04 خرداد 1395
به مرور خاطرات آیتالله محمدرضا مهدویکنی مینشینیم که تجسمی است از افتخار حضور روحانیت در جامعه. وجه روحانی این عزیز گرانقدر و وجه علمی و صداقت ایشان، نکتهای است که تمامی جناحهای سیاسی و تمام احزاب، بر آن اتفاق نظر دارند. گرانقدری که قسمت اعظم عمر پربهایشان را صرف امور مذهبی، علمی و فرهنگی کردند و ماحصل این مجاهدتشان را شما در تمامی ارکان نظام میبینید، یعنی شاگردانی که تربیت کردند و کسانی که اینک در صدر امور قرار گرفته و از این چشمه فیض بردهاند قسمت اعظم توجه ما به زندگی سیاسی و مبارزاتی آیتالله مهدوی کنی است.
حضرت آیتالله! خیلی خوشحالیم که اجازه دادید خدمتتان برسیم و با شما صحبت کنیم.
بسمالله الرحمن الرحیم و صلیالله علی سیدنا و مولانا اباالقاسم محمد و علی آله الطیبین و سیما بقیهالله الاعظم. با سلام به شما و با درود بر ارواح شهدا و امام شهدا و تشکر از جنابعالی و همکاران شما در صدا و سیما که فرصت را برای بنده فراهم کردید چند کلمهای با ملت عزیزم صحبت کنم.
هر چه حضرت آیتالله بگویند ما گوش میکنیم.
بله. من مساله ولادت و مدرسه و اینها را حذف میکنم چون مشابه مسائل مربوط به زندگی همه است. بنده وقتی که از تهران به قم رفتم. شاید 17 یا 18 ساله بودم. خوب. در قم جوی بود که در آن مرحوم شهید نواب صفوی و مرحوم واحدی فعالیت سیاسی داشتند. بهانه هم این بود که جنازه رضاشاه را میخواستند بیاورند قم و آنها مخالفت کردند که به قم نیاید تا علما نماز بخوانند. یا در قم دفنش کنند و این افتخاری باشد برای رضا شاه. بنده در مدرسه فیضیه بودم. دوستانی داشتم از اردستان از جمله آقای سیدجلال حسینی که الان هم در همان اطراف اردستان هستند. دوستان دیگری هم بودند. در ایام نوروز بود. نوروزی که مصادف شده بود با ایام شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها. در آنجا بهائیها فعالیت داشتند و خیلی از مسلمانان. تحتتأثیر آنها قرار گرفته بودند. در آنجا ما مجلس روضهای برگزار کردیم. همان شب فرمانده ژاندارمری آمد و دستور داد که این روضه را به هم بزنند. البته بنده منبر نرفتم اما آقای سیدجلال و بعضی دوستان دیگر منبر میرفتند بالاخره گفتند باید تعطیل کنید. من گفتم: به چه قانونی میخواهید اینجا را تعطیل کنید. چون مجلس روضه است و همین جوری نمیشود تعطیل کنید. فرمانده ژاندارمری آمد و حمله کرد به بنده و گفت: شما چه کارهاید که بحث از قانون میکنید؟ آن شب ماندیم ولی فردا دوباره گفتند که بساط را جمع کنید و بروید، یعنی میخواستند ما را تبعید کنند. ما را در میدان بیرون شهر ـ که ماشینها از طرف یزد و نائین به آنجا میآمدند ـ جلوی مردم زدند. هم مرا و هم آقای حسینی را دستهایمان را از پشت با عمامه بستند. سیدجلال حسینی را که خدا حفظش کند، خیلی زدند. ایشان سید بود و به آن آقایان معممین که شوخی میکردند با این فرمانده ژاندارمری، میگفت که چرا شوخی میکنید با این مردک، لیاقت شوخی ندارد. تا این را گفت فرمانده ژاندارمری به ژاندارمها گفت: بزنید این سید نامرد را. آن آقا سید گفت: نامرد خودتی و همینطور کار بالا گرفت. بعد هم دستها را بستند و ایشان را آنقدر زدند که غش کرد. خلاصه، در ژاندارمری پروندهای برای ما تشکیل دادند به این بهانه که به شاه توهین کردید. پس از آن بنده را فرستادند به طرف قم و آقا سید جلال را به طرف اصفهان. من شب در قهوهخانهای در مورچهخورت بودم و سپس آمدم کاشان. آشنایی ما با علمای کاشان و جناب آقای امامی کاشانی هم از آنجا شروع شد.
