26 اردیبهشت 1395
محمدحسین کیانپور
عدّهای از مردم به خانههایشان رفته بودند، اما میدان هنوز پُر از جمعیّت بود. غُلغلهای برپا شده بود. مردم، رو به روی مُجَسّمه ایستاده بودند و محکم و با حرارت شعار میدادند: تا شاه کفن نشود، این وطن، وطن نشود. این شاهِ آمریکایی، اعدام باید گردد.
مجسمه، سرد و بیصدا روی پایهاش ایستاده بود. خورشید داشت غروب میکرد. شور و هیجام مردم هر لحظه بیشتر میشد. به رضا، که کنارم ایستاده بود، نگاه کردم. او هم با هیجان شعار میداد. رضا همکلاسیام بود. سوّم راهنمایی را با هم میخواندیم. گفتم: «چه خبر است؟ مثل اینکه تظاهراتِ امروز با روزهای دیگر فرق دارد؟»
ـ آره. مثل اینکه مردم خیالهایی دارند.
ـ چه خیالهایی؟
قبل از اینکه رضا جوابم را بدهد، مردی که کنار پایه مجسمه ایستاده بود داد زد: «همه بدبختیهای ما از این مَردَک است. تا او نرود، وضع این مملکت سر و سامان نمیگیرد. حالا که دستمان به خودش نمیرسد، بهتر است مجسمهاش را بکشیم پایین.»
به دنبال این حرف، چند نفر قُلاّب گرفتند، و مرد از پایه مجسمه بالا رفت. بعد، همان چند نفر یک حلقه طناب کلفت به دست مرد دادند. مرد که حالا کنار مجسمه ایستاده بود دست به کار شد و سریع طناب را به گردن مجسمه بست. جمعیت تکان خورد. شادی در چشمهای آنها موج میزد. فریاد مرگ بر شاه میدان را میلرزاند.
رضا گفت: «حالا فهمیدی قضیّه چیست؟»
با خنده گفتم: «بله؛ کاملاً فهمیدم!»
جمعیت، یا علیگویان طناب را میکشید، اما مجسمه، قُرص و محکم سر جایش ایستاده بود.
گفتم: «لعنتی، اصلاً تکان نمیخورد!»
رضا گفت: «چرا... تکان میخورد. وقتی طناب به ماشین بسته شد، کنده میشود. آنجا را نگاه کن: دارند طناب را به پشت یک ماشینِ باری میبندند.»
رضا راست میگفت. چند متر آن طرفتر، کامیونی ایستاده بود و عدهای داشتند طناب را به عقب آن میبستند.
کامیون حرکت کرد. به رضا گفتم: «من نگران آن آقایی هستم که کنار مجسمه ایستاده.»
رضا با تعجب پرسید: «چرا نگرانی؟»
در حالی که به گوشه میدان اشاره میکردم، گفتم: «آن تانک و سربازها را ببین. ممکن است او را با تیر بزنند.»
رضا خندهای کرد و گفت: «ای بابا... نترس! آن تانک را برای ترساندن مردم آنجا گذاشتهاند. آن چند سرباز هم جرأت هیچ کاری ندارند. اگر بخواهند کاری کنند، مردم قورتشان میدهند.»
به سربازها که در چند متری ما ایستاده بودند نگاه کردم. هیجانزده بودند و تند تند این طرف و آن طرف میرفتند. افسر فرمانده، به سربازها دستورهایی میداد. صدایش در موج شعارهای مردم گم بود.
گفتم: «تو از کجا میدانی؟»
ـ برادرم میگفت. خودت که میدانی… او دانشجوست و خیلی بیشتر از ما سرش میشود.
و ادامه داد: «آنجا را نگاه کن! مجسمه دارد خم میشود!»
به مجسمه نگاه کردم که خم شده بود. فریاد یا علی یا علی مردانی که همراهِ ماشین طناب را میکشیدند، اوج گرفت. مردی که کنار مجسمه ایستاده بود، به آنهایی که نزدیکِ پایه مجسمه بودند میگفت که کنار بروند. این را از حرکات دستش میشد فهمید.
مجسمه کاملاً خم شده بود. رضا با خوشحالی گفت: «الان میافتد. دیگر چیزی نمانده.»
