهمن یکی از شبهای خاطرهانگیز زندگی من است. یادم هست، مردم همه مسیر فرودگاه تا بهشتزهرا را آب و جارو کردند و گل ریختند. شهید محمد بروجردی با گروهش که مسئول اسکورت حضرت امام بودند، به منزل ما آمدند؛ چون منزل ما جا نبود، به خانه باجناقم در خیابان 17 شهریور رفتیم. هیچ کس تا صبح نخوابید. همه مناجات میکردند و نماز شب میخواندند. بعد از نماز صبح، بلیزر را روشن کردم، آیهالکرسی و وانیکاد خواندم و به همراه محمد بروجردی به راه افتادیم. برای این که سلاحی غیر از کلت هم داشته باشیم مرحوم بروجردی لباس روحانی پوشید و یک کلاشینکوف زیر عبایش گرفت. ابتدای جاده فرودگاه پلیس ایستاده بود. پلیس را از آنجا رد کردیم. ما قبلاً کارت چاپ کرده بودیم و فقط شخصیتهای سیاسی مذهبی را که کارت داشتند، به داخل ترمینال راه میدادیم. خلیلالله رضایی پدر رضاییها [1] که با من دوست بود به زور تعدادی کارت برای سران سازمان مجاهدین گرفت. دیدم سران مجاهدین خلق همه بغل هم، جلوی دری که قرار بود امام وارد سالن فرودگاه بشود، در صف اول ایستادهاند. قیافه گرفتم و گفتم: " صف اول فقط باید روحانیون باشند."
بعد دست اسقف مانوکیان، خلیفه ارامنه را که در صف سوم بود، گرفتم و به صف اول آوردم. شهید بهشتی و مقام معظم رهبری و آقای هاشمی و همه روحانیون آمدند و خود به خود، مجاهدینخلقیها به صفهای دوم و سوم رفتند. هواپیمای امام که نشست، قرار نبود کسی روی باند برود؛ فقط شهید آیتالله مطهری و آیتالله پسندیده [برادر امام] به داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. امام چهار پنج دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند: " وعده ما، بهشتزهرا." [2]
ازدحام به حدی بود که حاج حسین شاهحسینی از قدیمیهای جبهه ملی غش کرد و افتاد. افراد انتظامات دیگر نمیتوانستند مقاومت بکنند. امکان خارج شدن امام از داخل جمعیت نبود. [3] من به حاج احمدآقا گفتم که امام را دوباره به باند ببرید تا همانجا سوار ماشین بشوند. امام با سید احمدآقا برگشتند و من سریع با بلیزر از در ورودی باند، وارد باند شدم. دیدم داخل باند کوچهای توسط دو صف از افسران نیروی هوایی تشکیل شده و همه سلام نظامی دادند. امام از میان آنها عبور کردند و میخواستند به همراه سید احمدآقا سوار یک بنز نیروی هوایی بشوند. زمانی که ترمز زدم و پایین آمدم، امام داخل بنز نشسته بودند و ماشین میخواست حرکت کند. دویدم، در بنز را باز کردم، سلام کردم و دستشان را بوسیدم و گفتم: " آقا ماشین دیگری برای شما تهیه شده، تشریف بیاورید داخل آن ماشین بنشینید."
امام فرمودند: " چه فرقی دارد؟"
عرض کردم: " آقا این ماشین کوتاه است. ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفتهایم که مردم بتوانند شما را ببینند."
در همین بین، شهید[مهدی] عراقی هم رسید و خدمت امام عرض کرد: " آقا شما تشریف بیاورید و سوار این ماشین[بلیزر] بشوید."
امام از بنز پیاده شدند. من درِ بلیزر را باز کردم و از امام خواستم روی صندلی عقب ماشین بنشینند. امام فرمودند: " میخواهم جلو بنشینم."
وقتی حرکت کردیم، بیرون فرودگاه ماشینهای اسکورت و موتورسوارها با همان آرایشی که پیشبینی کرده بودیم ایستاده بودند. من میان آنها قرار گرفتم و حرکت کردیم. همین که به میدان فرودگاه رسیدیم، برنامه به هم خورد. مردم ریختند دور ماشین و فشار جمعیت بین ماشین من و ماشینهای اسکورت فاصله انداخت.