ساعت 11 شب بود که به آنجا رسیدم. پرسیدم اینجا مدرسه علوم دینیاش کجاست؟ پیرمردی گفت: دنبال من بیا. مرا از بازار برد و در مدرسهای را زد. کاشانیها به آن مدرسه، باب ولی میگویند. در آن مدت، طلاب کاشانی که عده زیادی بودند، همه به من علاقهمند شدند. 2 ، 3 ماه بعد، همه آمدند قم و مدرسه باب ولی را رها کردند. این آشنایی ما با جناب آقای امامی کاشانی و دوستان دیگر که ادامه پیدا کرد. در آن زمان خاطرم هست که مرحوم آقای واحدی تا مرا در مدرسه فیضیه دید، گفت: چرا آمدی؟ ما میخواستیم دستهجمعی حرکت کنیم و بیاییم اردستان و شما را آزاد کنیم. گفتم: خوب بنده خیلی زندان نماندم و مدت کوتاهی آنجا بودم. از اینجا فعالیتهای سیاسی و انقلابی من شروع شد.
من روحیهام همینطور بود و لذا همیشه در جریاناتی که سیاسی بود و جنبه مذهبی و ملی داشت، شرکت میکردم. یکی از آنها مسأله انتخابات قم بود. انتخابات مجلس شورا که ما با عده زیادی از طلاب تهرانی و غیرتهرانی آمدیم و در انتخابات شرکت کردیم و رأی دادیم به آقای رضوی و علیه آقای تولیت که طرفدار دستگاه بود. اگرچه آقای رضوی رأی نیاورد، ولی ما کار خودمان را کردیم. همان زمان مرحوم لاهوتی سخنرانی کرد برای آقای رضوی که در قم سر و صدای زیادی راه انداخت. آقای لاهوتی خوب صحبت میکرد. از آنجا کارهایمان ادامه پیدا کرد تا این که تحصیلاتمان در قم تمام شد. درس مرحوم آیتالله العظمی بروجردی، درس مرحوم امام خمینی(ره) و درس مرحوم علامه طباطبایی. اینها درسهای اصلی ما بود. البته اساتید دیگری هم داشتیم.
گمان کنم شما سال 38 از قم آمدید به تهران؟
نه، سال 40 آمدم.
سال 40 آمدید؟ بسیار مایلم درباره آشناییتان با حضرت امام بگویید.
آشنایی با حضرت امام مربوط به درسشان بود. من مثل سایر طلاب. به درس ایشان بسیار علاقه داشتم. فکر میکنم شاید 9 سال در کلاس درس امام بودم. هم فقه و هم اصول. ولی با خود ایشان رابطه بسیار تنگاتنگی هم از نظر علمی و آموزشی و هم از نظر عاطفی و اخلاقی داشتم. روشی که امام داشت. سازنده بود. امام یک زندگی خاص داشت. البته آن زمان از نظر سیاسی صریحاً وارد نمیشدند، اما روششان نشان میداد که جایگاهشان در مسائل مملکتی کجاست. وقتی مرحوم آیتالله سیدمحمدتقی خوانساری ـ نه سید محمد خوانساری که در تهران بود ـ در همدان سکته کرد و از دنیا رفت و جنازه ایشان را آوردند قم، امام پای جنازهشان گریه میکردند. این گریه به آن معنا نبود که امام خیلی احساسی باشند ولی از روی علاقهای بود که به ایشان داشت، چون مرحوم خوانساری مرد مجاهدی بود و سوابقی داشت و وقتی در نجف بود، همراه با مرحوم آیتالله کاشانی با انگلیسیها میجنگید، لذا امام به ایشان آنطور اظهار علاقه میکرد. خیلی از علما از دنیا میرفتند ولی امام این طوری اظهار علاقه نمیکردند. بعد از فوت آیتالله کاشانی هم امام خیلی اظهار نگرانی میکردند و غصه میخوردند.
