انقلاب اسلامی :: دیوار نزدیک خانه

دیوار نزدیک خانه

18 خرداد 1395

علی‌اصغر جعفریان

شب چادر سیاه خود را بر شهر کشیده بود. در میان هوای بسیار سرد و در زیر نور ضعیف تیر چراغ برق، تک و توک دانه‌های برف می‌درخشیدند، و بازی‌کنان روی زمین می‌نشستند. ساعت چند دقیقه از نُه گذشته بود.

با خود گفتم: «چرا مجید دیر کرد؟»

صبح گفته بود: «امشب سر ساعت نُه زیر تیر چراغ برق منتظرم باش.»

آن شب، شب اول محرم بود. قرار بود موقع حکومت نظامی، مردم برای تظاهرات بیرون بریزند.

باز گفتم: «نکنه از حکومت نظامی ترسیده است؟»

ولی مجید اصلاً اهل این حرفها نبود. در همین لحظه صدای باز شدن درِ خانه‌ای به گوشم رسید. خودش بود،‌ مجید. در را بست و به طرف من دوید. بعد از سلام گفتم:

«چرا این‌قدر دیر کردی؟»

گفت: «منتظر بابام بودم. می‌خواست با ما بیاد.»

حرفش را قطع کردم و گفتم: «پس چرا نیامد؟»

گفت: «یک کم کار داشت. گفت شما برید من چند دقیقه دیگه می‌آیم.»

گفتم: «حالا کجا باید برویم؟»

گفت: «معلومه دیگه، قراره همه جلو مسجد حجت جمع بشوند.»

مسجد حجت از تمام مسجدهای اطراف بزرگ‌تر بود. روی همین حساب،‌ مرکز مسجدهای محله بود. به مجید گفتم:

«پس چرا معطلی، راه بیفت برویم.»

و راه افتادیم. خیابان خلوت بود. هیچ ماشینی در رفت و آمد نبود. صدای پای چند نفر در خیابان شنیده می‌شد. شخصی از روبه‌رو به سرعت می‌دوید. به ما که رسید سرعتش را کم کرد. توی بغلش دو تا پاکت میوه بود. وقتی از کنار ما رد شد، گفت:

«عجله کنید بچه‌ها، بیشتر از پنج دقیقه به حکومت نظامی نمانده، اگر گیر گاردی‌ها بیفتید دخلتان را می‌آورند!»

از حرفهایش خنده‌مان گرفته بود. او حتی نایستاد تا جوابش را بدهیم. به سرعت از ما دور شد. مجید دستهایش را دور دهانش حلقه کرد و فریاد زد:

«مگر نمی‌دانی امشب شب اول محرم است؟ حکومت نظامی بی‌حکومت نظامی!»

اما آن مرد همچنان در تاریکی می‌دوید، و توجهی نداشت. به طرف بالای خیابان رفتیم. سر سه راه به راست پیچیدیم و طولی نکشید که به مسجد رسیدیم. حالا دیگر حسابی برف می‌آمد. جلو مسجد پر از جمعیت بود. مردها چند نفر چند نفر ایستاده بودند و با هم صحبت می‌کردند. زن‌ها طرف دیگر خیابان داخل پیاده‌رو نشسته و گرم صحبت بودند. مدت زیادی از آمدن ما نگذشته بود که با شنیدن صدای شخصی که از بلندگوی دستی حرف می‌زد، همه به دور او حلقه زدیم. ابتدا مسیر حرکت را گفت و بعد هم برای روبه‌رو شدن با گاردی‌ها توضیحاتی داد، و به همه تذکر داد که مواظب بچه‌ها و زن‌ها باشند.

من و مجید پیشاپیش دسته حرکت می‌کردیم و همه چیز را زیر نظر داشتیم. از اولین خیابان به طرف پایین رفتیم. از هر کوچه‌ای که رد می‌شدیم به تعداد جمعیت افزوده می‌شد. دسته بزرگی راه افتاده بود. با ساعت من بیست دقیقه از شروع حکومت نظامی گذشته بود. از کوچه مقابل خانه‌مان که رد شدیم، به اولین چهارراه رسیدیم.

بعد از شعارِ «محرم ماه خون، ماه قیام است»، شعار جدید شروع شد: «خون بر شمشیر...»

سر چهارراه غیرعادی به نظر می‌آمد. بعد از دیدن چند سایة بزرگ، ناگهان نور شدیدی خیابان را روشن کرد. دسته‌ای از سربازها با اسلحه به صف ایستاده بودند. دسته ما همان‌جا ایستاد. ولی همچنان شعار می‌داد. صدای بلند شخصی که معلوم بود فرمانده گاردی‌هاست از پشت بلندگو به گوش رسید:

«مگر نمی‌دانید الآن حکومت نظامی است. زود متفرق شوید و به خانه‌هایتان بروید، والا کاری که نباید بشود، می‌شود!»

هیچ کس به حرفهایش اهمیت نمی‌داد. انگار اصلاً حرفی نزده بود. فرمانده گاردی‌ها بسیار عصبانی شده بود. فریاد او شنیده شد که به سربازها دستور داد:

«افراد، مسلح کنید. رو به بالا آتش...»

صدای شلیک چند گلوله با صدای مردم درهم آمیخت.

گلوله‌ها هوای برف گرفته را شکافتند و در دل آسمان بالا رفتند.

ته دلم نگرانی‌ شدیدی پیدا شده بود. ترسیده بودم. دست مجید را گرفتم. مجید که متوجه حالت من شده بود، گفت:

«بی‌خیال باش، اینها هوائیه.»

مردم هنوز سر جای خودشان ایستاده بودند. در همین لحظه صدای عجیبی از ته خیابان که پشت دسته به آن بود، شنیده شد. من آن صدا را برای اولین‌بار بود که می‌شنیدم. بزرگترها گفتند تانک دارد می‌آید. همه متوجه عقب بودند. در همین حین صدای شلیک چند گلوله دیگر آمد و وضع به هم ریخت. عده‌ای به طرف کوچه‌ها پناه بردند. عده‌ای داخل جوی خوابیدند، و عده‌ای دیگر روی زمین دراز کشیدند. مثل اینکه این بار تیرها هوایی نبود. من وحشت کرده بودم، اما وضع مجید بهتر به نظر می‌رسید.

ما در پشت دیوار نزدیک کوچه خودمان پناه گرفته بودیم. یک نفر رو‌به‌روی ما وسط خیابان از پشت روی زمین افتاده بود. او تیر خورده بود. خون او برف حاشیه خیابان را قرمز کرده بود و نور لامپ تیر چراغ برقی که بر آن می‌تابید، منظره‌اش را غم‌انگیزتر می‌کرد. برف همچنان می‌بارید. سکوتی که برقرار شده بود، با صدای ناله‌ افرادی که تیر خورده بودند شکست.

صدای چند تیر دیگر افرادی را که سینه‌‌خیز به طرف زخمی‌ها می‌رفتند، متوقف کرد.

من دستهایم یخ زده بود. آنها را به هم مالیدم و به مجید نگاه کردم. او توجه‌اش به عقب خیابان، به طرف تانک بود. لحظات، سنگین می‌گذشت و صدای پراکنده «الله‌اکبر» از گوشه و کنار برمی‌خاست. فرمانده گاردی‌ها فرمان دیگری به سربازها داد:

«افراد، به طرف جلو، به پیش. همه را دستگیر کنید.»

سربازها بدون معطلی حمله را شروع کردند. مردم به طرف کوچه‌ها فرار کردند. من به مجید گفتم: «من رفتم، تو هم بیا.»

کمی که رفتم ایستادم، مجید نمی‌آمد. نگران شدم و به عقب برگشتم. مجید نبود. در شلوغی گم شده بود. هرجا را نگاه کردم اثری از مجید نبود. در این هنگام دست نیرومندی بازوی مرا محکم گرفت و کشان کشان با خود برد. از ترسم جرأت نکردم نگاهش کنم. تا وسط کوچه مرا دنبال خودش دواند و وقتی به تیر چراغ برق رسیدیم، پشتش پناه گرفتیم.