ماشینها کم و بیش با فاصلههای زیاد از هم، در مسیر بودند، ولی دیگر آن نظمی که ما میخواستیم وجود نداشت. یعنی در عمل، کاری از اسکورتها برنمیآمد. از ابتدای جاده فرودگاه جمعیت به حدی رسید که به نظر من ماشین به دست مردم به چپ و راست متمایل میشد. دیدم اگر اینطور پیش برود، هیچ وقت به بهشتزهرا نمیرسیم. تصمیم گرفتم که هر طور شده و بدون توجه به آنچه که در بیرون ماشین میگذرد به راه خود ادامه بدهم. ماشین مینیبوس تلویزیون جلوی ما قرار داشت و مشغول فیلمبرداری بود. بعد از آن، یک ماشین بنز حرکت میکرد که خیلی هم به ما ارتباط نداشت. نمیدانم از کجا آمده بود؛ یعنی تا الان هم نمیدانم از ماشینهای خودمان بود یا نه؟ بعد از آن، بلیزر من بود. مردم پشت مینیبوس را نمیدیدند. مینیبوس که رد میشد، چشمشان به آن بنز میافتاد و فکر میکردند امام داخل آن است. بعد از آن، متوجه بلیزر میشدند و تا حضرت امام را میدیدند ابراز احساسات میکردند.
امام از همان لحظه که حرکت کردیم، لبخندی روی لبهایشان بود و با دستهایشان به دو طرف خیابان اشاره میکردند. این در طول مسیر تغییر نکرد و امام همینطور با چهره رضایتمند و لبخند بسیار مطبوعی به احساسات مردم پاسخ میدادند. از بعضی جاها که رد میشدیم، امام اسم مکانها را میپرسیدند. مثلاً وقتی به میدان انقلاب رسیدیم، پرسیدند: " اینجا کجاست؟"
عرض کردم: " اینجا قبلاً میدان 24 اسفند بوده، حالا مردم اسم آن را میدان انقلاب گذاشتهاند."
در این میدان هم ماشین در ازدحام مردم قرار گرفت و به سختی عبور کردیم. یک بار حس کردم که از روی چیزی رد شدم- که پای کسی را زیر کرده بودم- همینطور که میرفتم دیدم مردم از دو طرف خیابان به جلوی ماشین اشاره میکنند. ترمز که کردم دیدم جوانی بلند شد و دوید. معلوم شد که این جوان 300 ، 200 متر به ماشین چسبیده بوده و نمیتوانسته هیچ کاری بکند. روی کاپوت ماشین هم پر آدم شده بود. آنقدر پا از جلوی شیشه آویزان بود که من جایی را نمیدیدم. به یکی از برادرها بهنام داود روزبهانی [4] که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کردم که کاری بکند. او توانست کمی مردم را به دو طرف هدایت کند. کاپوت ماشین به خاطر بالا پایین پریدن مردم، له شده بود.
پانوشت:
[1] رضا، احمد و مهدی و صدیقه رضایی از اعضای سازمان مجاهدین خلق که در دهه 50 در مبارزه با رژیم پهلوی جان باختند.
[2] امام خمینی در این بیانات ضمن نام بردن از همه اقشار مردم گفتند: " من از عواطف طبقات مختلف ملت تشکر میکنم. عواطف ملت ایران به دوش من بار گرانی است که نمیتوانم جبران کنم."
ایشان با اشاره به این که کنار زدن محمدرضا به عنوان خائن اصلی، قدم اول پیروزی است، فرمودند: " پیروزی ما وقتی است که دست این اجانب از مملکتمان کوتاه شود و تمام ریشههای رژیم سلطنتی از این مرز و بوم بیرون برود... این پیروزی تا اینجا به واسطه وحدت کلمه بوده است... باید ما همه این رمز را بفهمیم که وحدت کلمه رمز پیروزی است و این رمز پیروزی را از دست ندهیم و خدای نخواسته شیاطین بین صفوف شما تفرقه نیندازند."
[3] کمیته استقبال از امام اعلام کرده بود که بعد از بیانات امام در سالن فرودگاه، استقبال کنندگان به امام معرفی خواهند شد و سپس کمیته نفت و کمیته اعتصابات نیز گزارش خودشان را به امام ارایه خواهند داد، ولی هجوم مردم به سالن فرودگاه، در عمل این برنامهها را به هم ریخت.(راوی)
[4] ایشان بعداً در سپاه و بنیاد همکار من شد.(راوی)
منبع: کتاب برای تاریخ میگویم (خاطرات محسن رفیقدوست)،ص 25
تعداد بازدید: 1623