انقلاب اسلامی :: داستان انقلاب

داستان انقلاب

03 آبان 1394

نفتی

علی‌ آقاغفار


خیابان از جمعیت موج می‌زد. در میان هیاهوی مردم، صدایی در بلندگو پیچید: «این آخرین اخطار است، هرچه سریع‌تر متفرق شوید... زودتر متفرق شوید.» صدای شعارهای مردم بلندتر شد: «بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه.»

حسن، با زحمت زیاد، خود را از لابه‌لای جمعیت جلو برد. دیگر چیزی به صف اول نمانده بود. «گارد»ی‌های مسلح را دید. چند تن از آن‌ها، روی زانو نشسته و لوله سیاه اسلحه‌شان را به طرف قلب‌های مردم نشانه گرفته بودند. فرمانده گاردی‌ها یک‌بار دیگر بلندگوی دستی‌اش را به طرف دهانش برد و غرید: «متفرق شوید... متفرق شوید.»

مردم، همچنان در مقابل گاردی‌ها صف بسته بودند. فرمانده، به یکی از گاردی‌ها، حرفی زد و بعد دستش را بلند کرد. گاردی‌ها، چشم به دست فرمانده دوخته بودند. لحظه‌ها به کندی می‌گذشتند. نگاه فرمانده، به حسن افتاد؛ دانش‌آموزی کیف به دست، با کفش‌های کتانی و لباسی ساده. با خشم و عصبانیت غرّید: «دیگر بچه مدرسه‌ای‌ها هم، اهل سیاست شده‌اند.» بعد، دستش را با سرعت پایین آورد. این علامتی بود برای شروع تیراندازی.

ابتدا، چندین گاز اشک‌آور به طرف مردم پرتاب شد. حسن، سوزش شدیدی را در چشم‌ها و گلوی خود احساس کرد. مردم به داخل کوچه‌ها دویدند. حالا از هر کوچه، صدای شعار به گوش می‌رسید: «بگو مرگ بر شاه... بگو مرگ بر شاه... این شاه آمریکایی، اعدام باید گردد...»

گاردی‌ها، شروع به تیراندازی کردند. حسن، کیفش را زیر بغل زد و دوید. اشک از چشمانش راه افتاده بود. همه گلویش می‌سوخت. نفسش تنگ شده بود. آن‌قدر دوید تا به خیابان خلوتی رسید. به کنار دیوار رفت و تکیه داد. نفسش به سختی بالا می‌آمد. آرام آرام نشست. بخار گرمای نفسش، از جلوی چشمانش رد می‌شد و به طرف آسمان می‌رفت.

صدای «ریو»ی گاردی‌ها، از دور شنیده می‌شد. حسن، آرام سرِ خود را از کنار دیوار بیرون آورد و به خیابان نگاه کرد. ماشین پیچید به داخل خیابان. حسن تند و سریع سر خود را کنار کشید و از جا جست. دوباره کیفش را در بغل فشرد و دوید. خیابان طولانی و بدون درخت بود. حسن، لحظه به لحظه سرعتش را بیشتر می‌کرد.

صدای ماشین، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. دلهره به جان حسن افتاد: «اگر دستگیرم کنند، چی؟ جواب بابایم را چی بدهم؟ اولین باری است که بابا اعلامیه‌ها را به دست من داده... نه، نباید به دست گاردی‌ها بیفتد... باید خوب ازشان مراقبت کنم.»

به اولین خیابان فرعی که رسید، پیچید و دوید. به پشت سرش نگاه کرد. از ماشین گاردی‌ها خبری نبود. نفس راحتی کشید و کنار دیواری نشست. نفسش به سختی بالا می‌آمد. چشمش به جوی آب افتاد. با دیدن آبِ روان، یک دفعه فکری به خاطرش رسید: «بهتر است اعلامیه‌ها را در آب بریزم. این‌طوری بهتر است. اگر دستگیرم کنند، هیچ چیز در کیفم پیدا نخواهند کرد.» اما خیلی زود خود را سرزنش کرد و زیر لب گفت: «نه...نه، این کار درست نیست. من به بابا قول داده‌ام که اعلامیه‌ها را بین هم‌کلاسی‌هایم پخش کنم. اگر بپرسد که اعلامیه‌ها را چه کار کردم، چی بگویم؟ دروغ... نه.»

صدای تیراندازی از خیابان‌های دیگر، رشته‌ افکار حسن را پاره کرد. از جا بلند شد. دوباره شروع به دویدن کرد. به چهارراه کوچکی رسید. ایستاد. در حالی که سعی می‌کرد خودش را خونسرد نشان بدهد، آرام آرام از چهارراه رد شد. زیرچشمی نگاهی به خیابان مقابل انداخت. یک جیپ گاردی‌ها به طرف چهارراه می‌آمد. حسن پیچید به داخل خیابان و شروع کرد به دویدن: «چقدر گاردی در خیابان‌ها ریخته. خدایا کمک کن که اعلامیه‌ها به دستشان نیفتد.» جیپ، به چهارراه که رسید، ایستاد و گاردی‌ها از آن بیرون پریدند و وارد خیابان‌های اطراف شدند. حسن به پشت سرش نگاه کرد. در همان وقت، دو گاردی وارد خیابان شدند. تپش قلب حسن تندتر شد. نبش‌ کوچه‌ای ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. می‌ترسید که رفتارش گاردی‌ها را به شک بیندازد. می‌خواست حرکت کند که چشمش به دانش‌آموزی افتاد که داشت از کنار خیابان به طرف حسن می‌آمد. دانش‌آموز، با تعجب به چهره عرق کرده و رنگ پریده حسن نگاه کرد. حسن سر خود را پایین انداخت. دانش‌آموز، از کنار حسن رد شد و رفت. دیدن آن دانش‌آموز، حسن را به یاد مدرسه انداخت. با خود گفت: «ساعت چند است؟ حتماً کلاس شروع شده است. شاید هم مثل دیروز، بچه‌ها شعار داده‌اند و از کلاس‌ها بیرون ریخته‌اند. راستی، الان در کدام خیابان هستم؟»

از چهره دانش‌آموز غریبه‌ای که از کنارش رد شده بود، فهمید که خیلی با محله‌شان فاصله گرفته است؛ خانه‌های بزرگ، ماشین‌های خارجی و دیوارهای بی‌شعار و کوچه‌های خلوت. با محله حسن، خیلی تفاوت داشت. حسن از فکر بیرون آمد و دوباره به پشت سرش نگاه کرد. دلش ناگهان فرو ریخت. گاردی‌ها، کیف دانش‌آموزی را که از کنار حسن رده شده بود، ‌بازرسی می‌کردند. دلهره دوباره افتاد به جان حسن: «خدایا، این اعلامیه‌ها را چه کار کنم؟»

دیگر معطل نکرد. وارد کوچه‌ای شد و دوید. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که بی‌اختیار ایستاد. خشکش زد. با ناامیدی، زمزمه کرد: «خدایا... کوچه بن‌بست است.» به درِ خانه‌ها نگاه کرد. هیچ دری باز نبود. به دیوار تکیه داد. تکه ابری، آرام آرام جلوی خورشید را گرفت. آفتاب، پشت ابر پنهان شده بود. حسن کیفش را محکم‌تر در بغلش فشرد. تصمیم گرفت که کیفش را به داخل خانه‌ای پرتاب کند؛ اما دوباره منصرف شد. دلهره و اضطرابش، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. دیگر از پخش کردن اعلامیه‌ها ناامید شده بود. پاهایش سُست شد. می‌خواست کنار دیوار بنشیند که ناگهان درِ یکی از خانه‌های بزرگ کوچه باز شد. ماشین بزرگ و گران‌قیمتی از خانه خارج شد و بدون توجه به حسن، به طرف خیابان اصلی رفت؛ فکری به ذهنش حسن رسید: «بهتر است تا در را نبسته‌اند،‌ داخل حیاط شوم. شاید کمکم کنند.»

هنوز چند قدم به طرف خانه برنداشته بود که دید پیرمردی از داخل حیاط همان خانه، با چرخ‌دستی‌اش خارج شد. چرخ‌دستی پر از پیت‌های نفت بود. در حیاط، بلافاصله پشت سر پیرمرد بسته شد. حسن وسط کوچه ایستاد و به پیرمرد خیره شد. خورشید از پشت ابر بیرون آمد و دوباره، کوچه پر از آفتاب شد؛ چقدر نگاه‌هایشان آشنا بود! انگار با یکدیگر حرف می‌زدند. حسن کیف را در بغلش فشرد و به سر کوچه نگاه کرد. صدای پای گاردی‌ها می‌آمد. پیرمرد، با دستان چروکیده‌اش، کلاه بافتنی‌اش را جابه‌جا کرد و خندید. بعد، چند تا پیتِ نفت را حرکت داد و به حسن اشاره کرد. حسن، بدون معطلی کیفش را میان پیت‌های نفت گذاشت و کنار دست پیرمرد ایستاد.

