16 شهریور 1394
حسین منزوی سال ۱۳۲۵ در زنجان به دنیا آمد. از سال ۱۳۴۶ به عنوان شاعر خود را مطرح کرد و غزلهای او مورد توجه غزلسرایان قرار گرفت. وی فقط با انتشار شعرهایش گذران عمر کرد. در سالهای پایانی عمر به زادگاه خود بازگشت و در سال 1383 درگذشت. سید مسعود روشنبخش، از اعضای دفتر ادبیات انقلاب اسلامی، در جستوجوی خود در مطبوعات قدیمی، مطلبی از این شاعر به دست آورد که در باره 17 شهریور 1357 نوشته و در شماره 6 مجله سروش در خرداد 1358 منتشر شده بود؛ یعنی 9 ماه بعد از واقعهای که شهادت جمعی از مردم تهران را در پی داشت و ننگ آن برای حکومت پهلوی ماند و افتخار آن برای مردان و زنان انقلابی که برای انقلاب اسلامیشان از جان خود هم گذشتند. ماندگاری این مطلب نخست به نزدیکی زمان نگارش آن به واقعه و سپس نویسنده آن، وابسته است.
با دوستی از زنجان راه افتاده بودیم و پس از سه ـ چهار ساعت رانندگی رسیده بودیم به میدان شهدا که روزی میدان ژاله نامش بود. پیش از آن کشتار بزرگ، آن جمعه سیاه، که خدا میداند خورشید خونآلودش از کدامین افق برآمده بود که آنچنان گستاخانه بر هزاران تن بیجان و نیمهجان در خون غلطیده تابیده بیآن که متلاشی شود.
باری در میدان شهدا بودیم و طبعاً صحبت از هفدهم شهریور در میان آمد و مگر میشود از آنجا گذشت و از آن شهیدان گلگون کفن یادی نکرد؟ گفتم که: هیچ میدانی که در این گوشه از تهران تقریباً هیچ خانوادهای نیست که شهیدی به انقلاب تقدیم نکرده باشد. میشود گفت که این خانهها که چنین ساکت و با چشمی گریان و با چشمی خندان ایستادهاند و به ما مینگرند، همه در آن روز خونین عزادار شدهاند ـ این از چشم گریانشان و اکنون در سایه دلاوریهای ملت و به یمن خون پاک شهیدان آزاده پیروزی بر طاغوت فراچنگ آمده است: این هم از چشمهای خندانشان.
دوستم خندید و ساکت شد. به خانهها نگاه کرد و سر تکان داد انگار شرح ماجرا پرسیده باشد و انگار که از آن دیوارهای سیمانی و آن پنجرههای نگران جواب گرفته باشد گفت: خویشاوندی داریم که کارگر یک شرکت مخابراتی است. ماهها پیش در همان روزها که خبر کشتارهای دستهجمعی از تهران میرسید، خبری هم از او رسید که سخت بیمار است و در بستر افتاده. زنش گفته بود گمان نمیکنم خوب بشود، حتی گمان نمیکنم که زنده بماند.
پرسیدم: مگر چه بر او رفته بود؟...
ـ مرتب فریاد میزد و گریه میکرد و گاهی هم ساعتی در گوشهای کز میکرد و به نقطهای موهوم چشم میدوخت. حالا هم نمیدانم زنده مانده یا نتوانست جان به در برد.
پرسیدم نگفتی چرا زخمی شده بود؟ کسی را در خیابانها از دست داده بود.
میدانستم که به هرحال ماجرا مربوط به حال و هوایی میشد که در آن بودیم، میدان شهدا و هفدهم شهریور و کشتارهای خونین گروهی در کوچهها و خیابانها، موضوع به هرحال به این چیزها ارتباط داشت و تداعی این را سبب شده بود، اما دقیقاً ماجرا چگونه بود؟ نمیدانستم و میخواستم بدانم و دانستم اما چه بگویم که هنوز هم پس از 3 ـ 4 روز نمیدانم با جگر آتش گرفتهام چه کنم.
دوستم گفت: مرد بیمار، همان خویشاوند که گفتم، پیش از آن که قدرت تعریف کردن را از دست بدهد، تعریف کرده بوده برای دوروبریهایش که یک روز از همان روزهای خونین، شاید عصر همان هفدهم شهریور یا روزی مثل آن، به همراه 8 ـ 9 نفر از رفقا از محل کارمان بیرون آمدیم و هنوز یکی دو گام بیشتر نرفته بودیم که دو نفر با لباس شخصی اما سر و وضعی مرموز و تحکمآمیز، پیش آمدند و بیمقدمه خواستند که همگی سوار ماشینی که درهمان نزدیکی توقف کرده بود بشویم. تردیدمان را سلاحهای کمری که پس از کنار زدن کت نشانمان دادند، از بین برد، سوار شدیم.
