15 تیر 1395
حجتالاسلام و المسلمین حسن ثقفی، برادر خانم امام خمینی(ره) از خاطرات دوران حضور امام در قم میگوید:
یادم است که آن ایامی که امام به قم تشریففرما شده بودند، اکثر روزها مردم به دیدار ایشان میآمدند و در کوچهها ابراز احساسات میکردند. جمعیت موج میزد. آن طرف رودخانه، جمعیت مانند آبی مواج، بالا و پایین میرفت. امام به پشت بام میآمدند و به ابراز احساسات مردم پاسخ میدادند. بعضیها به ایشان میگفتند: «آقا! به پشت بام نیایید، خطر دارد.» مردم بستههایی را برای اینکه امام متبرک کنند، به طرف ایشان پرتاب میکردند. لکن امام میفرمودند: نه، اینها با علاقهای به اینجا آمدهاند.
یک بار عدهای از اقشار مختلف مردم به مناسبتی به دیدار ایشان آمده بودند. حدود دو ساعت بود که مردم ابراز احساسات میکردند و شخصی میخواست با بلندگو صحبتی کند تا امام سخنرانی کنند. ما روی پا ایستاده و خسته شده بودیم و امام روی صندلی نشسته بودند. مهم این است که ایشان دستشان را بالا نگه داشته بودند و من تعجب میکردم که ایشان چقدر باید به مردم علاقه داشته باشند. پر واضح است که اگر شما ده دقیقه دستتان را بالا نگه دارید، خسته میشوید و بالطبع دلتان میخواهد دستتتان را پایین آورید. ولی در تمام مدتی که بعضی از مردم گریه میکردند، بعضی ذوق میکردند، گروهی التماس دعا داشتند، دست امام بالا بود. من حس کردم که هیچ عاملی به جز علاقه امام به مردم نمیتواند آفریننده چنین صحنههایی باشد. واقعاً ارتباط قوی بین امام و مردم وجود دارد.
در همان ایام عدهای میگفتند: «آقا! شما اگر خواستید بروید پشت بام، بگذارید ما اول برویم، ببینیم اوضاع چگونه است؛ سپس شما بروید.» حتی این مطلب چندین بار از جانب آقای اشراقی تکرار شد، لکن امام اعتنایی نکردند. همین که سر و صدای مردم را از کوچه میشنیدند، فوراً عمامه را بر سر میگذاشتند و نعلینهایشان را پا میکردند و به پشت بام میرفتند. مکرر اتفاق میافتاد که امام به مجرد اینکه سر و صدای مردم را میشنیدند با سرعت به پشت بام میرفتند، درحالیکه دیگران بعداً مطلع میشدند. این خیلی مهم است که ایشان دوست داشتند به مردمی که با ذوق و شوقی به دیدار ایشان آمدهاند، احترام بگذارند.
در خاطره دیگری نقل میکند:
خوب به یاد دارم بعد از پیروزی انقلاب که امام به قم آمده بودند، پیرمردی در منزل امام خدمت میکرد و او را بابا صدا میکردند. یک روز امام به آن آقا فرمودند: بابا! شنیدهام تو میروی در صف بایستی، میگویند ایشان خدمتکار آقاست و تو را جلو میبرند و هر چند تا نان که بخواهی، به تو میدهند. این کار را نکن. این خوب نیست که از این خانه کسی برود و بدون اینکه نوبت را رعایت کند، خرید کند. تو هم مانند دیگران در صف بایست، مبادا که امتیازی برای تو باشد!
چیزی قریب به این مضمون فرمودند. این مسئله برای من فوقالعاده جالب بود. ما در کتابها خوانده بودیم که سیره ائمه (ع) چگونه بود و علما چه رفتاری داشتند. ولی این طور نبود که مستقیم ببینیم و بشنویم. مرجعی که باید تمام فکر و حواسش دنبال اداره مملکت و رهبری جامعه باشد، این نکات ظریف را هم مدنظر دارد. این مسائل باعث میشد که من از سالها قبل به ایشان علاقه خاصی پیدا کنم.
یکی از پاسداران حفاظت امام نقل میکند: در مواقعی که امام را به مدرسه فیضیه میبردیم، از خیابان رد میشدیم و یا وقتی آقا از ماشین پیاده میشدند جمعیت میریختند و به عنوان تبرک به امام دست میکشیدند. جمعیت فشار میآورد و گاهی افراد که میخواستند به امام دست بکشند به عمامه ایشان میخوردند. آقا هم به عمامه حساس بودند و مواظب بودند که عمامه نیفتد. ما هم میدیدم که ایشان اذیت میشوند، لذا راهی را از زیر پل آهنچی انتخاب کردند. آن راه به پشت مسجد آیتالله بروجردی میخورد. پس از این ما آقا را از آنجا میبردیم و میآوردیم و این اواخر دیگر برادران پاسدار نرده میگذاشتند و جلوی مردم را میگرفتند تا ما بتوانیم از پشت مدرسه فیضیه آقا را پیاده کنیم. چندی گذشت و یک مقدار مسیر خلوت شد. آقا وقتی دیدند خلوت است و جمعیت نیامده فرمودند: چرا جلوی جمعیت را گرفتید؟ گفتم آقا به خاطر حفاظت است. فرمودند: مرا از ملتم جدا نکنید. من عاشق مردم هستم و این ملت را دوست دارم. دیگر مرا از اینجا نیاورید و به داخل جمعیت ببرید. از آن به بعد از داخل خیابان حرکت می کردیم.
پاسداران بیت حضرت امام نقل میکند: در شهادت آیتالله مفتح امام با ماشین آمدند در میان هزاران جمعیتی که بدن این شهید را تشییع میکردند. مردم از شدت علاقه به حدی دور امام ریختند که سقف ماشین میخواست خراب بشود. بوی دود و سوختن کلاج از داخل بلند بود. ما دست و پای خود را گم کردیم که خدایا چه باید کرد؟ اگر امام در ماشین بمانند، این فشار جمعیت، مسلماً امام را از پا درمیآورد. کمی گاز دادم و دست را گذاشتم روی آژیر که فریاد امام بلند شد. فرمودند: چه خبره؟ میخواهید مردم را زیر ماشین کنید؟ عرض کردم: آقا، ماشین دارد میسوزد. فرمودند: صبر کنید میخواهم پیاده شوم و در میان مردم راه بروم، مگر مردم چه میکنند؟ ما میدانستیم که اگر ایشان پیاده شوند اول از همه همان پاسداران محافظ میریختند برای دست بوسی و ابراز علاقه به دور امام، تا چه رسد به یک جمعیت بیش از صد هزار نفری.
حجتالاسلام و المسلمین محمد علی انصاری کرمانی از اعضای دفتر حضرت امام میگوید: یک روز امام میآمدند به طرف مدرسه فیضیه. جمعیت دور ماشین میدویدند. یک سرباز ماشین را رها نکرد. تا امام از ماشین پیاده شدند، دوید به طرف ایشان و از شدت علاقه صورت امام را گرفت و یک دور چرخاند و دست و روی امام را بوسید. ما شدیداً عصبانی شدیم؛ البته جلوی امام چیزی گفته نشد. اما در عین حال امام و لبخند سفارش فرمودند که با مردم بدرفتاری نکنید. گاهی میشد که راه برای حرکت ماشین امام باز بود ولی دستور میدادند که ماشین را متوقف کنید تا مردم را ببینم. بعضی مواقع بچهها دنبال ماشین میدویدند تا کنار خانه، امام آنها را با خود به خانه میبردند و به آنها کتاب یا هدیه دیگری میدادند.*
*اوج عزت قم در 328 روز (حوادث و خاطرات یازده ماه حضور امام خمینی در قم، پس از پیروزی انقلاب اسلامی)، محمد رجائینژاد، موسسه چاپ و نشر عروج (وابسته به مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره))، 1394، صص166 -170
تعداد بازدید: 1644