آقای مهدوی! رابطه عاطفی شما با حضرت امام از کجا شکل گرفت؟ امام شاگردان بسیاری داشتند و تعدادی از این شاگردان با حضرت امام وارد مبارزات سیاسی شدند و تا آخرین لحظات حیات حضرت امام با ایشان بودند و شما جزو معدود افرادی هستید که چندین حکم با دستخط حضرت امام دارید. میخواهم در مورد این ارتباط و این علاقه صحبت بفرمایید.
ببینید! قبل از انقلاب بنده در مسجد جلیلی امام جماعت بودم. کارهایی میکردم که یکی این بود نام امام را بر منبر میبردم.
مگر ممنوع نبود!
با این که ممنوع بود! حتی ساواک مرا مکرر میخواست و به من میگفتند که چرا اسم این آقا را میآوری؟ بعد که خیلی فشار آوردند، من دیگر اسم امام خمینی را ـ که البته آن وقت «امام» نمیگفتند، بلکه میگفتیم آیتالله العظمی ـ صریحاً نمیبردم و تقیه میکردم و میگفتم «آقا». خوب، مردم میفهمیدند که ما کدام «آقا» را میگوییم. در مرحله بعد، باز آمدند مرا بردند. ماه رمضان سال 53 و به بوکان تبعید کردند. اول ماه رمضان مرا خواستند و گفتند: شیخ! تو نباید اسم این آقا را بیاوری. من کاری که میکردم این بود که اسم امام را میآوردم ولی مساله شکیات را میگفتم تا آنها نتوانند بگویند که سیاسی کاری میکنم. من میگفتم نام امام باید زنده بماند. قصهای هم داشتیم از مشرکین که از کلمه رحمان و صفت رحمان برای خدا، پرهیز میکردند و قرآن هم میگوید تا رحمان گفته میشود، فرار میکنند. ما همین را از قرآن گرفته بودیم که دشمنان، از اسم امام ناراحتاند ولو این که ما مسأله وضو و نماز و شکیات را بگوییم. خوب، مردم هم خوشحال میشدند که اسم امام مطرح است. این دفعه مرا گرفتند و گفتند اگر اسم این آقا را بیاوری، تو را میفرستیم به آنجا که عرب نی میاندازد. من نمیدانم آنجا که عرب نی میاندازد کجاست؟ همان ماه رمضان بر منبر، به امام میگفتم «استاد» و «آقا» هم میگفتم.
عنوان را عوض میکردید؟
بله. «حضرت استاد» هم میگفتم. شب 23 ماه رمضان که احیاء داشتیم و روضه و دعا میخواندیم، جمعیت زیادی بودند. حتی مرحوم آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان هم برای احیای سنتی میآمدند. البته یک احیاء هم خودشان در مسجدشان داشتند ولی برای احیای سنتی، دعا، گریه و بکاء میآمدند و حتی نماز قضا هم میخواندند. شبهای احیاء نماز قضا میخواندند که سنت بود. از اول شب تا سحر را مشغول دعا و نماز و عبادت بودیم. در آن شب من اسم امام را نیاوردم. گفتم: خدایا! تو میدانی ما چه کسی را و چه چیزی را میخواهیم. خدایا! آن روز را برسان! مردم به حدی آمین گفتند که نزدیک بود طاق مسجد کنده شود، چون میدانستند چه میگویم. همان شب بعد از منبر، حاج آقا دیانت که مسوول و سرپرست مسجد بود. گفت: از کلانتری آمدهاند شما را ببرند. گفتهاند: با ایشان، 2، 3 دقیقه کار داریم. من فهمیدم میخواهند مرا ببرند. بالاخره یک چیزهایی در جیبم بود. آنها را همانجا در محراب تحویل دوستان دادم من را بردند به کلانتری تختجمشید سابق که کلانتری 7 بود. آنجا مرا در یک اتاق انداختند. پرسیدم: چه خبر است؟ گفتند: ما نمیدانیم. بعد، یکی از پاسبانها آمد و گفت: حاج آقا! روزه میگیری؟ پس یک سحری برایت بیاورم. گفتم: یک چیزی بیاور بخورم. مقداری برنج آورد و 2، 3 لقمه خوردم. صبح من را بردند اطلاعات شهربانی. از آنجا هم بردند ژاندارمری، همان ژاندارمری خیابان شاپور سابق. الان اسمش چیست؟
وحدت اسلامی...
مرکزی بود متعلق به ژاندارمری. ما را بردند آنجا. سرهنگی بود که گفت: حاج آقا! شما چه کار میکردید؟ گفتم: والله ما قاچاق فروشی میکردیم! گفت: تریاک و اینها داشتی؟ گفتم: نه بالاتر از اینها. گفت: چه بوده؟ گفتم: دین. ما از دین میگفتیم. میگویند قاچاق است نباید بگویید، ممنوع است! بالاخره ما را با ژاندارمها همراه کردند که برویم به طرف بوکان. چون حکمی از اطلاعات شهربانی یعنی از ساواک صادر شده بود.
دادگاه برگزار نکردند؟
نه خیر. لباس پوشاندند و سوارمان کردند. البته ژاندارمها یک قدری بیشتر از مأموران شهربانی مراعات میکردند یعنی برخلاف آنچه شایع بود. برخورد ژاندارمها بهتر بود. من به آنها گفتم که یک ماشین قراضه دارم، بیایید با همان ماشین برویم آنجا. نزدیک غروب بود. گفتند: اشکالی ندارد؛ چون قرار بود که با اتوبوس برویم.
ماشین از خودتان بود؟
بله.
چه بود؟
یک پیکان قراضه که آن را هم دوستان خریده بودند و متعلق به مسجد بود. گفتم: اجازه میدهید به منزل برویم تا حداقل با خانواده خداحافظی کنم و لباس و چیزهایی دیگر بردارم و برویم؟ گفتند: اشکالی ندارد. البته این کارها ممنوع بود. اما آنها اجازه دادند.
مراعات کردند؟
بله. مراعات کردند. آمدم خانه با بچهها خداحافظی کردم و لباس برداشتم و حرکت کردیم به طرف کرج و از آنجا به طرف همدان و سنندج. در این شهرهایی که میرفتیم عده زیادی از دوستان روحانی در تبعید بودند. وقتی به کرمانشاه رسیدیم سراغ آقای حجتی کرمانی را گرفتیم. شنیده بودم آقای حجتی کرمانی آنجا تبعید است. البته مرحوم علی حجتی نه آقا جواد. ایشان در آنجا تبعید بود. ما نصف شب رسیدیم کرمانشاه، از بعضی پاسبانها پرسیدیم که آقای علی حجتی، خانهاش کجاست؟ بالاخره نشان دادند: از آنجا به طرف سنندج و از سنندج رفتیم بوکان. بوکان از شهرهای کوچک کردنشین است و از بوکان تا سنندج هم خیلی راه نیست. مدت تبعید من در بوکان، سه، یا چهار ماه شد. البته تبعیدم دو ساله بود. بالاخره ما را با ماشین رئیس شهربانی آنجا به تهران آوردند. بعد از 3 ماه در رمضان سال 54 مجددا! مرا دستگیر کردند و بردند[زندان] کمیته مشترک[ساواک و شهربانی] کمیته مشترک را شنیدهاید که آنجا با زندانی چه کار میکردند.
حاج آقا! دوست داریم از شما هم بشنویم.
همین که من وارد کمیته مشترک شدم. لباسهایم را در آوردند. میگفتند: حیف از این لباس تن تو آخوند. گفتم: مگر من چه کردم؟ دزدی یا خلاف کردم که حیف از این لباس باشد؟ گفتند: با شاهنشاه مخالفت کردی!
بالاخره ما را بردند در سلولی انداختند و همان روز، بلافاصله مرا برای بازجویی بردند. بازجوییها، دو ماه و نیم ادامه پیدا کرد و خیلی اذیت کردند. البته خیلیها را سخت شکنجه کردند ولی شکنجه من به آن حد نبود. البته در حدی بود که ببرند شلاق بزنند. به طوری که پاهای من تا این بالاها زخم شد. یکی از کارهایی که میکردند آویزان کردن به طاق بود و حسینی ملعون، شماره معکوس میداد. از 20 شروع میکرد تا یک و میگفت اگر به یک برسم. قلبت میایستد. بگو! البته تهدید او جنبه روانی داشت و میخواست مرا تضعیف روحی کند. با مشت محکم میزد به شکمم و میگفت: شیخ! پیرمرد! البته خیلی هم پیر نبودم.
حاج آقا در سال 54، شما 44 سالتان میشد.
