29 فروردین 1395
مرضیه فعلهگری
پاهایم دیگر نا نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و از پلههای دالان، داخل حیاط شدم. در را بست و آمد تو. رفتم لب حوض نشستم. هنوز هم نفسنفس میزدم. سرم را روی لرزش زانوهایم گذاشتم. به هیچ چیز فکر نکردم. حتی به اینکه اینقدر ترسیده بودم. سر بلند نکردم پشتبامهای اطراف را ببینم، نکند کسی، چیز، آن بالا باشد. آرام که شدم، سرم را برداشتم. پیرزن گفت: «نفست اومد سر جاش؟» سرم را تکان دادم. گفت: «بیا تو، کوچهها هنوز ناامنه.» خودش جلو افتاد و من هم پشت سرش؛ از پلهها بالا رفتیم. وقتی دید مُردّدَم، گفت: «نترس، بیا تو پسرم.»
پاهایم هنوز میلرزید. گفت بنشینم. تکیه دادم به بالشهایی که روی هم گذاشته بود. به پیرزن نگاه کردم که به طرف علاءالدینی که گوشه اتاق، بین پنجره و دیوار بود، میرفت. یکهو ترس برم داشت. با خودم گفتم: «چقدر با طمأنینه! نکند مادر یکی از آن سربازها، یا نمیدانم ارتشیای، ساواکیای چیزی باشد و مرا توی خانه پناه داده باشد که کار پسرش راحتتر شود.» همانجا به خودم قول دادم که اگر از اینجا سالم رفتم بیرون، دیگر از این غلطها نکنم. مرا چه به این کارها.
کتری را از توی تاقچه پنجره برداشت، گذاشت روی چراغ، گفت: «آستین کُتت چی شده؟» به بازویم نگاه کردم: «نمیدونم.» گفت: «فکر کنم زخم شده.» دستم را روی پارگی کُتم گذاشتم و دقیقتر نگاه کردم.
سوزشش تازه شروع شده بود. گفت: «این روزا کسی از خونه بیرون نمیره.» دوتا چای ریخت و آمد کنارم. دستهایش را دور زانوها حلقه کرد و گفت: «چاییتُ بخور.» با حرفش آرام گرفتم. «وقتی دیدمت، یاد اسماعیلم افتادم. از تو بزرگتره. دانشجوئه.» با دست، قاب عکس روی دیوار را نشانم داد و گفت: «اون عکسشه.»
نگاهم میکرد با ردیف نازکی از سبیل. بازویم تیر کشید. نگاهم را از عکس به گلدان گل همیشه بهار توی پنجره اتاق بردم و بعد به صورت شکسته پیرزن. گفتم: «الان کجاست؟» آهی کشید و یک دستش را مشت کرد و گذاشت توی آن یکی دستش و لبهایش را به هم مالید و گفت: «هیچوقت بهش نگفتم که نکنه که دس برداره. نگفتم تو رو چه به این کارا. میگفت ما نکنیم پس کی بکنه. منم جلوشُ نگرفتم.»
لبهایش میلرزید. با گوشه روسری، چشمهایش را پاک کرد. یاد دعوای صبح با مادرم افتادم.
گفت: «یه سالی هس گرفتنش. بیخبر بیخبرم.»
آب گلویم را قورت دادم و به عکس اسماعیل نگاه کرد. گفت: «همین یه پسرو دارم.» چیزی نگفتم. دوباره گفت: «هر روز در رو باز میذارم.»
سینی خالی چای را برداشت و از اتاق بیرون رفت. به خودم آمدم؛ از صبح توی خیابان بودم و نمیدانم چرا حالا نشسته بودم و با این پیرزن گپ میزدم. گفتم خستگیام که در رفت، میروم. پاهایم را دراز کردم و زانوها را توی چنگم فشار دادم. هنوز هم میلرزید. نگاه اسماعیل سمت من بود. مادرش آمد، با پیراهن و کاپشنی در دست. گفت: «اینارو بپوش. مال اسماعیله. باید اندازهات باشه.»
و رفت بیرون. ماندم چه کار کنم. دلم نیامد حرفش را زمین بیندازم. بلند شدم، لباسهایم را کندم و پیراهن و کاپشن را پوشیدم. توی آیینه تاقچه، نگاهی به خودم کردم. دستی کشیدم به موهایم که به هم ریخته بود. پیرزن در زد و آمد تو. خوب نگاهم کرد: «شدی مث اسماعیل من.»
باز خودم را نگاه کردم. کفشهایم را پوشیدم. گفتم: «باید برم.»
روسری را برد سمت چشمها و برگشت رو به دیوار: «اگه یکی در رو باز گذاشته بود، الان پسر منم...»
نتوانستم نگاهش کنم. کیسه لباسهایم را گذاشتم گوشه حیاط و با لباسهای اسماعیل زدم به کوچه.*
*قصههای 57 (گزیده داستانهای انقلاب)، به اهتمام علیالله سلیمی، انتشارات عصر داستان، تهران،1391، صص133 - 134
تعداد بازدید: 1527