چادر پشت ماشین را که یک ریوی ارتشی بود انداختند و به آن اکتفا نکردند و با دستمال چشمان هر 8 ـ 9 نفرمان را بستند. نمیدانستیم که به کجا داریم میرویم و ندانستیم که دقیقاً چقدر راه رفتیم، نیم ساعت؟ یک ساعت؟ یا بیشتر و کمتر؟ به هرحال راه دوری رفتیم و چون ماشین ایستاد و دستمالها را از چشمانمان باز کردند، دستور دادند که پایین برویم و رفتیم. یکی دو لحظهای طول کشید که چشمانمان به روشنایی خو بگیرد و چون توانایی دیدن دست داد از آنچه دیدم به خود لرزیدم و ماتم برد. چشمانداز پر از جنازههای خونآلود بود و در همان نزدیکی ماشینهای مخصوص خاکبرداری مشغول کندن زمین بودند. جز 2 نفری که ما را آورده بودند، 2 ـ 3 نفر دیگر هم آنجا بودند که سر و وضعی مشابه آن دو داشتند، به اضافه چند سرباز مسلح ـ ظاهراً کار کندن گودالها که با دیدن جنازهها دریافته بودیم که گور دستهجمعی آن شهیدان بینام و نشان خواهد بود، به پایان رسیده بود و یکی از آن 2 نفر با لحنی که هرگونه تردید و دودلی را در نطفه خفه میکرد، گفت: کار شما این است که جنازهها را دراین گودالها بریزید. حرفی نخواهید زد. از اینجا هم که رفتید حرفی نخواهید زد، هیچ وقت حرفی نخواهید زد. به انبوه جسدها نگاه کردم و از آنچه دیدم به وحشت افتادم. تعدادی از آنها تکان میخوردند. در آغاز به نظرم رسید که خیالاتی شدهام اما نالههایی که از جسدها شنیده میشد، دلیل بر واقعیت زنده بودن برخی از آنها بود. نزدیک شدم. جاذبهای ناشناس مرا میکشید و میبرد. در کنار یکی از جنازههای زنده! زانو زدم. زنده بود. کاملاً زنده بود، نگاهم کرد و نگاهش پر از خواهش بود. دانسته بود که چه به روزش خواهند آورد. گودالها و ماشینها و آن دژخیمهای ددصفت در کنار هم یعنی زنده به گور شدن. اشکهایش با خونش در آمیخته بود. دریافته بودم که نه خواهش او و نه گریه او از عجز و از وحشت مرگ نیست.
کسی که در آن روزهای سیاه در تظاهرات ضد طاغوت شرکت میکرد، از پیش کفن پوشیده ومرگ را پذیرفته، به میدان در میآمد و او نیز... چنان بود. اما آن گونه مردن، بینام و بینشان و زنده در زیر خروارها خاک مدفون شدن ساده نبود. نگاهش کردم، نگاهم همه محبت و همدردی و پوزش بود و او که پی به وظیفه من برده بود و ناگزیری مرا هم دانسته بود، نگاهم کرد و گفت: میدانم که چرا... و میدانم که تو گناهی نداری اما خواهشی از تو دارم. ما درکرج زندگی میکنیم. زن و دو بچه و مادرم نگران منند، اگر میتوانی برو به سراغشان و به آنها بگو که من چگونه مردهام و چه به سرم آمده است و بعد آدرس خود را داد. چه میتوانستم بکنم. برخاستم و به یکی از آن دژخیمها گفتم:
ـ آقا این یکی زنده است، نفس میکشد، حرف هم میزند، اگر به بیمارستان برسانیدش، زنده میماند...
دژخیم به من نگاهی کرد که از هر عاطفه و هر مهری تهی بود و گفت: فضولی نکن و به این چیزها کاری نداشته باش ـ باز هم اگر حرفی بزنی خودت را هم در کنار آنها دفن میکنم. همین و دیگر هیچ برایتان نمیگویم که چه گذشت و چگونه در برابر چشمهای ما، زنده و مرده آن گروه شهید در زیر خروارها خاک مدفون شد. از فریادهای استغاثه و از تکبیرها و شهادتهایی که با صداهای ضعیف ادا میشد نیز چیزی نمیگویم. نمیتوانم چیزی بگویم. فقط میگویم که پس از ختم کار و پس از آن که ماشینهای خاکبرداری گودالها را انباشتند، دوباره چشمان ما را بستند و بر ماشین نشاندند و به شهر آوردند و در یک گوشه پیادهمان کردند با این سفارش که «زبانتان را نگاه دارید مزد امروزتان را هم از (...) بگیرید». تا چند روز در تردید بودم که با آدرسی که گرفته بودم چه کنم. بروم به کرج یا آن که به قولی که داده بودم بیاعتنا بمانم. و سرانجام از خیر رفتن گذشتم آخر چگونه میتوانستم به مادری چشم به راه و همسری منتظر بگویم: دیگر منتظر نشوید. برخیزید و لباس سیاه بپوشید، چرا که من با دستهای خودم عزیز شما را در زیر خروارها خاک مدفون کردهام، میتوانستم؟ شما میتوانستید؟
دوستم حرفش را تمام کرد و باز هم به خانهها نگاه کرد و من گفتم: مطمئنم که این مرد اگر هنوز زنده مانده باشد، شکنجه و عذابی که تحمل میکند صد درجه از مرگ بدتر است.
تعداد بازدید: 1416