02 تیر 1394
وقتى وارد منزل شدم[پس از آزادی از زندان مورخ 15 آبانماه سال 1352]، مادرم مات و مبهوت نگاهم مىكرد. حال ناخوشى داشت. پدرم را ديدم كه بر اثر حادثه آن شب، همچنان دست و دهانش رعشه و لقوه داشت. همسرم نيز كه نوعروس بود و به اصطلاح تازه به خانه بخت آمده در كنار آنها بود. جلو رفته و دست و روى پدر و مادرم را بوسيدم. چشمهاى مادرم غرق در اشك شد. سراغ همسر و فرزندان حاج مهدى را از همسرم گرفتم. گفت همگى فرار كردهاند. بى اختيار چهرهام باز شد و خنده بر لبانم آمد. قضيه فرار و اختفاى حاج مهدى، همسر و فرزندانش خيلى جالب است.
اين خانه با كمك مالى برادرم خريدارى شده و داراى چند اتاق با حالت خاصى بود. يكى از اين اتاقها نزديك در اصلى بود كه ساواكيها در آن مستقر شده بودند. زن و بچهها در اتاقهاى پشتى بودند. يكى از اتاقها به حياط خلوت مجاور راه داشت. از حياط خلوت نيز درى كوچك و چوبى به كوچه پشتى ساختمان باز مىشد.
دو ـ سه روز پس از دستگيرى من، ساعت حدود 2 بعدازظهر خانمها كه در قسمت اتاقهاى پشت بودند، صداى بچه هايى را كه فوتبال بازى مىكردند مىشنوند. گويا يكى، دو صدا به گوش خانمِ حاجى آشنا مىآيد. او شك مىكند و به فكر فرو مىرود كه سابقه نداشته است اين وقت روز، هنگام استراحت مردم، بچهها در كوچه بازى كنند. از روى كنجكاوى به حياط خلوت مىرود و ناگهان صداى سه ضربه توپ را روى در مىشنود. به طرف در مىرود... و بعد كاغذى را لاى در مىبيند. آن را مىكشد. در همينحين يكى از بچهها كه از درز در به درون حياط نگاه مىكرد، خود را عقب مىكشد. خانم حاجى از همانجا به بيرون نگاه مىكند و مىبيند كه بچههاى شريك قبلى(كه در خريد اين ساختمان شريك بودند) با چند بچه ديگر، در حال بازى كردن هستند. خانم حاجى سريع به اتاق برمىگردد. مىبيند كاغذ حاوى يادداشتى از طرف حاجى است مبنى بر اينكه در فلان ساعت، با بچههايش به حوالى ميدان منيريه برود و ماشينى را با مشخصاتى كه گفته بود بيابد.
خانم حاجى جزئيات مطلب را براى همسرم تعريف مىكند. فاطمه هم به او مىگويد كه از جانب مادر و پدر خيالش آسوده باشد، چرا كه خود از آنها مراقبت و نگهدارى مىكند. زنبرادرم به همراه سه فرزندش طبق نقشه حاج مهدى از حلقه محاصره گريخته به شوهرش مىپيوندد. آنها پس از مدتى به شهر مقدس مشهد رفته و در آنجا زندگى مخفى خود را پىمىگيرند.
همسرم تعريف كرد كه در يكى از روزها، محمدحسن ابنالرضا بىخبر از همه جا به منزل ما مىآيد. وقتى در خانه را به صدا درمىآورد، با مأمورين ساواك مواجه مىشود. به جهت تجربهاى كه داشته متوجه غيرعادى بودن اوضاع مىشود و سريع خود را جمع و جور مىكند. سراغ مرا مىگيرد. مأمورين او را به داخل هدايت مىكنند و يك روز تمام او را در خانه بازداشت مىكنند، ولى چيزى از او به دست نمىآورند. ابن الرضا به خوبى ساواكيها را فريب مىدهد و حتى اسمش را عوضى گفته و مىگويد كه معلم است و از دوستان دوران معلمى من است. بالاخره مأمورين او را شب هنگام آزاد مىكنند. ابن الرضا نيز به محض رهايى با ساير دوستان و مرتبطين تماس مىگيرد كه دور و بر خانه احمد آفتابى نشويد!
همان روز آزادى، ساعت 9 شب زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشى را برداشتم، ديدم صداى حاج مهدى است. پس از سلام و عليك معترض شدم و گفتم: «حاجى براى چه زنگ زدى؟ الان گراى خط را مىگيرند و پيدايت مىكنند.» گفت: «نگران نباش خودم حسابش را دارم. بىخيالش، حالت چطوره؟... من زنگ زدم ببينم روبهراهى...». او كه فكر مىكرد من از دستش دلخور باشم توضيح داد: «احمد من به خاطر اين خودم را معرفى نكردم كه چون مىدانستم آنها نمىتوانند بدون مدرك و دليل تو را بيش از اين مدت نگهدارند. حالا ديگر مواظب خودت باش.» گفتم: «حاجى خوب كردى كه خودت را معرفى نكردى، مىبينى كه بالاخره آزادم كردند...» بعد اصرار كردم كه ديگر تماس نگيرد و مراقب خود و فرزندانش باشد.
منبع:کتاب خاطرات احمداحمد، تدوینگر محسن کاظمی، مؤسسه انتشارات سوره، سال 1379، ص 303
تعداد بازدید: 1353