30 خرداد 1394
پس از پایان تحصیلاتم یك باب مغازه در چیذر شمیران اجاره كردم. با توجه به علاقهای كه از كودكی به مطالعه داشتم، آنجا كتابفروشی دایر نمودم. این مغازه میتوانست محل رد گم كردن مناسبی برای كارهای من باشد. قصد داشتم از كتابفروشی به عنوان پایگاهی به منظور فعالیتهای فرهنگی، خصوصاً توزیع برخی كتب اسلامی و نوارهای مذهبیای استفاده كنم كه آن روزها ممنوع بود. چند ماه از گشایش كتابفروشی نگذشته بود كه به محل رفت و آمد افراد مبارز مبدل شد.
این مسئله توجه مأموران ساواك را به خود جلب كرد و باعث شد تا مرا دستگیر كنند. به این ترتیب در سال 1348 اولین بار دستگیر و به زندان قزل قلعه منتقل شدم. خوشبختانه چون دلیل محكمه پسندی برای دستگیرایام در دست نبود، پس از چند روز مجبور شدند، مرا آزاد كنند. همین چند روز زندانی شدن برایم كافی بود تا با تعدادی از فعالان و مبارزان مشهور آن روزها آشنا شوم و این امر باعث شد تا شناخت بهتر و تازهتری نسبت به مبارزه در من ایجاد شود. بلافاصله پس از آزادی، اقدام به گسترش مغازه نمودم. خیلی زود مخفیانه اعلامیه و نوارهای حضرت امام را تكثیر و توزیع كردم. تكثیر رساله و كتاب ولایت فقیه (حكومت اسلامی) حضرت امام یكی از فعالیتهای بسیار مهم من محسوب میشد، زیرا این كتاب دارای جایگاه ویژهای در بین مبارزان مذهبی بود و دسترسی به آن میتوانست كمك شایانی در راه بر پایی حكومت اسلامی بكند.
در آن سالها تنها وسیله ارتباطی كه میتوانست صدای مظلومیت مبارزان را به گوش ملت ایران برساند، برنامهای رادیویی به نام «صدای روحانیت مبارز» بود. مركز این رادیو در كشور عراق بود و حجتالاسلام سیدمحمود دعایی آن را اداره میكرد. برنامههای این شبكه در ساعات مشخصی از شبانهروز پخش میشد. من سعی میكردم تمامی پیامها و سخنرانیهای پخش شده حضرت امام از این رادیو را ضبط كنم و پس از تكثیر، در اختیار دوستان مبارزم قرار دهم. آنها نیز نوارها را مجدداً تكثیر و به طور گستردهتری توزیع میكردند.
روز به روز فعالیتهایمان گستردهتر میشد و به تبعِ آن رفت و آمدهای دوستان به كتابفروشی بیشتر. تا جاییكه چند نفر از دوستان نزدیك من، به طور دائم در مغازه حضور داشتند. پس از چندی به پیشنهاد یكی از دوستان، تشكیلاتی تحت عنوان «دارالایتام» تأسیس كردیم. این كار برای محقق ساختن دو هدف مهم بود. هدف اول، كمك رسانی به خانوادههای محروم منطقه و هدف دوم، سركشی به خانواده زندانیان سیاسی و بر آوردن احتیاجات آنها، بدون ایجاد جلب نظر.
یكی از افراد محروم تحت حمایت ما، فردی چاه كن بود. او روزی به كتابفروشی مراجعه و اظهار كرد آمادگی دارد تا در این امر خداپسندانه ما را یاری دهد و به قول خودش در این امر خیر سهیم باشد. او چهرهای بسیار مظلوم داشت، به گونهای كه هر انسانی با دیدن او، حس انسان دوستی و همدردیش برانگیخته میشد. به خاطر همین خصیصه، او را به جمع خود راه دادیم و نسبت به تواناییهایی كه در او میدیدیم، كارهایی به او واگذار میكردیم.
او روز به روز به ما نزدیك و نزدیكتر میشد و هر چه میگذشت بیشتر از فعالیتهای سیاسی ما مطلع میشد. یك روز داماد ما كه در همسایگی مغازه زندگی میكرد به من خبر داد كه او را دیده است كه وقت و بیوقت از روی پشت بام خانهاش، رفت و آمدهای ما را زیر نظر دارد. زیرا پشت بام منزلش درست مشرف به مغازه ما بود. وقتی این خبر را شنیدم، رو به دامادمان كردم و گفتم: نظر خود تو راجع به این قضیه چیست؟ او كه انسانی پاك نیت و سادهدل بود و مثل بقیه گول ظاهر موجه مقنی را خورده بود گفت: آدم خیلی خوبی است، شاید از روی كنجكاوی باشد. شاید هم چیز مهمی نباشد و من زیادی حساسیت نشان دادهام. با شنیدن این حرفها حساسیتم نسبت به این قضیه از بین رفت و باعث شد تا دنبال ماجرا را نگیرم.
در هفتم اسفند ماه 1353، هنگامی كه بر سر حوض آب داخل حیاط منزل پدریام مشغول وضو گرفتن بودم، دو مأمور مسلح مرا دستگیر كردند. آن شب برادرم برای انجام كاری بیرون رفته بود. من مشغول مسح كشیدن پاهایم بود كه در حیاط باز شد و برادرم به منزل آمد. هوا بسیار تاریك بود و من به سختی او را میدیدم، وقتی به نزدیك من رسید تازه متوجه شدم كه دستهایش را روی سرش گذاشته است و دو نفر مأمور مسلح پشت سرش وارد حیاط شدهاند. آنها با دیدن من لوله مسلسلشان را به طرفم گرفتند. یكی از آنها گفت: اگر كوچكترین حركتی بكنی، هر دوی شما را به رگبار میبندم. هیچ راه فراری نداری و خانه در محاصره كامل قرار دارد.
من نیز كه چارهای جز تسلیم شدن نداشتم، دستهایم را بر روی سرم گذاشتم. آنها خیلی سریع دستبندی به دستم زدند و مرا سوار بر ماشینی كردند و به طرف كمیته مشترك ضد خرابكاری به راه افتادیم. چند روز پس از دستگیری، هنگام بازجویی متوجه شدم كه از مدتها پیش تمامی فعالیتهای ما زیر نظر ساواك بوده و همه اینها زیر سر همان مقنی مظلومنما است. او از انسان دوستی و اعتماد ما سوءاستفاده نموده بود و با راهنمایی و هدایت ساواك وارد جمع ما شده بود و تكتك فعالیتهای ما را مو به مو گزارش میكرده است.
منبع:کتاب خاطرات زندان(گزیدهای از ناگفتههای زندانیان سیاسی رژیم پهلوی)، ص 29
تعداد بازدید: 1365