10 اسفند 1394
«من تا آن وقت، حسینی، شکنجهگر معروف [ساواک] را ندیده بودم ولی آوازهاش را شنیده بودم... نگهبان فرنج را به سرم کشید و به طبقه پایین (طبقه دوم) پشت در اتاق حسینی آورد.
در آنجا دیدم عدهای در صف جلوتر از من ایستادهاند. جالب اینکه بعضیها قبل از اینکه نوبتشان برسد در همان پشت در خودشان را خراب میکردند. برخی هم گریه میکردند. محمدی از طبقه بالا داد زد: آقای حسینی رفیقت را فرستادم، تحویلش بگیر! خارج از نوبت بفرست استراحت کند. در اینجا بود که دیگر فهمیدم خارج از نوبت برنامهای برایم در نظر گرفتهاند. حسینی فرنج را از سرم برداشت. نگاهی کرد. من هم نگاه کردم: دراکولا بود! برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود؛ ریختش، هیکلش، دندانهایش، چشمهایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی!
با دیدن حسینی جا خوردم. فهمیدم که اوضاع پس است. حسینی گفت: بهبه عزّت خان، دوست صمیمی ما حالت چطور است؟! گفتم: بد نیستم. دست مرا گرفت و خیلی مؤدّبانه به داخل اتاقش برد. مرا به روی تخت خواباند. پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست. بعد گفت: هیچ حرفی نمیزنی، صدایت هم در نمیآید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شست دستت را تکان بده. بعد خیلی خونسرد شروع کرد به زدن شلاّق، که تا مغز استخوانم تکان میخورد. هر ضربه چون شوکی بود و نفس را بند میآورد. ...
بعد از اینکه حسابی حالم جا آمد! طوری که قادر به فریاد زدن هم نبودم، حسینی دست نگه داشت و گفت: خب، حالا حرفی برای زدن داری؟ گفتم: نه! هیچی یادم نمیآید، اگر یادم آمد حتماً میگویم. بعد مرا آورد بیرون و گفت: یاالله در جا بزن. من هم بغل دیوار ایستادم و درجا زدم.
معمولاً بعد از شلاّق، دور محیط دایره میدواندند تا پاها باد نکند. این کار برای من خیلی دردآور بود. درد به مغز استخوانم رسیده بود و ناچار از درجا زدن بودم. در همین حال و وضع بودم که محمدی از بالا پایین آمد و به حسینی گفت: چرا این را بیرون آوردهای؟ به داخل برگردانش، باید جنازهاش بیرون بیاید. حسینی غالباً در اتاقش تنها کار میکرد ولی گاهی بازجوها هم پیش او میآمدند. اینبار بازجو (محمّدی) هم به داخل آمد. وقتی مرا به زمین انداختند، او با پاشنه کفش به روی گونهام رفت و چرخ زد که ناگهان دو دندانم شکست.
این شرایط واقعاً غیرانسانی، وحشیانه و ناراحتکننده بود. برخی در این وضع گریه میکردند ولی من گریهام نمیآمد. گویی چشمه اشکم خشکیده بود و آب در بدنم نبود.
حسینی و محمّدی، دو نفری، آنقدر مرا با شلاّق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند. ناخنهای دستم نیز کنده شدند. بعد، در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان، دستبردار که نبودند، جریتر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند، به خیال خودشان روزه مرا باطل کرده بودند. برای آنکه خیلی خوشحال نشوند گفتم: باز من روزهام، هر کاری کنید، حتی اگر در دهانم بشاشید، باز هم روزهام باطل نمیشود، چون به زور است».[1]
شکنجهها ادامه پیدا میکند:
«شب، بازجوهای شکنجهگر دوباره بازگشتند و گفتند: نمیتوان به همین صورت وضع را ادامه داد، باید همین امشب کلکش را کند. امشب باید شب شهادتش باشد! مرا بردند و بعد از کتکی مفصّل، از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایهای بایستم. دستهایم را از طرفین به میخ طویلهای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمّل میکرد. دستبند لحظهبهلحظه بیشتر در مچ دستم فرو میرفت. خون به دستم نمیرسید. پنجههایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاّق زدن به کف پا و روی پایم...
ساعتی به این نحو اذیت و شکنجه شدم و بعد دوباره مرا به اتاق حسینی بردند. وقتی چیزی گیرشان نیامد و حسابی از نفس افتادند، بازم کردند و به پشت بند بردند. حدود 24 ساعت آنجا افتاده بودم.
در شب 19 ماه رمضان آمدند و دوباره مرا بردند. دو سه بازجوی غریبه هم در اتاق بازجو بودند...
حسینی در اوّل برنامه آن شب نبود. تلفنی او را خبر کردند که بیاید. 20 دقیقه طول نکشید که آمد. گفت با تاکسی آمده است. بعد مرا به اتاق او بردند. گفت: توِ خواهر و مادر [...] حضرت علی (ع) هستی (معاذالله)، منِ خواهر و مادر [...] هم ابن ملجم هستم. امشب هم شب نوزده ماه رمضان، شب ضربت خوردن حضرت علی (ع) است. پس امشب ما هم به تو ضربت وارد میکنیم. اگر وصیتی حرفی داری بگو! گفتم: من وصیتی ندارم، ثروتی هم ندارم که نگران تقسیم آن بین ورّاث باشم. نماز و روزهام را سر وقت بهجا آوردهام. پس هر کاری دلتان میخواهد بکنید.*
پانوشت:
[1]. شاهی،عزٌت.خاطرات عزٌتشاهی.تدوینو تحقیق محسن کاظمی. تهران: سوره مهر، 1385(چاپ چهارم)، ص 278 ـ 279.
* محضاطٌلاع(تحلیل محتوای جلد هفتم یادداشتهای علم)، غلامعلی حدادعادل، تهران، مؤسسه فرهنگی هنری فرهنگ ایران و اسلام،1393، ص 155
تعداد بازدید: 3831