27 آبان 1394
حسین فتاحی
شب بود. تاریکی و سرما، شهر را در سکوت عمیقی فرو برده بود. گاهگاهی صدای شلیک رگبار و یا تکتیر، به گوش میرسید. در کوچههای باریک و خلوت شهر، صدای قدمهای سنگین نظامیان، طنین میانداخت. از پنجرههای بسته از سرما، نور کمرنگی به کوچهها پاشیده میشد.
سعید بستهای اعلامیه را در دست گرفته بود و در تاریکی قدم برمیداشت. قشر نازک برف کوبیده شده و لایههای یخی شیشه مانند، زیر پایش فشرده میشد و صدا میکرد.
یک ماه از حکومت نظامی ازهاری(1) میگذشت. نظامیان همچنان بر شهر حکومت میکردند. هر روز، خودروهای ارتشی، زرهپوشها و تانکها، در خیابانها رژه میرفتند و به این وسیله میخواستند مردم را بترسانند.
سعید آهسته و با احتیاط از کوچههای تاریک میگذشت. جلو هر خانهای که میرسید، یک اعلامیه تا میزد و از لای در، یا از زیر آن، به داخل خانه میانداخت.
ناگهان فریادی سکوت را در هم شکست:
ـ اللهاکبر؛ مرگ بر شاه خائن!
سعید سراسیمه شد و پشت درختی گوش به زنگ ایستاد. باید خیلی دقت میکرد، اگر او را دستگیر میکردند...
از این فکر، لرزشی در اندامهای خود حس کرد. صدای پاهایی که میدویدند، به همراه صدای تک تیر و رگبار به گوش میرسید. فرمانده گشتیهای ارتشی فریاد میزد و دستور میداد: «فرار نکنید. مواظب باشید... !»
این فریادها به گوش سعید آشنا بود. او با خود فکر کرد: «باز هم آمدهاند مبارزی را دستگیر کنند.»
در یک لحظه، به فکر خودش افتاد. به اطراف نگاه کرد. دنبال راه فرار میگشت. با خود گفت: «همین الان منطقه را محاصره میکنند. اگر با این اعلامیهها دستگیر شوم، خیلی بد میشود؛ ممکن است برای ماهها در زندان بمانم.»
بالای سرش، پنجره نیمه روشن چند اتاق باز بود و چهرههای نگران و کنجکاو ساکنان آنها بیرون را نظاره میکردند. سعید میلرزید. قلبش به شدت میزد؛ آنقدر شدید که میترسید صدای آن شنیده شود. با این همه، به خود جرات داد و به راه افتاد. فکر کرد: «باید از این محل بروم و از دست گشتیها فرار کنم.»
هنوز چند قدم بیشتر جلو نرفته بود که دید یک جیپ ارتشی، از دور به طرفش میآید. نگران و دستپاچه، کنار ماشینی که جلو خانهای پارک شده بود، نشست. در همین لحظه، مردی با پیراهن و زیرشلوار، از کنار او گذشت. مرد، پابرهنه بود و به سرعت میدوید. سعید نتوانست چهره او را ببیند. در دل گفت: «حتماً همان کسی است که میخواهند دستگیرش کنند.»
صدایی از بلندگوی جیپ بلند شد: «به تو اخطار میکنیم خودت را تسلیم کنی؛ وگرنه به طرفت شلیک میکنیم!»
سعید، با شنیدن این حرف، ترسش بیشتر شد. لرزشی در تیره پشتش پیدا شد. همانطور که نشسته بود، چهاردست و پا به راه افتاد.
شلیک تیر و هیاهو و فریاد گشتیها، آرامش شهر را بر هم زده بود. مردم به پشتبامها رفته بودند و نگران کسی بودند که قرار بود دستگیر شود. پسربچهای، از دور دست فریاد زد: «اللهاکبر!» و جوانی، از کوچه پایینی جوابش را داد: «اللهاکبر!»
کمکم نوای شبانه مردم، محله به محله گذشت و همه شهر را در بر گرفت.
با بالا گرفتن شعارها، نظامیان بیشتر عصبانی شدند و شلیکها شدیدتر شد. انگار از صدای مردم وحشت داشتند و بیهدف شلیک میکردند.
صدای زوزه جیپ گشتیها، هر لحظه شدیدتر میشد. نورافکنی که بر بالای آن نصب شده بود، کوچه را روشن کرده بود. سعید به خیابان رسید. آن طرف خیابان، کوچه باریکی بود. سعید بلند شد تا عرض خیابان را طی کند و به آن کوچه وارد شود. همانطور که در پناه ماشینی نشسته بود، دو طرف کوچه را نگاه کرد و در یک لحظه، بلند شد و به سرعت دوید. چند سرباز که پیاده به دنبال جیپ میدویدند، او را دیدند و فریاد زدند: «ایست!»