بله. میگفت: شیخ، پیرمرد! تو به خاطر مردم خودت را فدا میکنی. بگو چه کار کردی؟ اتهام من هم این بود که مثلا به آقای لاهوتی کمک کردم و ایشان به خانوادههای زندانیها از طریق بنده کمک میکرد. بنده و آیتالله طالقانی و آقای هاشمی رفسنجانی و آیتالله لاهوتی، ما چهار نفر از جهاتی پروندهمان یکسان و در رابطه با کمک به خانوادههای زندانیها بود. حتی خانوادههایی که مربوط به مجاهدین خلق بودند که ساواک روی آنها حساسیت داشت. اینها موارد پرونده ما بود. ما در مسجد یک صندوق کمک به ایتام و مستمندان داشتیم. آنها زرنگ بودند و میدانستند از این طریق و زیر پوشش ایتام و مستمندان، گاهی کمکهایی به خانوادههای زندانیان میشود. ولی این کمک را آقای لاهوتی میکرد و من مستقیماً با آنها ارتباط نداشتم.
بعد از 3 ماه که شکنجهها را تحمل کردیم، پروندهمان را تکمیل و ما را منتقل کردند به اوین. شبی که وارد اوین شدیم مرا بردند به بهداری. در آنجا دیدم که مرحوم آیتالله طالقانی. آقای منتظری، آقای لاهوتی، آقای انواری، آقای ربانی شیرازی و آقای هاشمی رفسنجانی هم هستند. ایشان را از سلولهای کمیته مشترک به اوین آورده بودند. آقای انواری در اوین بودند چون ایشان 15 سال محکومیت داشت و 13 سال را تا آن زمان سپری کرده بود. آن شب خیلی خوش گذشت.
علما جمع بودند؟!
بله. شوخیهایی که آقای انواری و آقای منتظری میکردند، خوب بود. بعد از چند روز دوباره آمدند و گفتند: آقا! شما را میخواهند. باید بروید کمیته مشترک. خیلی سخت بود و برگرداندند به کمیته مشترک. وحشتآور بود. آنجا همیشه ناله و داد و فریاد میشنیدیم. بنده را بردند پایین. گفتم: برای چه؟ گفتند: نمیدانیم. به ما دستور داده شده است. مرا بردند انداختند در یک سلول زیرزمین. تاریک تاریک بود. اول من حس کردم صدای کسی میآید ولی نمیدیدم. یک مدتی و شاید ساعتی طول کشید تا به تدریج با محیط آشنا شدم. دیدم حدود 5 جوان دانشجو در آنجا هستند. البته مذهبی نبودند و سیگار هم میکشیدند. بالاخره بعد از 2 یا 3 روز ما را دوباره خواستند. ولی اصلا به ما نگفتند که چه میخواهند. عضدی، معاون ساواک بود که قبل از انقلاب از ایران فرار کرد و الان نمیدانم که زنده است یا نه. وی بسیار بدجنس، خبیث و شقی بود. ما را بردند دفتر عضدی. تهرانی، شکنجهگر و بازجوی بنده بود. البته این اسم مستعار بود. به من میگفت: شیخ! تو که قرآن بلد نیستی! چرا رفتی کتابهای شریعتی را خواندی و گمراه شدی.
به شما میگفت؟
میگفت: من مسلمانم. لهجهاش کردی و شکنجهگر بدی بود. یکی از کسانی که مرا بازجویی میکرد تهرانی بود. یکی دیگر از بازجوهایم اسدی بود که خانهاش نزدیک دروازه شمیران بود و بچههای حزباللهی خانهاش را میشناختند و در روزهای قبل از انقلاب همانهایی که در زندان شکنجه دیده بودند، او را کشتند. ما را که میبردند در زیرزمین، چشمها را میبستند و معمولاً یا پایمان را به تخت میبستند و میزدند یا آویزان میکردند به طاق و شمارش معکوس میدادند. برای این که بترسانند و از لحاظ روحی تضعیف کنند. یادم رفت بگویم وقتی که من به طاق آویزان بودم، سر انگشتان شست پایم را دیدم که روی زمین آمده بود. آن وقت آنها مرا ول کردند و رفتند قدری خستگیشان رفع بشود. چون خودشان بیشتر از ما خسته میشدند. بعد پاهای من افتاد روی یک چیز و دیدم خونی است که لخته شده است. معلوم شد که این بچهها را که میآوردند آنجا از پاهایشان خون میریزد و این خونها، جمع شده و بالا آمده است. از پای من هم خیلی خون میآمد چون همان وقت که مرا بردند بالا، شاید 8 تا کاشی پر خون شد. از این کاشیهایی که در اتاق بود. بعد از زدن هم مرا راه میبردند و میگفتند راه بروی بهتر است و چرک نمیکند.