هر دو، چرخ‌دستی را به طرف سر کوچه هُل دادند. گاردی‌ها به کوچه رسیدند. پیرمرد، تا چشمش به گاردی‌ها افتاد؛ با صدای بلند، طوری که آن‌ها نیز صدایش را بشوند، رو به حسن کرد و گفت: «زود باش بچه... حیف از نانی که می‌خوری... زود باش، چرا معطلی؟ برو در آن خانه را بزن... بدو... بگو که نفتی آمده... زود باش.»
حسن، با تعجب به چهره‌ پیرمرد نگاه کرد. چشمک پیرمرد، حسن را متوجه نقشه‌اش کرد. بعد، لبخندی زد و به طرف خانه‌ای که پیرمرد گفته بود، رفت. گاردی‌ها که سر کوچه ایستاده بودند، چند قدم جلوتر آمدند و به حسن و پیرمرد نگاه کردند.

پیرمرد، بی‌اعتنا به آن‌ها، پایش را به لبه چرخ‌دستی تکه داد و دستش را به کمرش زد و گفت: «درس که نخواندی... اهل کار هم که نیستی... نمی‌دانم، پس تو به چه دردی می‌خوری؟ شانس مرا ببین! همه شاگرد دارند، من هم شاگرد دارم. عجب شاگردی! عوض اینکه کمکم کند، از صبح که می‌آید سر کار، دردسر درست می‌کند تا شب... کارش شده اینکه زحمت منِ پیرمرد را بیشتر کند... چقدر تنبل.»

گاردی‌ها نگاهی به یکدیگر کردند و رفتند. حسن دستش را از کنار زنگ خانه برداشت و نفسش را، که در سینه حبس کرده بود، بیرون داد و با لبخند به صورت مهربان پیرمرد خیره شد. چند لحظه بعد، حسن به طرف خیابان رفت و از کنار دیوار کوچه سرک کشید و به گاردی‌ها نگاه کرد. گاردی‌ها، وارد خیابان دیگری شدند. حسن، به سرعت به طرف پیرمرد و چرخ‌دستی‌اش دوید. از او تشکر کرد و کیفش را از لای پیت‌ها برداشت و به طرف خیابان راه افتاد. اما قبل از اینکه از کوچه خارج شود، صدای پیرمرد، او را میخکوب کرد. صدایش گرم و ملایم بود: «پسر جان... پس دستمزد من چه می‌شود؟»

ـ دستمزد؟ اما من که پول ندارم!

پیرمرد که با چرخ‌دستی‌اش به نزدیکی حسن رسیده بود، خندید و گفت:‌ «می‌دانم که پول نداری. بچه محصل‌ها، پولشان کجا بود. اما از پول بهتر داری. ببینم، چرا از کیفت این‌طوری مراقبت می‌کنی، هان؟ زود باش پسرم، یکی هم به من بده. فکر کردی که خیلی زرنگی! من شما بچه‌های جنوب‌ِ شهری را خوب می‌شناسم. بی‌خود نیست که گاردی‌ها از دست شما کلافه شده‌اند. زود باش پسر.»

حسن، باز هم به صورت مهربانِ پیرمرد نگاه کرد. بعد، دست در کیفش کرد و یکی از اعلامیه‌های «آقا» را به دست او داد. چشمان پیرمرد درخشید. لبخند بر گوشه لبش نشست. حسن از پیرمرد خداحافظی کرد و به طرف خیابان رفت تا زودتر خودش را به مدرسه برساند.

پیرمرد، اعلامیه را با دقت، تا کرد و بوسید. بعد آن را در جیب پیراهنش گذاشت؛ همان جیبی که روی قلبش بود. نگاه پیرمرد، از روی زمین حرکت کرد و بر آسمان صاف و آفتابی افتاد. زیر لب، خدا را شکر کرد و دوباره فریاد زد: «نفتی، نفتی... نفت.»*


*قصه‌های 57(گزیده داستان‌های انقلاب)، به اهتمام علی‌الله سلیمی،1391، صص 193 - 197



 
تعداد بازدید: 1623


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: