13 تیر 1394
پشت فرمان نشسته بودم و به آرامی رانندگی میكردم. ساعت كمی از 10 گذشته بود و من میبایست آن شب تعداد بسیاری از اعلامیههای حضرت امام را به محلی میبردم. با سرعت 30 كیلومتر، وارد خیابان تخت جمشید (طالقانی) شدم و طبق عادت از آینه بغل مواظب عقب بودم. ناگهان اتومبیلی كه در فاصله چند متریم در حركت بود، توجهم را جلب كرد. به آرامی سرعتم را بیشتر كردم تا ببینم سرنشینان آن اتومبیل چه میكنند؟ حدسم درست بود، آنها نیز سرعتشان را افزایش دادند و به من نزدیك شدند. تأمل جایز نبود. با دنده معكوسی كه به ماشین دادم به یك باره شتاب گرفتم و در عرض چند ثانیه سرعت ماشین را به دو برابر رساندم. خوشبختانه در آن ساعت از شب خیابانها خلوت بود و براحتی میتوانستم با سرعت بالا رانندگی كنم. سرنشینان آن اتومبیل نیز كه ظاهراً مأمور ساواك بودند با سرعت مرا تعقیب میكردند. همان طور كه وارد خیابان قدیم شمیران شدم برگههای بایگانی ذهنم را به سرعت مرور كردم. مقدار زیادی اعلامیه در وسط اتاق پهن شده بود، از طرفی مجموعه كاملی از اعلامیههای حضرت امام از ابتدای نهضت تا آن روز را به همراه تعدادی كتاب ولایت فقیه ایشان و چند قبضه اسلحه در منزل جاسازی كرده بودم. در داخل كیفی كه همراهم بود نیز تعداد زیادی اعلامیه وجود داشت و از همه مهمتر اسلحه كمریام میتوانست مشكلساز شود. همین طور كه در پی راه چارهای برای خلاصی از آن وضعیت بودم به چهارراه آب سردار رسیدم و با همان سرعت وارد خیابان ایران شدم. كمی فاصلهام با مأموران بیشتر شده بود. فكر كردم بهتر است در صورت دستگیری، خود را بیاطلاع از همه چیز نشان دهم و همه چیز را انكار كنم.
برای عملی كردن این فكر بهتر دیدم از دست اسلحهام خلاص شوم. زیرا دستگیری با اسلحه همه نقشههایم را به هم میریخت. به همین منظور اسلحه را جلوی دست گذاشتم تا در وقت مناسب به بیرون پرتاب كنم. به انتهای خیابان ایران نزدیك میشدم. باید در انتهای خیابان به سمت راست میپیچیدم و به طرف خیابان ری میرفتم. به محض رسیدن به تقاطع، یك باره و ناخودآگاه به سمت چپ پیچیدم. خوشبختانه خیابان خلوتتر از حد معمول بود و من تخت گاز جلو رفتم. با این اقدام، مأموران رد مرا گم كردند و من فرصت پیدا كردم تا اسلحهام را داخل جوی آب بیاندازم. خواستم وارد كوچه شترداران شوم و داخل كوچه پس كوچههای منتهی به آن خود را ناپدید كنم، اما به محض ورود به كوچه، اتومبیلی از رو به رو جلویم را سد كرد. مطمئن بودم كه آنها نیز مأمورند. تا آمدم دنده عقب بگیرم و فرار كنم، همان ماشینی كه رد مرا گم كرده بود سر رسید و راه را بست. نه راه پس داشتم نه راه پیش.
از هر ماشین چهار نفر یوزی به دست خارج شدند و مرا محاصره كردند. یكی از آنها به طرفم آمد و از پشت فرمان مرا بیرون كشید. مأمور دیگری مشغول تفتیش بدنی شد. او پشت سر هم میگفت: اسلحهات كجاست؟ زود باش سلاحت را بده!
من با لحنی كه گویی از هیچ چیز خبر ندارم گفتم: كدام اسلحه! من اسلحه ندارم! وقتی به طور دقیق بازرسی شدم روی صندلی عقب ماشینی كه از پشت سر آمده بود، به روی شكم مرا خواباندند و دو نفر روی پشتم نشستند و به محض حركت، فردی كه در جلو نشسته بود به راننده دستور داد به طرف منزل من برود. یك باره به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل شدم و دعا كردم ای كاش اینها به منزل ما نروند. هنوز ماشین از كوچه شترداران خارج نشده بود كه صدای بیسیم شنیده شد. صدایی از آن سوی بیسیم پرسید: دستگیرش كردید؟ ـ بله قربان، ـ مسلح است؟ ـ خیر قربان. بلافاصله بیایید اداره! ـ قربان اول میخواهیم بریم منزلش. ـ نه، لازم نیست، سریع به اداره بیایید. ـ چشم قربان.
آنها یك راست به سمت اداره حركت كردند و در زمانی كمتر از ده دقیقه وارد اداره شدیم. اداره آنها جایی نبود مگر «كمیته مشترك ضد خرابكاری»
منبع: کتاب خاطرات زندان، به کوشش سیدسعید غیاثیان، انتشارات سوره مهر، 1388، ص 33
تعداد بازدید: 1405