به سختی و با همان دردی که داشتم، من این آیه را میخواندم: ربنا افرغ علینا صبراً و ثبّت اقدامنا و انصرنا علیالقوم الکافرین. حسینی یا اسدی ـ که دقیقاً یادم نیست ـ به من میگفت: چه میگویی، ربنا، ربنا؟ گفتم: آقا! هر کسی کار خودش. تو کار خودت را بکن. منم کار خودم را میکنم! اینها ناراحت بودند که من با خدا مناجات میکنم. واقعاً این مناجاتها به ما خیلی روحیه میداد و همین دعاها و آیات قرآنی برای ما به حدی مفید بود که دیگر از شکنجهها ناراحت نمیشدیم.
اما اوین، بعد از این که همه ما را جدا جدا طی دو سه روز به کمیته مشترک آورده بودند، دوباره یک روز ما را برگرداندند به اوین. آیتالله طالقانی را هم به کمیته مشترک آورده بودند. تا آن وقت قبا و عبا را از ایشان نمیگرفتند. ایشان را احترام میکردند به عنوان روحانی پیرمرد و سابقهدار. ولی این دفعه گفته بودند: حاج آقا! لباست را در بیاور و لباس زندان را بپوش. ایشان صدا میزد: رسولی کجاست؟ رسولی بازجویی بود که ظاهراً قدری آرامتر بود. آنها دو تیپ بودند: بازها و کبوترها. یک عدهشان میزدند و دعوا میکردند و بعد عده دیگری میآمدند و دلداری میدادند و میگفتند: بیا و حرفهایت را بگو. این شگردشان بود. رسولی از آنهایی بود که کمتر شکنجه میداد. آقای طالقانی میگفت که رسولی کجاست و من از این لباسهای زندان نمیپوشم.
حاج آقا شما چه سالی از زندان آزاد شدید؟
2 سال بعد، سال 56.
لطف کنید در زمینه تشکیل جامعه روحانیت و کارهایی که در این زمینه کردید، توضیح بدهید.
قبل از انقلاب ما جلساتی داشتیم با حضور روحانیون تهران که تعدای از ائمه جماعت بودند و تعدادی هم از منبریها و وعاظی که طرفدار انقلاب بودند. یک عده از روحانیون بودند که کاری به انقلاب نداشتند البته شاید مخالف ما هم نبودند ولی جرأت ورود در این مسائل را نداشتند بعضیها اما مخالف بودند و میگفتند این کارها، کار خوبی نیست. اما آن جمعیتی که حاضر بودند در راه امام و راه انقلاب همکاری بکنند، ما اینها را جمع میکردیم و هفتهای یک روز جلسه داشتیم. این جلسات، مبنا و ریشه اصلی تشکیل جامعه روحانیت شد. البته آن زمان تحت عنوان جامعه روحانیت نبود. جمعیتی بیاسم و نام که در مواقع حساس جمع میشدیم و تصمیماتی میگرفتیم. گاهی اعلامیه میدادیم. گاهی فعالیتهای دیگر میکردیم تا این که دوستان دیگر از جمله شهید مطهری، شهید بهشتی و شهید مفتح آمدند و گفتند ما باید یک اساسنامه بنویسیم و جامعه روحانیت را به صورت یک تشکل منسجم در بیاوریم. آنها و همچنین آقای هاشمی، آقای باهنر و جناب آقای خامنهای معتقد بودند که هر تشکلی باید انسجام داشته باشد و اساسنامهاش معلوم باشد یعنی حالت حزبی را بهتر میپسندیدند. بنده از کسانی بودم که ورود در حزب را برای روحانیت صحیح نمیدانستم.
بسیارخوب بود حاج آقا، واقعا استفاده کردیم و لذت بردیم. همنشینی با شما یک توفیق بود که نصیب ما شد.*
* فوقالعاده:گفتوگو با چهرههای انقلابی، موسسه جامجم، تهران، 1387، صص 40 - 52
تعداد بازدید: 2372