تق... تق... تق... صدای شلیک پشتِ سرِ همِ سه گلوله، همه را متوجّه سربازها کرد. سکوت حاکم شد. افسری که بلندگو در دست بالای تانک ایستاده بود، گفت: «به شما اخطار میکنم، دست از این کار ضدملّی و میهنی خود بردارید، وگرنه بد میبینید. ممکن است فکر کنید این چند سرباز از پسِ شما برنمیآیند. ولی باید بدانید من بیسیم زدهام و تا چند دقیقه دیگر، نیروهای کمکی میرسند. آن وقت هرچه دیدید از چشم خودتان دیدهاید. ما به هر قیمتی که شده، نمیگذاریم مجسمه اعلیحضرت پایین بیاید.»
مردی که کنار مجسمه ایستاده بود، داد کشید: «مردم؛ به حرفش گوش ندهید. کارتان را بکنید.»
و به دنبال این حرف، مشت خود را به هوا برد و تکبیر گفت. صدایِ لرزانِ افسر، در میانِ تکبیرِ مردم گم شد؛ و آنها، بیاعتنا به تهدیدهای او، دوباره مجسمه را کشیدند.
نگاهی به افسر انداختم. داشت کلتش را توی غلاف میگذاشت. تازه فهمیدم آن سه تیر را خودش شلیک کرده بود. نمیدانم چرا حرفهای او ناراحتم کرده بود.
گفتم: «بیا برویم خانه.»
گفت: «چرا؟»
ـ مگر نشنیدی آن افسر چه گفت! الان نیروهای کمکی میرسند و اگر ببینند مردم مجسمه شاه را کشیدهاند پایین، عصبانی میشوند و همه ما را به گلوله میبندنند.
رضا لبخندی زد و گفت: «به همین زودی ترسیدی؟ نترس پسر. تا نیروهای کمکی برسند، مجسمه آمده پایین. تازه، ما از این زنها که دست و بال بستهتر نیستیم. نگاه کن: حتی یک عدّهشان بچه به بغل آمدهاند.»
به زنها نگاه کردم: پشتسر مردها ایستاده بودند و با شوق و هیجان شعار میدادند. کمی آرام گرفتم. با خودم گفتم: «نباید بترسم.»
ـ پسر، آنجا را...! مجسمه دارد میافتد!
باز هم صدای رضا بود. به خودم آمدم. مجسمه سقوط کرد: ترق...
تنه مجسمه مثل درختی خشک به زمین خورد. جمعیت میخواست به طرف مجسمه هجوم ببرد. صدای تکبیر و مرگ بر شاه و شعارهای دیگر، میدان را میلرزاند. هر کس چیزی میگفت. چهرهها شاد بود. عدّهای به هوا میپریدند و از شادی روی پا بند نبودند.
گفتم: «خدا را شکر!»
رضا گفت: «بیا برویم جلوتر.»
چند قدمی به جلو برداشتیم و به هر زحمتی بود، از لابهلای جمعیت، خودمان را به نزدیک مجسمه رساندیم. عدهای به مجسمه لگد میزدند. چند نفری بین مردم نُقل پخش میکردند.
رضا گفت: «چه قیافهای دارد!»
طناب، همچنان به گردن مجسمه بسته بود.
یکی گفت: «یعنی میرسد آن روزی که طنابِ دار را گردنِ خودش بیندازیم؟»
دیگری گفت: «انشاءالله...!»
هر کس چیزی میگفت و میخندید. در همین وقت صدایی از وسط جمعیت بلند شد:
ـ برادرها و خواهرها حواسشان جمع باشد: ماشینهای ارتشی دارند میآیند. مثل اینکه نیرو آوردهاند.
سرها به طرفِ خیابان روبهرو برگشت. یک جیپ و چند ماشین ارتشیِ دیگر، با چراغهای روشن به طرف ما میآمدند. جیپِ ارتشی نزدیکِ جمعیت ایستاد و بقیّه ماشینها پشت سرش توقف کردند. صدای چند تیر هوایی، فضا را پر کرد.
خودم را با زحمت به پله کنار مجسمه رساندم. رضا هم پشت سرم آمد. روی پنجه پاهایم بلند شدم و به گوشه میدان چشم دوختم. چند ماشین ارتشی، پشت سر هم قرار گرفته بودند و جلو ماشینها، سربازها مُسَلّح، در یک خط ایستاده بودند. همه کلاه آهنی به سر داشتند و پیشاپیش آنها یک افسر حرکت میکرد.
