14 مرداد 1394
شب از نیمه گذشته بود. ستارهها هنوز در آسمان میدرخشیدند و ماه کمکم روی خود را پنهان میکرد. بیرون شهر، جیپها و کامیونهای ارتشی پشت سر هم پارک میکردند. کماندوها و سربازها یکی پس از دیگری، از ماشینها پایین میپریدند. فرمانده کماندوها که مردی درشت هیکل بود، اخمهایش را درهم کشیده بود و با لحن خشنی فرمان میداد. از چهره گرفته آنها خشونت و بیرحمی میبارید. طولی نکشید که صدها کماندو در صفهای منظم آماده شدند.
وقتی فرمان حرکت داده شد، در صفها موجی افتاد و کماندوها با قدمهای شمرده، در حالی که تفنگها و سرنیزههای آنها در زیر نور چراغ ماشینها برق میزد، به راه افتادند. گامهای خشک و آهسته آنان، سکوت شبانگاهی را درهم میشکست.
آنها از سوی شمال به درون خیابانهای شهر کشیده شدند. حرکت آنها نشان میداد کاری مهم و خطرناک در پیش دارند. اطراف خود را به دقت میپاییدند و سعی میکردند با کمترین سر و صدا حرکت کنند.
شهر ساکت و آرام بود. در گوشه و کنار خیابانها، بیرقهای سیاه به چشم میخورد و اطراف مساجد سیاهپوش بود.
کماندوها به گروههای مختلف تقسیم شده بودند. آنها با وحشت به دیوارهای کوتاه و بلند ساختمانهای اطراف خیابان نگاه میکردند و به درون کوچهها سر میکشیدند و به جلو میرفتند. فولکس واگن سیاه رنگی هم در پشت سرشان بود که داخل آن دیده نمیشد. کمکم به پل آجری رودخانه وسط شهر رسیدند. با عبور از آن، بر سرعت حرکت آنها افزوده شد. پلیسهای شهر راه را برای عبورشان آماده کرده بودند. چیزی نگذشت که از گنبد و گلدستههای برافراشته شهر دور شدند و با گذشتن از عرض خیابان به طرف کوچهای رفتند.
خانههای نیمه قدیمی با دیوارهای خشتی و آجری کوچه در برابرشان صف کشیده بودند و آنها جلوی هر خانهای توقفی میکردند و مأموری میگذاشتند. آخر کوچه سه راهی میشد. در سمت چپ سه راهی، چند درخت بلند و کشیده قرار داشت. شاخ و برگ درختان، روی کوچه را پوشانده بود. کماندوها به سمت راست پیچیدند. ماشین سیاهرنگ که از سر کوچه آن را خاموش کرده بودند و عدهای از کماندوها آن را هل میدادند، به دنبال آنها میآمد. ماشین را نزدیک خانهای متوقف کردند. آن آخرین خانه کوچه بود. خانه، ساده و معمولی به نظر میرسید. دیوارهای نسبتاً بلند و قدیمی داشت که در فاصلههای منظمی، میخهای آهنین به آن کوبیده شده بود.
عدهای از کماندوها مقابل در خانه ایستادند. در چهره و حرکات آنها اضطراب و هیجان شدیدی به چشم میخورد. وقتی به سر تا پای خانه نگاه میکردند، ترس آنها را میگرفت. منزل محاصره شد. کماندوها تفنگها و مسلسلهای خود را به سوی خانه نشانه رفته بودند و انگشتها روی ماشهها بود. اندکی بعد، فرمان حمله صادر شد.
کماندوها با سرعت خود را به درون منزل کشاندند. سعی میکردند سر و صدای زیادی به راه نیندازند. در مدت کوتاهی همه چیز را به هم ریختند. تمام منزل و اتاقها را گشتند. چند تن را در منزل یافتند؛ ولی پیدا بود هنوز گمشده خود را به دست نیاوردهاند. دقایقی بعد، نیروها خسته و ناامید، دست از تلاش و جستوجو کشیدند. فرمانده عصبانی بود و به آنها ناسزا میگفت و زیر لب غرغر میکرد: «پس کو، کجاست.» ناگهان فکری به خاطرش رسید...
در بستر سادهای خوابیده بود. سیمای نورانیاش در تاریکی برق میزد. در پیشانی بلندش خطوطی کوتاه وجود داشت که بزرگی و جلال او را نشان میداد. ابروهای کشیدهای داشت و ریش بلند و خاکستری رنگش زیبایی خاصی به چهره او بخشیده بود. آثار شجاعت در چهرهاش موج میزد.
آهسته پلکهای خود را باز کرد. نفس بلندی کشید و تکانی خورد. به آرامی از بستر برخاست. وقت نماز شب بود. باید به راز و نیاز میپرداخت. او آن ساعتها را زیباترین لحظات عمر خود میدانست. از همه چیز میبرید و در میان سجادهاش به عالمی دیگر میرفت.
داشت برای نماز آماده میشد که صداهای مشکوکی توجهش را جلب کرد. احساس کرد در کوچه خبرهایی است، دقت کرد. درست میشنید. ناگهان صدای نالهای او را از جا کند. صدای ناله برایش آشنا آمد. صدای یکی از کارکنان منزلش بود که افرادی در حال اذیت و آزارش بودند. درنگ نکرد و به سراغ پسرش رفت. او در خواب بود. صدایش کرد: «مصطفی، مصطفی.»
تکرار صدای پدر او را بیدار کرد. چشمانش را مالید و برخاست. در حالی که تعجب سرتاپایش را گرفته بود، پرسید: «چه شده است؟»
پدر او را متوجه سر و صداهای کوتاه و عجیب کرد. مصطفی به سوی پشتبام آمد و آهسته به طرف لبه بام نزدیک شد. نگاهش را به درون کوچه سرازیر کرد. دلش فرو ریخت. کوچه پر از کماندو بود. نالهها از خانه روبهروی میآمد. نفهمید چگونه برگشت. فقط احساس کرد جلوی پدرش ایستاده است. همه چیز را گفت.
پدر بدون مصطفی به سوی در خانه به راه افتاد. قامت بلند و استوارش عظمت خاصی به او داده بود. هنوز گاهگاهی صدای مرد به گوشش میرسید. چیزی را از او میخواستند. خوب میفهمید آنها خود او را میخواهند. دستانش روی قفل چرخید و در باز شد. پا به کوچه نهاد و در آستانه در ظاهر شد. بانگ زد: «روحالله خمینی منم، چرا اینها را میزنید؟!»
کماندوها سراسیمه به طرف او برگشتند. از شدت اضطراب، به سختی خود را کنترل میکردند. با نهیب فرمانده دور او را گرفتند. بیشتر آنها از ترس میلرزیدند. با احترام از او خواستند سوار ماشین سیاه رنگ شود. آرام و مطمئن به سوی فولکس واگن رفت.
لحظاتی بعد، در ماشین بسته شد. چند کماندو آن را به سوی خیابان هل دادند و بقیه به دنبال آن حرکت کردند.
آقا مصطفی همه چیز را میدید. در ته دلش غم سنگینی را احساس میکرد. دنیا در نظرش تیره و تار شده بود. ناگهان در میان تاریکی، فریادش شهر قم را لرزاند: «مردم، خمینی را بردند.»
منبع: کتاب قصههای 57 (گزیده داستانهای انقلاب)،علی الله سلیمی، انتشارات عصرداستان، 1391، ص239
تعداد بازدید: 1500