صدای پشت سر هم چند شلیک شنیده شد. چند پنجره به شدت به هم کوبیده شد. زنی جیغ زد و مردی فریاد زد: «مرگ بر شاه خائن! مرگ بر حکومت نظامی!»
سعید بر سرعت قدمهایش افزود و تندتر دوید. سربازان به سر کوچه رسیده بودند. یکبار دیگر فرمان ایست دادند و بعد شلیک کردند. سعید، حس کرد که ضربه محکمی به دستش خورد. بیاختیار دستش بالا آمد. حس کرد که آتش گرفته است. از دستش، چند قطره خون روی آسفالت کوچه چکید.
در انتهای کوچه، سعید به طرف راست پیچید. جلو رویش کوچهای باریک و دراز قرار داشت. صدای قدمهای سربازها شنیده میشد. او نگران، به رو به رو و به در و دیوار خانهها نگاه میکرد و میدوید. در یک لحظه در خانهای باز شد و کسی او را صدا کرد:
ـ بیا اینجا!
سعید ایستاد و به سرعت خودش را به داخل خانه انداخت. پشت سر او، در، بیصدا بسته شد و مرد میانسالی، دست او را گرفت و سرش را به سینه خود چسباند. مرد به چند نفری که در کنارش ایستاده بودند، گفت: «چراغها را خاموش کنید. باید کاری کنیم که فکر کنند کسی توی خانه نیست.»
پسری که هم سن و سال سعید بود و بالای پلهها ایستاده بود، به سرعت پایین دوید و تند تند چراغها را خاموش کرد. تاریکی غلیظی همهجا را دربر گرفت. سعید کسی را نمیدید. همه گوش به زنگ ایستاده بودند و انتظار میکشیدند. صدای قدمهای چند سرباز که میدویدند، شنیده شد. سربازان با شتاب از مقابل دری که سعید پشت آن ایستاده بود، گذشتند. آنها فریاد میزدند و بیهدف شلیک میکردند. فرمانده، با بلندگو دستور میداد: «بیعرضهها! پدرسوختهها! پوستتان را میکنم! تو چنگتان بود و فرار کرد...»
افکار گوناگونی، از مغز سعید میگذشت. هر لحظه بر ترس و نگرانیاش افزوده میشد. صدای شلیک تیرها و همهمه سربازان بیشتر شده بود. گشتیها چندین بار از ابتدا تا انتهای کوچه را به سرعت پیمودند. فرمانده باز هم فریاد میزد و تهدید میکرد: «خودتان را به جای او اعدام میکنم...»
یکی از سربازها، گفت: «قربان، باید همینجاها باشد؛ تو یکی از همین خانهها. اجازه میدهید خانهها را بگردیم و...»
فرمانده، با عصبانیت فریاد زد: «همینجاها! همینجاها! زود کوچه را محاصره کنید. اگر زیر سنگ هم رفته باشد، او را بیرون میآورم. زود باشید!»
در فضای نیمه روشن زیرزمین، سعید توانست مرد را به خوبی ببیند. چهره مهربان و موهای جوگندمی او، سعید را به یاد پدرش انداخت. مرد، با هر کلمه حرفی که میزد، لبخندی روی لبهایش میشکفت و باعث آرامش سعید میشد. وقتی که دست زخمی سعید را دیده بود، رنگ از چهرهاش پریده بود. فوراً بازوی او را گرفته بود و او را به زیرزمین برده بود.
چند لحظه بعد، زنی که سخت ترسیده بود و به تندی نفسنفس میزد، با یک جعبه سفید رنگ به دنبال آنها وارد شد. جعبه را کنار مرد بر زمین گذاشت و به دست زخمی سعید نگاه کرد. خطوط چهرهاش در هم رفت و گفت: »الهی خدا جزایشان را بدهد. ای بیدینهای کافر! دیگر چه از جان این مردم میخواهید! طفل معصوم...»
مرد، با احتیاط زخم دست سعید را شُست و آن را بست. زن که با نگرانی به شیشههای پنجره زیرزمین زل زده بود، پرسید: «زخمش خیلی ناجور است؟»
مرد لبخندی زد و گفت: «نه؛ الحمدلله، تیر از بین دو انگشتش گذشته، زخم سطحی است.»
بعد رو به سعید کرد و با لبخند گفت: «معلوم است که خدا خیلی تو را دوست دارد؛ خیلی کمکت کرده. اگر تیر جای دیگری خورده بود...»
سعید از درد و سوزش به خود میپیچید و لبهایش را به دندان میگرفت. نمیتوانست به حرفهای مرد گوش دهد. میخواست مقاومت کند و به روی خود نیاورد. زن، دوباره به پنجره زیرزمین نزدیک شده بود و به سر و صداهای بیرون گوش میداد. چند لحظه بعد، سروکله دختر جوانی پیدا شد. او در حالی که یک سینی چای در دست داشت، به داخل زیرزمین آمد. به همه سلام کرد؛ سینی را به دست مادرش داد، و آهسته گفت: «سربازها کوچه را محاصره کردهاند. میخواهند خانهها را بگردند.»
زن، برای شوهرش و سعید، چای ریخت و جلو آنها گذاشت. بعد، در حالی که دستهایش را به هم میمالید، دوباره به پنجرههای زیرزمین نزدیک شد.
سکوتی سنگین فضای زیرزمین را در بر گرفته بود. مرد رو به دخترش کرد و گفت: «حالا چه کار میکنند؟»
دختر به پدرش نزدیکتر شد و گفت: «با بیسیم از مرکزشان کمک خواستهاند. تهدید کردهاند که اگر همسایهها خودشان آن خرابکار را تحویل ندهند، در خانهها را میشکنند و خانهها را میگردند. همه روی پشتبامها هستند.»
زن، با نگرانی به مرد نگاه کرد. مرد لبخندی زد و گفت: «خدا خودش کارها را درست میکند.» بعد رو به سعید کرد و گفت: «اصلاً ترس نداشته باش. اگر به فرض محال، خواستند خانه را بگردند. از راه پشتبام همسایهها فرار میکنی. خودم همراهت میآیم و کمکت میکنم. آنها هیچ غلطی نمیتوانند بکنند؛ خدا با ماست.»
همه با هم از زیرزمین خارج شدند. وقتی به حیاط رسیدند، صدای کشیده شدن گلنگدن تفنگها شنیده میشد. سربازان تفنگهای خود را آماده میکردند. زن، سعید را به اتاق گرمی برد و او را زیر کرسی نشاند و برایش میوه آورد. همه او را دلداری میدادند. پسری که همسن و سال سعید بود، دوان دوان آمد و گفت: «جعفرآقا در را به روی سربازها باز نمیکند؛ گشتیها فکر میکنند او کسی را توی خانهاش مخفی کرده. میخواهند در خانهاش را بشکنند.»
مرد به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد، رو به پسر کرد و گفت: «باید کاری کرد، احمد جان. برو بالا، چند نفر از دوستانت را جمع کن و با هم شعار بدهید. باید محلههای دیگر را خبر کنیم. بله، زود بروید و اللهاکبر بگویید. اینها با اللهُاکبر، مثل جن و بسمالله هستند.»
احمد به سرعت از اتاق خارج شد. مرد هم بلند شد و به دنبال او به پشتبام رفت. بعد از او، زن و دختر هم رفتند، و سعید تنها ماند.
نوای اللهاکبر، با شلیک تیرها درهم آمیخته بود. شهر، یکپارچه شعار بود. فریاد اللهاکبر مردم به سعید قوّت قلب میداد. او دیگر نمیترسید. حس میکرد که نیرویی منظم و قوی در کار است؛ نیرویی که شب و روز تلاش میکند و با حکومت نظامی میجنگد؛ نیرویی که چرخهای انقلاب را به حرکت درمیآورد. سعید خوشحال بود که او هم جزء کوچکی از این نیروست و پا به پای مردم، برای پیروزی انقلاب کار میکند.
کمکم صدای تیراندازی قطع شد. سربازان، عقبنشینی کردند و رفتند. برای چند لحظه، صدای شعارهای مردم بلند و بلندتر شد و این پیروزی را به همه خبر داد.
بعد، کمکم، آن هم فروکش کرد و سکوت ملایمی برقرار شد. اولین نفری که مژده رفتن سربازان را برای سعید آورد، احمد بود. همه خوشحال و خندان پایین آمدند. احمد میخندید و میگفت: «چطور فرار کردند! خون بر شمشیر پیروز شد...»
مرد رو به زنش کرد و گفت: «من میدانستم اینها از اللهاکبر، بیشتر از توپ و تانک میترسند. همین که این شعار را شنیدند، در رفتند.»
از این حرف همه خندیدند.
بعد مرد رو به سعید کرد و گفت: «میبینی! همه محله به خاطر تو بلند شدند. تو فسقلی، شهر را به هم زدی. خوب، بگو ببینیم، کجا میرفتی و چه کار میکردی؟ چرا میخواستند دستگیرت کنند؟»
سعید، با دست چپش که سالم بود، از زیر کتش، بسته اعلامیه را بیرون آورد. احمد خندید و گفت: «به! اعلامیه! رفته بودی عملیات! خیلی خوب؛ بده به من همین الان میروم و کارت را تمام میکنم!»
و به دنبال آن، بیآنکه منتظر جواب بماند، اعلامیهها را از دست سعید بیرون کشید و از خانه بیرون دوید...*
پینوشت:
1ـ ازهاری: نام یکی از افسران رژیم شاه که نخستوزیر دولت نظامی او در دورهای از انقلاب نیز بود.
*قصههای انقلاب(کتاب اول)، به کوشش رضا رهگذر، تهران، 1365، صص53-61
تعداد بازدید: 1666