سرم را که بلند کردم و به صورت مرد نگاه کردم، دیدم بابای مجید است! بی‌اراده گفتم:

«آقا رضا! مجید... مجید را گم کردم.»

او گفت: «کجا؟ کجا گمش کردی؟ مگر با هم نبودید؟»

گفتم: «چرا، ولی همین آخری سر کوچه، همان‌جایی که من ایستاده بودم، گمش کردم.»

آقا رضا گفت: «پس، تو برو خونه من یک جوری می‌رم پیدایش می‌کنم.»

گفتم: «من هم می‌آیم.»

گفت: «نه، نمی‌شه؛ توی این وضعیت، بهتره بروی خانه‌تان.»

در آن وضع اصلاً نمی‌خواستم به خانه بروم. ولی حسابی خسته بودم و کاری هم از دستم برنمی‌آمد. بعد از مدتی، از پشت تیر چراغ برق، دوان دوان به طرف خانه رفتم. در خانه باز بود. پریدم توی حیاط. حیاطمان از برف سفید شده بود. توی ایوان روی موکت نشستم. سرم گیج می‌رفت. صداهای مردم و شلیک گلوله‌ها از دور و نزدیک به گوش می‌رسید. زمان به سختی می‌گذشت. چه شبی بود! اصلاً انگار نمی‌خواست صبح بشود. به ساعت نگاه کردم. دوازده و نیم بود. برف شدت بیشتری گرفته بود و کولاک می‌کرد. من به پشت روی موکت دراز کشیدم.

 

با صدای به هم خوردن در اتاق از خواب پریدم.

به طرف در برگشتم. مادرم بود. سماور را به داخل اتاق می‌آورد. مادرم گفت:

«چرا دیشب توی ایوان خوابیده بودی؟ اگر به دادت نمی‌رسیدم تا صبح یخ می‌زدی، خدایی نکرده مگر عقلت را ازدست داده‌ای. بلند شو برو دست و رویت را بشور بیا تا چایی بخوریم.»

از زیر لحاف بیرون آمدم. چشمهایم را مالیدم و از اتاق بیرون رفتم.

سوز برف موهای تنم را سیخ کرد. انعکاس نور شدید برف چشمم را می‌زد. دور حوض را برف گرفته بود. نوار سفید رنگی دور لبه دیوارها و پشت‌بامها نقش بسته بود. برف نمی‌آمد.

زود چند مشت آب به صورتم زدم و برای فرار از دست سرما،‌ به داخل اتاق پناه بردم. در حال خشک کردن صورتم یک لحظه تمام ماجرای دیشب جلوی چشم‌هایم آمد و به یاد مجید افتادم.

شلوارم را پوشیدم و به طرف در رفتم. صدای مادرم از پشت شنیده شد: «پسر کجا می‌روی اول صبحی. بیا چایی‌ات را بخور.»

جوابی ندادم. از در خانه بیرون آمدم. هنوز اولین قدم را برنداشته بودم که از حرکت ایستادم. یک‌دفعه خشکم زد و نفسم بند آمد. جلو خانه مجید شلوغ بود. صدای شیون و ناله مادر مجید می‌آمد. خیلی‌ها سیاه پوشیده بودند. بغض گلویم را به سختی می‌فشرد. باورم نمی‌شد. پاهایم دیگر طاقت ایستادن نداشتند. همان‌جا کنار دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشتم و زدم زیر گریه. مجید، دوست خوب همة دوران بچگی‌ام را از دست داده بودم. من و او از کوچکی یک روز از هم جدا نشده بودیم. چگونه می‌توانستم نبودنش را باور کنم!*

 

* سوره: بچه‌های مسجد23؛ زیرنظر شورای بچه‌های مسجد، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، تهران، 1366، صص 18 - 25



 
تعداد بازدید: 1620


.نظر شما.

 
نام:
ایمیل:
نظر:
تصویر امنیتی: