13 مرداد 1395
حبیبالله احمدی
تصمیم گرفتیم که پولهای توجیبی خودمان را جمع کنیم یک قوطی رنگ بخریم و روی دیوارها شعار بنویسیم. هر کس هر چقدر میتوانست داد. من ته و توی جیبم را گشتم، ده تومان پیدا کردم و دادم دست رضا. پولها را که شمردیم، دیدیم صد تومان جمع شده است. رضا پولها را توی پاکتی ریخت و گفت: »کی برود، رنگ بخرد؟»
احمد گفت: «مرتضی تو میتوانی، چون که یک رنگ فروشی نزدیک خانه شماست.»
لحظهای فکر کردم و بعد گفتم: «باشه، من میخرم.»
رضا پولها را داد دست من. پولها را گذاشتم توی جیب کتم.
بچهها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. من هم رفتم مغازه آقا اسماعیل و یک قوطی رنگ قرمز خریدم. با بچهها قرار گذاشتیم که ساعت هشت و نیم بیرون بیاییم و تا ساعت نُه همهمان جمع شویم پشت مسجد امیرالمؤمنین، و کار را شروع کنیم؛ چون ساعت نُه حکومت نظامی بود و سربازها مشغول متفرق کردن مردم میشدند؛ آن وقت ما هم از فرصت استفاده میکردیم و روی دیوارها شعار مینوشتیم.
*****
بالاخره ساعت نُه فرا رسید. همه بچهها به جز احمد آمده بودند. کمی منتظر شدیم. ولی از احمد خبری نشد. دلمان شور افتاد. عباس در حالی که به تیر چراغ برق ـ که لامپش شکسته بود ـ تکیه داده بود، گفت: «نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟»
مصطفی گفت: «تازه الان وقت حکومت نظامی است.»
سر کوچه رفتم و سرک کشیدم، هیچ خبری نبود. برگشتم و گفتم: «شاید بابایش نگذاشته است که بیاید. اگر باز هم صبر کنیم دیر میشود. بهتر است شروع کنیم.»
در همین حین سر و کله احمد پیدا شد. ابراهیم گفت «چقدر دیر کردی؟!»
احمد گفت: «مهمان داشتیم، شام دیر خوردیم. تازه، توی راه که میآمدم، چند تا سرباز سر راهم سبز شدند؛ مجبور شدم بروم یک جایی قایم بشوم. وقتی که سربازها رفتند، من هم آمدم.»
یکدفعه صدای پا و همهمه عدهای از توی کوچه بالایی به گوش رسید. علی گفت: «نگاه کنید! مردم دارند میآیند، باید از فرصت استفاده کنیم.»
ناگهان مرتضی داد زد: «بچهها پشتسرتان را نگاه کنید! سربازها آمدند، فرار کنید و قاطی مردم بشوید.»
مردم دویدند توی خیابان و ما هم در یک کوچه بنبست پناه گرفتیم. هر کدام از سربازها به یک طرف رفتند. حسابی ترس برم داشته بود و قلبم تند تند میزد. هیچکس حرف نمیزد. همهمان ته کوچه، چسبیده بودیم به دیوار. احمد آهسته گفت: «وای بچهها! یکی از سربازها دارد به طرف ما میآید. انگار ما را دیده.»
سرباز، لحظه به لحظه به ما نزدیکتر میشد و ما هر لحظه بیشتر میترسیدیم. پیش خودم گفتم: «حتماً ما را میکُشد، شاید هم ما را بگیرد و ببرد و...»
یکدفعه سرباز گفت: «دستها بالا!»
قوطی رنگ را زمین گذاشتم و دستهایم را بالا بردم. بچهها هم دستهایشان را بالا بردند. اما سرباز خندهای کرد و گفت: «شوخی کردم، من هم با شما هستم، به زودی به شما ملحق میشوم.»
بعد دستی روی سر من کشید و گفت: «مواظب خودتان و قوطی رنگ باشید.»
و خداحافظی کرد و رفت.
همهمان خوشحال شدیم؛ و من احساس میکردم که آسمان تاریک، کمکم پر از ستاره میشود.*
66/4/25
13 ساله ـ از روستای میرعلمده (استان مازندران)
*سوره: بچههای مسجد، زیرنظر شورای بچههای مسجد، شماره 23، انتشارات حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، سال 1366، صص26 - 29
تعداد بازدید: 1536