04 اسفند 1394
بهاره طائرپور
تمام آن روز را در فکر بودم. اصلاً نمیدانستم که چه کار باید بکنم. هم دلم میخواست بروم و هم برایم مشکل بود. میترسیدم که کار درستی نباشد. میترسیدم اگر به بابا و مامانم بگویم، اجازه ندهند بروم.
بالاخره نزدیک غروب تصمیم خود را گرفتم. آخر، خیلی دوست داشتم که امام را از نزدیک ببینم. دوست داشتم وقتی امام میآید، در آنجا باشم. تصمیم گرفتم که فردا صبح زود هر طور شده از بابا و مامانم اجازه بگیرم و به فرودگاه بروم. به خودم گفتم: «آنقدر اصرار میکنم تا اجازه بدهند.»
آن شب، با فکر فردا به رختخواب رفتم. فردای آن شب امام میآمد. بعد از پانزده سال دوری از وطن، امام به ایران برمیگشت. خانه ما تا فرودگاه خیلی فاصله نداشت. میخواستم صبح زود از خواب بلند شوم و به فرودگاه بروم... با همین فکرها به خواب رفتم.
آن شب، چه خوابهایی دیدم! خواب دیدم که بختیارِ خائن به شکل غولی در آمده است. او روی زمین در فرودگاه خوابیده بود تا هواپیمای امام به زمین ننشیند؛ ولی هواپیمای امام روی بدن او نشست و او را از وسط نصف کرد. شاه خائن هم ایستاده بود و از دور به این صحنه نگاه میکرد. وقتی بختیار نصف شد، شاه هم دود شد و به هوا رفت. انگار اصلاً نبوده است. بعد دیدم که شهیدان از قبر بیرون آمدند و امام را به دوش گرفتند و به بهشتزهرا بردند...
نزدیک صبح بود که از خواب پریدم. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی یادم افتاد که باید امام را ببینم. زود از جا برخاستم و به دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم. وقتی صورتم را شستم دوباره به اتاق برگشتم. همه خواب بودند. از هیچجا، صدایی درنمیآمد. لباسم را بیسر و صدا پوشیدم. بعد، یک تکه نان برداشتم و شروع به خوردن کردم.
مامان و بابام بیدار نبودند که از آنها اجازه بگیرم. دلم نیامد که از خواب بیدارشان کنم. یک ورق کاغذ از دفترم کندم و روی آن نوشتم:
«مادر جان، سلام
من برای استقبال از امام رفتم. انشاءالله زود برمیگردم.»
بعد، آن کاغذ را روی دستگیره در اتاقشان گذاشتم.
همانطور که تکّه نانم را میجویدم از خانه بیرون آمدم.
خانه ما خیلی به فرودگاه نزدیک بود. اگر از دو خیابان میگذشتیم، به میدان آزادی میرسیدم. از آنجا تا فرودگاه هم راه زیادی نبود. به خصوص که من «راهِ میانبُرِ» آن را هم بلد بودم. به خودم گفتم: «باید زودتر از دیگران به فرودگاه برسم.»
فکر میکردم هیچکس زودتر از من از خانهاش بیرون نیامده است. به همین علّت خیلی خوشحال بودم؛ ولی هنوز به خیابان نرسیده بودم که جمعیّت زیادی را دیدم. نزدیک بود از تعجّب شاخ در بیاورم. انگار تمام مردم هم، فکر مرا کرده بودند و سعی کرده بودند قبل از دیگران از خانه بیرون بیایند.
تا چشم کار میکرد، آدم بود: پیر و جوان، بزرگ و کوچک. بیشتر آنها مشغول کار بودند. عدّهای خیابان را جارو میکردند و عدهای دیگر عکسهای امام را به در و دیوار آویزان میکردند. بچّههای کوچک روی دوش پدرشان نشسته بودند و به آدمها نگاه میکردند. و قیافه بعضیها معلوم بود که هنوز خوابشان میآید.
خیابان، هر لحظه شلوغتر میشد. با خودم فکر کردم که شاید نتوانم به موقع به فرودگاه برسم. با عجله به راه افتادم. از بین آدمها به سختی میگذشتم و جلو میرفتم. در بعضی از قسمتهای پیادهرو، جمعیّت آنقدر زیاد بود که مجبور میشدم بایستم. مثل این بود که در جنگلی از پا، گیر کرده باشم. میخواستم وارد خیابان بشوم تا بتوانم تندتر بروم، ولی مأمورین انتظامات نمیگذاشتند کسی به خیابان برود. نمیدانستم چقدر از راه را رفته بودم. خسته شده بودم. دلم میخواست بال داشتم و پرواز میکردم. با تلاش زیاد راه خود را از میان مردم باز میکردم و جلو میرفتم.
یکبار که سرم را بلند کردم، ساختمانِ وسطِ میدانِ آزادی را دیدم. فکر نمیکردم که به آن زودی به آنجا برسم. از آنجا به بعد، جمعیّت زیاد نبود. مأموران نمیگذاشتند کسی از آنجا جلوتر برود. من سمت چپ پیچیدم و از راه میانبری که بلد بودم، به طرف فرودگاه رفتم. کمکم ساختمان فرودگاه از دور پیدا شد. هرچه نزدیکتر میشدم، هَیَجانم بیشتر میشد. از خیابان فرودگاه گذشتم و به جلوی ساختمان رسیدم. در آنجا هم مأمورانِ انتظامی ایستاده بودند و نمیگذاشتند هر کسی وارد فرودگاه بشود. فقط کسانی که «کارتِ اِستِقبال» داشتند، میتوانستند واردِ فرودگاه بشوند.
خودم را به در فرودگاه نزدیک کردم. نمیدانستم چطور وارد ساختمان بشوم. در این موقع یک ماشین جلوی در ایستاد. یک آقا با سه پسر بچه از ماشین پیاده شدند و به طرف ساختمان آمدند. آن آقا کارتش را در آورد و به مأمورین نشان داد تا همراه بچهها وارد تالار فرودگاه بشود. من هم به سرعت خودم را به آنجا رساندم و با آنها داخل تالار فرودگاه شدم.
تالار پر از آدم بود. همه آنها برای استقبال از امام آمده بودند. همه منتظر دیدن امام بودند. فرودگاه، چهقدر تمیز بود. همه چیز برق میزد؛ مثل خانه خودمان که قبل از عید، مادرم آن را تمیز میکرد. میدانستم که همه این کارها را خود مردم کردهاند.
چند دقیقه بعد، صدای هواپیما به گوشم خورد. همه باهم صلوات فرستادند. هر کسی کوشش میکرد که خودش را به نزدیکی پنجرههای ساختمان برساند تا هواپیما را ببیند، چه حالی داشتم. دلم خیلی شور میزد و به هیجان آمده بودم؛ مثل موقعهایی که میخواستم به سَرِ جلسه امتحان بروم.
هواپیما روی باند فرودگاه به زمین نشست. همه آدمهایی که در تالار بودند، میخواستند امام را زودتر ببینند. همه روی نوک پاهایشان میایستادند و سرک میکشیدند تا دَرِ وُرودی را ببینند. انگار همه میخواستند روی هم بایستند؛ یکی، دستش روی سر دیگری بود و فشار میداد؛ یکی دیگر مثل فنر پایین و بالا میپرید... از کار آنها خندهام گرفته بود.
در یک گوشه سالن، عدّهای جوان ایستاده بودند. آنها میخواستند جلوی امام سُرود بخوانند. مرتّب و منظّم، پشت سر هم صف بسته بودند. بعضی از آنها سرود را زیر لب زمزمه میکردند تا یادشان نرود.
در همین موقع، صدای هواپیما کمکم قطع شد. فهمیدم که هواپیما ایستاده و حتماً امام از آن پیاده شده است. من از آنجا نمیتوانستم چیزی را ببینم. دلم میخواست روی دوشِ یکی از آدمها سوار میشدم و یا قَدَّم آنقدر بلند بود که همه را میدیدم.
چند دقیقه بعد، فریادِ «اللهُ اکبر» و صَلواتِ مردم به گوش رسید. همه از شادی فریاد میکشیدند و برای دیدنِ امام روی سَرِ هم شیرجه میرفتند. نزدیک بود که بین مردم له شوم. اصلاً نمیتوانستم خودم را نِگَه دارم. دریای آدمها موج برمیداشت و مرا هم با خود به این طرف و آن طرف میبرد. به سختی کوشش کردم که خودم را سَرِ پا نگه دارم؛ ولی دیگر دیر شده بود: مردم آنقدر فشار آوردند که عقب عقب رفتم و از بالای پلهها به پایین پرت شدم.
نمیتوانستم بلند شَوَم و سَرِ پا بایستم. مردم ازهمه طرف فشار میآوردند و مرا لگد میکردند و رد میشدند. آنها اصلاً مرا نمیدیدند. بِالاخره دستم را به نردههای پله گرفتم و با هزار زحمت بلند شدم. سرم گیج میرفت و حالم خوب نبود. در این موقع، ناگهان دیدم که مردم را ه را باز کردند تا امام رد بشود. بله، خود امام بود که داشت رد میشد. تا امام را دیدم که دارد به من نزدیک میشود، از لای مردم گذشتم و خود را پشت سر امام انداختم.
از اینکه پشت سَرِ امام راه میرفتم، هم ترسیده بودم و هم خوشحال بودم از شادی نمیدانستم چه کار کنم. باز هم به امام نزدیکتر شدم. اطرافیان امام اصلاً حواسشان به من نبود. دلم میخواست به عَبای امام دست بزنم. جلوتر رفتم و عبای امام را نوازش کردم؛ ولی زود دستم را کنار کشیدم. میترسیدم مرا از نزدیکِ امام دور کنند.
امام و همراهانش پایینِ پلّهها ایستادند. من در چند قدمیِ امام ایستاده بودم و به صورتِ او خیره شده بودم. چه صورت نورانی و زیبایی داشت! انگار داشتم خواب میدیدم! باورم نمیشد که امام جلوی من ایستاده است!
تمام حَواسَم به امام بود. دیگر نه چیزی میدیدم و نه چیزی میشنیدم. فقط به امام نگاه میکردم. اصلاً یادم نمیآید که در آن موقع چه کسانی حرف زدند و چه سرودی خوانده شد و امام چه گفت. فقط وقتی صدای «الله اکبر» و صلواتِ مردم بلند شد، از آن حال بیرون آمدم. مُتوجّه شدم که امام میخواهد حرکت کند تا از تالار فرودگاه خارج شود. زود دویدم و دوباره خودم را به امام رساندم. نمیدانید مردم برای دیدنِ امام چه کار میکردند! تمام مدّت، با مهربانی به مردم نگاه میکرد. نگاههایش، مثل نگاههایی بود که پدرم به من میکند! امام، زیر لب چیزهایی میگفت: شاید داشت برای مردم دعا میخواند!
مردم به هیجان آمده بودند و همه با هم شعار میدادند. یکی از آن شعارها به نظر من خیلی زیبا آمد:
«صَلِّ عَلی محمّد،
رهبر ما خوش آمد»
مردم آنقدر از عقب فشار میآوردند که بدنم درد گرفته بود و نفسم به سختی در میآمد. خیلی خسته شده بودم. دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. با تلاش زیاد خودم را به یک پلّه رساندم و همانجا نشستم. عرق از سر و صورتم مثل آبشار میریخت. جمعیّت، کمکم پراکنده میشدند و فاصلهشان از هم بیشتر میشد. خیلی خوشحال بودم. با خودم فکر میکردم که خیلی از مردم دوست دارند به جای من باشند.
امام هنوز به مردم نگاه میکرد و دعا میخواند و دستش را آرام برای مردم تکان میداد.
مردم هم با فریاد و سر و صدا برای امام دست تکان میدادند. بیشترشان یکی از عکسهای امام را در دست داشتند؛ حتّی بعضی از آنها روی کلاههایشان هم عکس امام را چسبانده بودند.
وقتی امام از سالن فرودگاه بیرون رفت، هنوز پشت سَرِ او بودم. بیرون از سالن هم عدّه زیادی ایستاده بودند و شعار میدادند. ناگهان به فکر خانه افتادم. یادم آمد که در کاغذ نوشته بودم زود برمیگردم. دلم شور افتاد. حتماً بابا و مامانم نگران میشدند. باید زودتر به خانه برمیگشتم.
امام و همراهانشان سوار چند اتومبیل شدند و به راه افتادند. فرودگاه کم کم خَلَوت میشد. من هم به راه افتادم.
در راه به فکر نگاههای غضبآلود و ترسناک پدر و مادرم بودم و به فکر کتکی که شاید میخوردم. با خودم گفتم: «عیبی ندارد، به کتک خوردنش میارزید شاید هم به خاطرِ آمدنِ امام چیزی بِهم نگویند. و کتکم نزنند.»
هرچه به خانه نزدیکتر میشدم، دِلشورهام بیشتر میشد؛ ولی وقتی به یاد کارهایی که کرده بودم میافتادم، کمی آرام میشدم. با خودم گفتم: «ممکن است از دستم عصبانی باشند، ولی ماجراهای زیادی هست که باید برای آنها تعریف کنم.»*
* قصههای انقلاب(کتاب دوم)، به کوشش: ف.عموزاده خلیلی، حوزه هنری، تهران،1365، صص 53-60
تعداد بازدید: 1622