29 شهریور 1394
عبدالرحیم موگهی
«او» اهالی دهکده را دوست داشت و به آنان محبت میکرد. یک روز به مناسبت سالگرد تولد حضرت عیسی مسیح (ع) دستور داد تا در روز عید بزرگ مسیحیان، به مردم دهکده شیرینی و چیزهای دیگر هدیه کنند. مردم و خبرنگاران و عکاسان و فیلمبرداران، از سراسر دنیا به دهکده میآمدند تا با او دیدار و گفتوگو کنند و از او فیلم و عکس بگیرند، هر روز به همین صورت میگذشت. من هم مدتی بود که همراه او در دهکده اقامت داشتم و در انتظار روز بازگشت به کشورم بودم؛ در انتظار دیدار دوباره با مردم کشورم و دوستان و نزدیکانم. اما، او باید تصمیم بازگشت به کشور را میگرفت.
بالاخره، یک روز او تصمیم گرفت به کشورمان بازگردیم و دوستان و نزدیکان و همراهان خود را از تصمیمش باخبر کرد. سُرور و شادی در چشمان من و دیگران موج میزد. زیرا تا چند ساعت دیگر، همه ما پس از چند سال، به خاک کشورمان پا میگذاشتیم.
او در همان روز، به یکی از همراهان ما گفت که به خاطر لطف و محبتهای اهالی دهکده در این مدت، از آنان تشکر و قدردانی کند، به همین جهت، خبر رفتن ما در دهکده پخش شد و غباری از غم و اندوه، فضای دهکده را فراگرفت. من هم، مانند دیگران، برای رفتن به فرودگاه آماده میشدم. چیزی نگذشت که ناگهان صدای زنگ در به گوشم رسید. با خودم گفتم: «چه کسی ممکن است باشد؟ نکند اتفاقی همه ما را از رفتن باز دارد؛ نکند پس از چند سال، دوباره نتوانم به کشورم بازگردم؟!»
به طرف در رفتم، آرام در را باز کردم. با چهره صمیمی و مهربان دو دختر بچه فرانسوی روبهرو شدم. پیش خود گفتم: «آنها در این لحظههای آخر، برای چه آمدهاند و چه خواسته و تقاضایی دارند؟»
کسی را که به زبان فرانسوی آشنا بود، صدا کردم. در همین فاصله، متوجه شدم یکی از دختربچهها یک شیشه خاک در دست دارد. به کمک دوستم و با تعجب، از آنان سؤال کردم: «این شیشه خاک چیست؟»
در پاسخ گفتند: «خاک کشورمان فرانسه است.» شگفتی و تعجب من بیشتر شد. به آنان گفتم: «خاک فرانسه؟»
ـ بله، خاک فرانسه. این بهترین و با ارزشترین هدیه ماست. مردم فرانسه هر کس را خیلی دوست داشته باشند، خاک کشور فرانسه را به او هدیه میدهند.
ما هم که در مدت اقامت شما در این دهکده، جز مهر و محبت و خوبی چیز دیگری از شما و رهبر خوب و مهربانتان ندیدهایم، به او بسیار علاقهمند شدهایم و او را دوست داریم. این شیشه خاک، گرچه کوچک و ناچیز و بیارزش به نظر میرسد، اما بهترین و باارزشترین هدیه ماست. این هدیه را به او بدهید و دو عکس از او که با دستخط خودشان آن را امضا کرده باشند، برای ما بیاورید.»
اشک شوق در چشمانم حلقه زد. پیش خود گفتم: «خدایا، چه میبینم و چه میشنوم. خدایا، این مرد الهی چه نوری را در قلب نازنین و بلورین این دختربچهها روشن کرده است که اینچنین به او علاقهمند شدهاند و او را دوست دارند.»
شیشه خاک را از آنان گرفتم و گفتم: «منتظر باشید تا خواسته شما را به او بگویم.»
به داخل خانه برگشتم. عطر خوش بویی به مشامم رسید، اما به آن توجه چندانی نکردم. بیشتر در این فکر بودم که در این لحظههای آخر رفتن و در این شرایط حساسی که بر ما میگذشت، چگونه شیشه خاک را به او بدهم و دو عکس امضا شده از او بگیرم. در این فکر بودم که اگر به این دختربچههای فرانسوی و علاقهمند و مشتاق، پاسخ مثبت ندهد، به آنان چه بگویم.
این سؤالات در ذهنم میگذشت که به اتاقش رسیدم. ضربان قلبم بیشتر شده بود. وارد اتاق شدم. مشغول جمع کردن لباسها و چیزهای دیگرش بود و خود را برای رفتن آماده میکرد. وقتی چشمم به صورت نورانیاش خیره شد، بوی عطر بیشتری به مشامم رسید؛ اما چون در فکر هدیه بچهها و گرفتن عکس برای آنان بودم. باز به آن بوی خوش عطر توجهی نکردم. به او سلام کردم و شیشه خاک را جلویش گذاشتم. جواب سلام مرا داد و از من پرسید: «این شیشه خاک چیست؟»
قضیه آن دو دختربچه فرانسوی و جریان شیشه خاک را به او گفتم. تبسمی کرد و از آنان تشکر کرد. تبسمش به من آرامشی داد و ضربان قلبم را آرامتر کرد. بوی عطر شدید شده بود، به طوری که بیاختیار سرم را به طرف شیشه خاک پایین بردم و آن را بوییدم. بوی خوشی همچون «بوی خوش گل محمدی» مشامم را معطر کرد. سرم را که بالا آوردم، نگاهم به چشمهای مهربان او افتاد، با آن گرهی خورد و مرا در فکر و حال دیگری فرو برد.
به ساعتم نگاه کردم. انگار زمان زیادی نگذشته بود و هیچ اتفاقی هم رخ نداده بود. یک باره به یاد دختربچهها افتادم که دم در منتظر بودند. پس از تشکر او از دختر بچهها، بدون هیچ درنگی خواسته آنان را نیز به او گفتم.
باور نمیکردم؛ اما با کمال تعجب دیدم که از روی مهربانی و محبت خاص، دو تا از عکسهایش را امضا کرد و به دستم داد. آرامش بیشتری وجودم را فرا گرفت.
با خوشحالی عکسها را گرفتم و به طرف دختربچهها برگشتم. به دم در که رسیدم، عکسها را به دستشان دادم و تشکر و قدردانی او را به آنان نیز رساندم.
هنگامی که تشکر و قدردانی او را شنیدند و عکسهای امضاشدهاش را دیدند، اینبار اشک شوق بود که از چشمان آنان سرازیر میشد و گونههایشان را سیراب میساخت. عکسهای امضاشده را در آغوش خود گرفتند، آنها را میبوییدند. نه یک بار، نه دو بار، بر عکسها بوسه میزدند.
آن دو به سرعت از من خداحافظی کردند و با خوشحالی رفتند، همینطور که دور میشدند، گاهی هم بر میگشتند و نگاهشان را به طرف خانه میدوختند.
یکمرتبه به فکر فرو رفتم: «نکند آن دو دختربچه فرانسوی هم دارند «بوی خوش گل محمدی» را استشمام میکنند؟!» که ناگهان به یاد لطف و محبتها و هدیههای «او» به مردم دهکده «نوفللوشاتو» در فرانسه افتادم و فهمیدم چرا نسیم «بوی خوش گل محمدی» در دهکده وزیده است و عطر خوش بوی «امام خمینی» به مشام آنان رسیده و خاک کشور فرانسه را معطر ساخته است؛ آن هم به گونهای که من هم آن بوی خوش را استشمام میکردم.
■
چند ساعت بعد، من و دوستان و همه همراهان، با «امام خمینی» به فروگاه پاریس رفتیم. هواپیما از زمین بلند شد و به سوی سرزمین عزیزمان به پرواز در آمد.*
*کتاب قصههای 57(گزیده داستانهای انقلاب)، به اهتمام علیالله سلیمی، انتشارات عصر داستان، سال 1391، ص 173
تعداد بازدید: 1521