رضا گفت: «نیروهای کمکی هستند!»
ـ حالا چه میشود؟
بلندگوی آن افسر جوابم را داد: افسر، با لحنی خشن، از مردم میخواست که میدان را ترک کنند و بیش از این به نشانه استقلال کشور، یعنی مجسمه شاه، بیاحترامی نکنند.
مردم، جواب افسر را با شعار دادند:
ـ ارتش برادر ماست، خمینی رهبرِ ماست.
دستها به هوا میرفت و شعار تکرار میشد. به دستور افسر، سربازها به زانو نشستند و تیراندازی هوایی شروع شد. صفیرِ گلوله و صدای شعار مردم، فضا را پر کرد.
به رضا گفتم: «بیا برویم، رضا. وضع خطرناک است.»
رضا، با هیجان گفت: «صبر کن ببینم چه میشود.»
قبل از اینکه چیزی بگویم، یک گلوله گاز اشکآور، جلو پایم به زمین خورد، و بعد سوزشِ بینی و چشم و گلو و سرفه بود و اشک، که یک لحظه قطع نمیشد.
گلو و چشمهایم آتش گرفته بود. میدان پر از دود بود و گلوله گاز اشکآور، که منفجر میشد.
جمعیت تکان خورد. همه، سرفهکنان و اشکریزان، به این طرف و آن طرف میدویدند.
من گیج و منگ شده بودم. به زحمت اطرافم را میدیدم. حال رضا هم بهتر از من نبود.
میدان از جمعیت خالی میشد و از سربازها پر میشد. همینطور بیهدف این طرف و آن طرف میرفتم که به یک سرباز برخوردم. سرباز با قُنداقِ تفنگ به پشتم زد و یقهام را گرفت که مرا ببرد پیش فرماندهاش. تازه به خودم آمدم. با یک خیز خودم را نجات دادم و فرار کردم. سرباز چند قدمی آمد دنبالم. امّا من خودم را انداختم توی یک کوچه، و در تاریکی غروب گم شدم. از رضا خبری نبود.
بساط صبحانه که جمع شد، مادر چای ریخت. چای را سرکشیدم و میخواستم از خانه بروم بیرون، که بابا گفت: «کجا پسر؟ بِایست باهات کار دارم.»
پدر زُل زده بود توی چشمهایم. گفت: «دیشب وقتی آمدی خانه، حال خوشی نداشتی. رنگ به صورتت نبود. انگار از چیزی ترسیده بودی. موضوع چی بود؟»
مادر هم که انگار منتظر همین بود، همانطور که آب توی سماور میریخت، گفت: «شامِ درست و حسابی هم نخوردی و زود هم خوابیدی.»
بابا گفت: «توی خواب هم همهاش هذیان میگفتی.»
به درِ اتاق تکیه دادم و گفتم: «ناراحتِ رضا بودم.»
مادر گفت: «رضا کیست؟»
ـ پسر زینب خانم؛ همکلاسیام.
بابا، چینی به پیشانیاش انداخت و پرسید: «مگر چه اتّفاقی برای رضا افتاده؟»
گفتم: «راستش نمیدانم. الان هم برای همین میخوام بروم سراغش.»
مادر گفت: «نمیخواهی بگویی چی شده؟»
ماجرا را گفتم. پدر و مادرم وقتی فهمیدند که مردم مجسّمه شاه را پایین کشیدهاند، گُل از گُلشان شکفت. چروکهای صورتِ پدر باز شد و گفت: «چرا این را زودتر نگفتی!»
مادر، در حالی که اشک توی چشمهایش جمع شده بود، گفت: «خدا را شکر! خدا را شکر! خدا به این مردم خیر بدهد.»
بابا که انگار جان تازهای گرفته بود، گفت: «کاش این خبر را دیشب داده بودی. هیچوقت اینقدر خوشحال نبودهام. باید جشن گرفت.»
و اضافه کرد: «کاش من هم دیروز کار نداشتم و آمده بودم تظاهرات و با چشم خودم دیده بودم چطور مجسمه این مَردَک را پایین میکشند.»
