13 تیر 1395
سعید جعفر بیگلو
داشتم توی خیابان بازی میکردم که یک نفر صدایم کرد. برگشتم ببینم چه کسی است، که دیدم یک نفر نظامی دستش را روی شانهام گذاشت و گفت:
«ببینم پسر جان اسمت چیه؟»
گفتم: «کاری داری؟»
گفت: «نه پسر جون فقط خواستم اسمت را بدانم.»
گفتم: «رضا»
او با لحنی ملایم پرسید: «رضا جون چند سال داری؟»
گفتم: «نُه سال. راستی سرکار، بفرمایید خونه.»
گفت: «خونهتون کجاست؟»
گفتم: «توی همین خیابان، پلاک خونهمون هم هفته. اصلاً برای چی این سؤالها رو از من میپرسید؟ اسم شما چیه؟»
گفت: «اسم من؟ اسم من احمده. میدونی، راستش من یک چیزی میخوام.»
گفتم: «خُب، چی میخواهی؟»
گفت: «یک دست لباس شخصی و یک جفت کفش. میتونی بهم بدی؟»
گفتم: «بفرمایید خونهمون، بابام توی خونهست.»
او همراه من به طرف خانهمان راه افتاد. در خانه باز بود. من و او داخل خانه شدیم، من جلوتر از او به اتاق رفتم و به پدرم که نشسته بود و داشت چای میخورد، گفتم: «بابا جون مهمان اومده خونهمون.»
پدرم بلند شد و با دیدن احمد گفت: «بگو بفرمایید، بفرمایید تو.»
احمد یاالله گفت و وارد اتاق شد. پدرم رو به من کرد و گفت: «رضا جون پاشو چای بیار.»
من به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم که برای مهمان چای بریزد. تا من ببرم. وقتی که با سینی چای به اتاق برگشتم، پدرم به احمد میگفت:
«خُب سرکار چه کاری از دست ما برمیآد تا برای تو انجام بدیم.»
احمد گفت: «آقا، حتماً میدونی که امام به ما سربازها دستور داده تا از پادگانها فرار کنیم. من به خاطر همین دستور امروز از دیوار پادگان پایین پریدم که پسرتان رضا را دیدم، و به او گفتم که احتیاج به لباس و کفش دارم. رضا هم مرا به خانهتان و پیش شما آورد.»
پدر به احمد تعارف کرد که چایش را بخورد. احمد بعد از خوردن چای، دوباره گفت: «حالا خواهش میکنم اگه میشه یک لباس و یک جفت کفش به من بدین. آخه. با این لباسها حتماً مرا میگیرند.»
پدرم بلند شد و صورت احمد را بوسید و گفت: «لازم نیست اینقدر خواهش بکنی.»
بعد هم رفت و یک دست لباس و یک جفت کفش برای احمد آورد و دوباره صورتش را بوسید و گفت: «انشاءالله هر جا که میروی خدا پشت و پناهت باشد.»
احمد لباسها را پوشید و گفت: «خیلی خیلی متشکرم. من مدیون زحمت شما هستم.» بعد احمد، پدرم و مرا بوسید و خداحافظی کرد تا برود. وقتی که او از در خانهمان بیرون میرفت، پدرم گفت: «قربان امام عزیزمان بروم که چنین دستوری به شما جوانها داده؛ قربانش بروم...»*
* ماهنامه سوره: بچههای مسجد23؛ زیرنظر شورای بچههای مسجد، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، تهران، 1366، صص 86 - 89
تعداد بازدید: 1435