صدای زنگِ در، حرف بابا را قطع کرد.
مادر گفت: «یعنی اول صبحی کی میتواند باشد؟»
بابا گفت: «نمیدانم!»
گفتم: «میروم ببینم.»
سریع خودم را به حیاط رساندم و در را باز کردم. با دیدنِ رضا، جان تازهای گرفتم.
ـ سلام پسر! کجا بودی؟
ـ معلوم است: خانه بودم.
با خوشحالی گفتم: «خدا را شکر! همهاش میترسیدم نکند بلایی سرت آمده باشد.»
ـ از دستشان دَر رفتم.
ناراحت بود.
گفتم: «چی شده رضا؛ انگار ناراحتی؟»
ـ اگر خبر را بشنوی، تو هم ناراحت میشوی.
ـ کدام خبر؟ مگر چی شده؟
رضا، که بغض کرده بود، گفت: «مجسمه شاه را میخواهند دوباره ببرند بالا.»
آب دهانم را قوت دادم و گفتم: «کی میخواهد این کار را بکند؟»
ـ یک عِدّه آدم نادان.
ـ این، اِمکان ندارد.
ـ برادرم که دروغ نمیگوید. میگفت که یک عدّه تویِ میدان جمع شده بودند و میخواستند مجسمه را بالا ببرند.
ـ حالا چکار کنیم؟
ـ کاری از دستمان برنمیآید. فقط میتوانیم برویم به میدان و ببینیم اوضاع از چه قرار است.
ـ باشد؛ برویم. فقط صبر کن به پدر ومادرم بگویم و بیایم.
این را گفتم و به طرف اتاق رفتم.
خیابان فرعی را تمام کردیم و وارد خیابان اصلی شدیم. خیابان خلوت بود. چند سرباز، در حالی که بندِ تفنگهایشان را به گردن انداخته بودند و آنها را با دو دست محکم روی سینه گرفته بودند، ماشینها را به خیابان دیگری راهنمایی میکردند.
از کنار سربازها رد شدیم. فرماندهشان کنار بلوار ایستاده بود و با بیسیم حرف میزد. با نفرت نگاهش کردم و تُفی به زمین انداختم. رضا هم همین کار را کرد.
قدمها را بلندتر برداشتیم تا زودتر به میدان برسیم. از وسط خیابان راه میرفتیم. سمتِ میدان هَمهَمهای به پا بود و از بلندگویی شنیده میشد: «جاوید شاه... جاوید شاه...»
رضا، پوزخندی زد و گفت: «ارواح بابایتان. چاپید شاه...»
چند قدم دیگر رفتیم جلو. شعار عوض شد: «این است شعار ملت؛ خدا، قرآن، محمّد.»
حِرصم گرفته بود: «خدا، قرآن، محمّد! آخر شما به خدا و قرآن و پیغمبر اعتقاد دارید؟ اگر واقعاً اعتقاد داشتید که هر روز در یک جای مملکت مردم را قتلِعام نمیکردید.» ...
به میدان نزدیک شده بودیم، امّا هنوز انبوهِ درختهایِ وسط بلوار و دو طرفِ خیابان، نمیگذاشت میدان را خوب ببینیم.
ـ آنجا را! آنجا را! ای داد و بیداد، مجسمه را گذاشتهاند سر جایش!
صدای رضا بود که میلرزید. از لای درختها، به پایه مجسمه نگاه کردم: مردی دستش را از کمرش برداشت و آن را به هوا برد. تپش ناگهانیِقلبم، با خنده همراه شد.
با همان حالِ خنده،گفتم: «پسر، ما را ترساندی! خواب دیدهای، خیر باشد. مجسمه نیست که؛ آدم است! رفته آن بالا و دارد شعار میدهد.»
رضا نفس عمیقی کشید و با خنده گفت: «خیالم راحت شد. جان تو، فکر کردم مجسمه است.»
وقتی به میدان رسیدیم، از منظرهای که دیدم، جا خوردم. میدان از جمعیت پر بود. به اندازه جمعیت دیروز نبود، اما برای آن طرفیها که کسی را نداشتند، جمعیتِ زیادی به حساب میآمد. حرصم گرفته بود. با خودم گفتم: «یعنی این همه آدم را از کجا آوردهاند!»
به جمعیت نگاه کردم: لباسهای مخصوصی تنشان بود و قیافه همهشان داد میزد که مالِ شهرِ ما نیستند.
کنار پایه مجسمه، عدّهای با لباس مرتب و تمیز ایستاده بودند. موهای کوتاه، صورت تراشیده و سبیل پرپشتشان این فکر را به سرم انداخت که باید ارتشی باشند.
ـ چرا ماتت برده؟ بیا برویم آن طرف و از اینها دور شویم. وگرنه، ما را هم جُزوِ خودشان حساب میکنند.
صدای رضا بود که توی پیادهرو ایستاده بود.
از جوی پریدم آن طرف. رفتیم به طرف ساندویچفروشی، که جایِ نسبتاً دنجی بود. ساندویچفروشی بسته بود. رفتیم روی آخرین پله آن، و میدان را زیر نظر گرفتیم.
رضا آهی کشید و گفت: «یادِ تظاهراتِ دیروز به خیر! کاش جمعیتِ دیروز الان اینجا بود! آن وقت این شغالها جرأت نمیکردند سر و صدا راه بیندازند. همهشان را تار و مار میکردیم.»
لبخند تلخی زدم و گفتم: «نه رضاجان؛ به این آسانیها هم که فکر میکنی، نیست. جمعیت دیروز که هیچ؛ اگر ده برابر آن هم بیایند، نمیتوانند کاری با اینها داشته باشد. چون ارتش پشتِ اینهاست. مگر نمیبینی سربازها چه جور دورشان را گرفتهاند؟ نگاه کن ببین چطور همهجا را زیر نظر دارند!»
رضا با افسوس گفت: «آره؛ راست میگویی. تازه، امروز چند تانک و کلّی ماشین دیگر هم آوردهاند.»
مرد قویهیکلی که روی پایه مجسمه ایستاده بود، با هیجان شعار میداد. چهار بلندگوی بزرگ، که روی یکی از درختهایِ بلندِ میدان رو به چهار طرف کار گذاشته شده بود، صدای او را تقویت میکرد. انگار از هیجان میخواست میکروفونی را که دستش بود، ببلعد:
ـ ما نمیگذاریم یک عدّه معدود اِخلالگر و وطنفروش، مُقدساتِ ملّی ما را به بازی بگیرند و وطن ما را به اجانب بفروشند. ما تا آخرین قطره خونمان از اعلیحضرت حمایت....
سوتِ بلندگو، صدای مرد را برید و نگذاشت بقیه حرف او به گوش جمعیت برسد. عدهای از کسانی که در میدان بودند خندیدند. مردِ قوی هیکل، که معلوم بود هول شده بود، میکروفون را دستکاری کرد و گفت: «لعنتی...!»
اما میکروفون، که درست در همین لحظه به کار افتاده بود، صدای مرد را به گوش جمعیت رساند، و عدهای که کنار پایه مجسمه ایستاده بودند، به خیال اینکه این، ادامه سخنرانی است، گفتند: «صحیح است...! صحیح است...!»
عدهای هم از میان جمعیت، حرف آنها را تکرار کردند.
مردی که در حاشیه پیادهرو، نزدیکِ ما ایستاده بود، گفت: «زِرِشک! باید هم این جوری از اعلیحضرتتان حمایت کنید!»
رضا گفت: «آخیش؛ دلم خنک شد! کاش این بلندگوها اصلاً قطع میشدند.»
مرد قوی هیکل باز هم با حرارت شروع کرد:
ـ کجا هستند آن اخلالگران دیروز، که بیایند و پیوند شاه و ملتش را ببینند؟ چرا مانند موش در سوراخهایشان خزیدهاند؟ اگر راست میگویند بیایند و این اجتماع باشکوه را ببینند!
مرد، چند لحظه سکوت کرد. نمیدانم خسته شده بود یا منتظر بود جمعیت حرفش را تصدیق کند. امّا جمعیت، شور و حرارتی نشان نمیدادند. به جای آن، همهمهشان بالا گرفته بود.
لَجَم در آمده بود. چطور این مردک، آن همه آدم را، یک عده معدود اخلالگر و وطنفروش میدانست!
رضا گفت: «بیا برویم حسین. من دیگر طاقتِ شنیدن چَرت و پَرتهایِ این بابا را ندارم.»
داشت راه میافتاد، که دستش را گرفتم و گفتم: «تحمّل داشته باش پسر. صبر کن ببینیم آخرش چه میشود.»
ـ معلوم است چه میشود: مجسمه آن بابا را برمیدارند و میگذارند سر جایش. میخواهی همین را ببینی؟
ـ نه بابا! با مجسمه چه کار دارم؟ ولی خوب؛ الان کجا برویم؟ مدرسه که تعطیل است. پس باید برویم خانه، یا توی محلّه. خوب، همینجا میمانیم ببینیم آخرش چه میشود.
و برای اینکه موضوعِ صحبت را عوض کنم، گفتم: «راستی، مجسمه کجاست؟»
رضا، بیحوصله، گفت: «چه میدانم.»
و ادامه داد: «حتماً تویِ یکی از آن ماشینهای ارتشی است که کنار پل ایستادهاند.»
تا آن موقع دقّت نکرده بودم: چند ماشینِ باریِ ارتشی، کنار پل ایستاده بودند و روی همهشان چادر کشیده شده بود. عدّه زیادی سربازِ کلاه آهنی، اطراف ماشینها قدم میزدند. یک جرثقیل هم پشتِ سرِ ماشینها ایستاده بود.
مرد قوی هیکل، دوباره شروع کرد:
ـ آفرین بر شما مردم عزیز و قهرمان! شما نشان دادید که یار و یاورِ واقعی اعلیحضرت، شما زحمتکشان هستید نه یک عده که از زور سیری به خیابانها ریختهاند. حالا میخواهیم با حمایت و یاری شما، مظهر استقلال و آزادی این مملکت را که دیروز توسط عدهای خائن، در همین میدان پایین آورده شده، سرِ جای خودش بگذاریم.
باز هم عدهای، حرف مرد را با صحیح است، صحیح است تأیید کردند.
مرد ادامه داد: «خوش آمدید عزیزان. به موقع تشریف آوردید. مقدمتان گرامی باد.»
و با دست به سمت راست میدان اشاره کرد و گفت: «سربازان عزیز، اجازه بدهید یاران شاهنشاه، جلوتر بیایند.»
سرها به آن طرف برگشت. من هم به همان سمت نگاه کردم: کامیونی ایستاده بود. عدهای از آن پیاده شدند. در دست بیشترشان چماق بود.
چند حلقه از زنجیر سربازها باز شد. آن عده جلوتر آمدند و به بقیّه پیوستند. زنجیر، دوباره بسته شد.
مرد قوی هیکل باز شروع کرد:
ـ خوب عزیزان؛ حالا همه با هم چند شعار میدهیم و بعد برای اینکه شما را زیاد معطّل نکنم، مجسمه پدرِ تاجدارمان را سر جایش نصب میکنیم.
و شروع کرد.
هر شعاری که میداد، من و رضا هم، آهسته، عکس آن را میگفتیم. احساس میکردیم این طوری دلمان خنک میشود.
یکی از افرادی که کنار پایه مجسمه ایستاده بود، به مرد قوی هیکل نزدیک شد و کاغذی به دستش داد. صدای گوشخراشِ بلندگوها قطع شد و مرد به کاغذ خیره شد. جمعیت به او چشم دوخته بود.
مرد، با عجله کاغذ را در جیبش گذاشت و میکروفون را به طرف دهانش برد و گفت: «مردم قهرمان، توجه فرمایید... توجه فرمایید... این طور که به ما اطلاع دادهاند، گروههای خرابکار و ضد ملّی که چشمِ دیدن این اجتماع باشکوه و عظیم را نداشتهاند، در گوشهای از این میدان بمبی کار گذاشتهاند. البته... البته... ما از این تهدیدهای تو خالی هراسی نداریم. ولی... ولی برای حفظ جان شما، اَزَتان میخواهیم، با نظم و ترتیب میدان را ترک کنید.»
صدایِ لرزان مرد قطع شد و او، دستپاچه از بالای پایه مجسمه، پایین پرید. تندتند این طرف و آن طرف میرفت و به افرادی که دُور و بَرَش بودند، دستوراتی میداد. این را از اشارههای دستش میشد فهمید.
در میدان ولولهای برپا شده بود. جمعیّت، وحشتزده، مثل مورچههایی که توی لانهشان آب افتاده باشد، این طرف و آن طرف میرفتند.
رانندهها کامیونها را روشن کردند. عده زیادی به طرف کامیونها دویدند. هر کس سعی میکرد زودتر سوار شود. سربازها هم وحشتزده، پشت کامیونها میپریدند. چند نفری که اطرافِ مردِ چاق و قوی هیکل ایستاده بودند، تندتند وسایل را جمع میکردند و به پشت یکی از کامیونهایِ ارتشی میریختند. فقط بلندگوها مانده بود. مرد قوی هیکل به یک نفر اشاره کرد که بلندگوها را پایین بیاورد. آن شخص، به جای اینکه از درخت بالا برود، سیم را کشید و بلندگوها را از درخت پایین انداخت.
بلندگوها با صدای گوشخراشی به زمین افتادند. مردِ قوی هیکل عصبانی شد و به آن مرد چیزهایی گفت، که توی شلوغی میدان شنیده نشد. به رضا نگاه کردم. صورتش از شادی برق میزد. با خنده گفت: «بَه بَه؛ عجب وضعی شد! کِیف کردم. دلم خنک شد.»
من هم از خوشحالی، قند تویِ دلم آب میشد. گفتم: «بیچارهها، امروز به اندازه تمام عمرشان ترسیدند. ببین این طرف و آن طرف میدوند!»
رضا با خوشحالی گفت: «نگاه کن ببین کامیونهای ارتشی چطور دارند فرار میکنند!»
با خنده گفتم: «دارند تا آخرین قطره خون، از اعلیحضرتشان دفاع میکنند.»
و هر دو، زدیم زیر خنده.
میدان داشت خالی میشد. تانکها، ماشینها و آدمها، از میدان دور میشدند. امّا عدهای هنوز توی میدان ایستاده بودند. آنها دُورِ مرد قویهیکل را گرفته بودند و چیزهایی میگفتند. مرد میخواست فرار کند؛ امّا آن عده نمیگذاشتند. این را از حرکاتِ دستِ آن مرد میشد فهمید. صداها بلندتر شده بود.
گفتم: «انگار دارد دعوایشان میشود. بیا برویم جلوتر، ببینیم چه خبر است.»
رفتیم جلوتر.
مرد قوی هیکل، که متوجهِ حضورِ ما نشده بود، به آن عدّه میگفت: «بروید کنار. بگذارید رد شوم.»
یکی از آنها گفت: «ولی ما تا پانصد تومانیها را نگریم، نمیرویم.»
مرد، با دستپاچگی گفت: «حالا که وقت این حرفها نیست. الان باید جانمان را برداریم و دَر برویم.»
یکی دیگر از آنها، بلند گفت: «جناب سروان، ما که کاری با شما نداریم. فقط پولمان را بدهید، ما برویم.»
یکی دیگر داد زد: «ما اگر به این پول احتیاج نداشتیم، بیکار نبودیم که بیاییم اینجا.»
جناب سروان گفت: «ولی قرارِ ما این بود که وقتی مجسمه را گذاشتیم سر جایش، به شما پول بدهم. حالا که مجسمه دوباره به پادگان برگشته، دیگر چه پولی میخواهید؟»
یکی از آن افراد داد زد: «امّا تا پولمان را نگیریم، نمیرویم. دست خالی که نمیشود برگردیم پیش زن و بچههایمان!»
و به دنبالِ حرفِ او، بقیّه افراد هم داد زدند: «بله، بله؛ پول ما را بدهید.»
سروان که میدید دیگر چارهای ندارد، با ترس و لرز گفت: «خیلی خوب، خیلی خوب! من که اینجا پولی ندارم. سوار شوید برویم جلوِ خانه تیمسار، از او پول بگیرم.»
با این حرف، آن عدّه، به طرف کامیون رفتند. من و رضا نگاهی به هم انداختیم.
گفتم: «عجب! پس این تظاهرات باشکوه و باعظمت، کلی خرج روی دست اینها گذاشته!»
و زدیم زیر خنده....*
* قصههای انقلاب: کتاب ششم، به کوشش محمدرضا سرشار، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، 1374، صص62 - 77
تعداد بازدید: 2275