23 مرداد 1395
اسدالله تجریشی
نحوه دستگیری، زندان و شکنجه من
«وحید افراخته» که دستگیر شد، اعتراض کرد و خیلیها را لو داد. از جمله من و ارتباطم با بهرام آرام و ماجرای تهیه اسلحه و... را گفته بود.
روبهروی مغازهِ خشکشویی من ساختمان دو طبقهای بود که طبقه زیرش فرشفروشی بود و طبقه بالا یک سرگردی مینشست. ساواکیها از داخل این خانه با دوربین و مسلح من را زیر نظر داشتند.
بعدها معلوم شد که حدود سه ماه زیر نظر بودم. از زمانی که از در خانه بیرون میآمدم تحتتعقیب بودم تا هنگامی که به خانه میرفتم. تمام این تعقیبها برای این بود که از طریق من به بهرام آرام برسند. خوب، بهرام آرام(1) هم وقتی وحید دستگیر شد، خودش را عقب کشید و دیگر با من ارتباط برقرار نکرد. اما آقای ابراری با من ارتباط برقرار کرد و گفت این ارتباط غیرسازمانی است. چون من مذهبی هستم و اینها هم کل ارتباط را با بچههای غیرمذهبی قطع کردند و برای هر فرد مذهبی یک فرد کمونیست در نظر گرفتهاند. جریان از این قرار بود که یک روز تلفن زنگ زد و طبق روال علامت سلامتی و تندرستی خودم را به او دادم. مشخص شد که دم دکه آشفروشی نزدیک پل سیدخندان منتظر من است.
ظاهراً تلفن من هم که کنترل میشد و وحید به بازجو میگوید که دارند میروند سر قرار. همین هم شد. تمام منطقه محاصره شد. با ماشینهای سفیدی که شبیه پژو و مخصوص ساواکیها بود. رفتم سر قرار.
خدا رحمت کند، حسن ابراری (مسئول سازمانی سابق من) یک کلاه پشمی ضخیم سرش گذاشته بود. لاغر و سیاه شده بود. سوارش کردم. آوردم داخل مغازه. گفتم: غذا چی میخوری؟ گفت: هر چی شما بخوری. فرستادم دو دست چلوکباب آوردند. حالا از همه جا بیخبریم که همه جا محاصره است. دیدم با غذا بازی میکند و نمیخورد. گفتم: چرا نمیخوری؟ گفت: حمل بر خودستایی نشود. من چهار سال است در خانههای تیمی زندگی میکنم، هنوز لب به چلوکباب نزدهام.
همینطور که داشتیم با هم صحبت میکردیم، یک گروه 7 یا 8 نفره با اسلحه ریختند داخل مغازه و فریاد زدند که تکان نخورید. فرصت تکان خوردن نبود. ما را دستبند زدند. حسن که چهار بار از حلقه محاصرهِ آنها گریخته بود، اینبار که چارهای نیافت، کپسول سیانور را جوید. یکی از مأموران محکم کتف حسن را کشید و دست به دهان او انداخت تا سیانور را خارج کند که باعث در رفتگی کتف حسن شد. چشمهایمان را بستند و سوار بر ماشین به سوی کمیته مشترک [ضد خرابکاری ساواک] حرکت دادند.
یک غول بیابانی بود به نام مستعار «دکتر عضدی» که خیلی بیسروپا بود. مسئولیت بازجوییهای کمیته مشترک با او بود. گفت: دستمال را از چشمهایتان باز کنید. رو کرد به من و گفت: تو هیچ کاری نکردی، برو سؤالهایی را که بازجوها ازت میپرسند سریع بگو تا همین امروز مرخصت کنیم. برو. گفتم: باشد. آمدم تو اتاق بازجو. این اتاق آرش بود. همان آرش معروف که در کمیته مشترک همه را شکنجه میکرد. البته آن موقع او آمده بود برای دستگیری من و هنوز به کمیته نرسیده بود. در آن اتاق سه نفر بودند که معروف به سه تفنگدار بودند. خیلی خشن و پلید و ناپاک بودند و از هیچ چیز ابا نداشتند. عرض و ناموس مردم، برای اینها چیز بیارزشی بود.
شخصی به نام محمدی(2) آمد و من را به صندلی بست و شروع کردند به زدن. من هم همه چیز و همه کس را انکار میکردم. بیخبر از اینکه همه چیز لو رفته و جای انکار نیست، ولی با این وجود من انکار میکردم. زنگ زدند و گفتند: بیایید ببریدش.
حسینی معروف که اسم اصلیاش شعبانی(3) بود، آمد و دست من را گرفت و برد زیرزمین. در آنجا همه ابزار شکنجه بود.
وحید به اینها گفته بود که هر کسی را دستگیر میکنید سعی کنید تو یکی دو روز اول حرفها را از آنها بکشید، وگرنه فایده ندارد. شکنجه به این شکل بود که یک تختی بود که طرف را روی آن میخواباندند و دو تا شست پایش را میبستند. دو تا دست را هم با دستبند از عقب میبستند. تمام لباسها حتی شورت را از تن در میآوردند و به صورت برهنه مادرزاد میخواباندند. یک دستگاهی داشتند که به برق وصل میکردند. البته با باتری کار میکرد و برق شدید نبود، ولی تمام بدن را به لرزه درمیآورد. دو سیم به نوک پستانها وصل میکردند. دو تا به بینی یا لب، یکی را به ناف. بعد با کابلهای خیلی قوی به کف پا میزدند. حساسترین جا برای شلاق کف پا بود. کف پا به تمام بدن ارتباط دارد. بعضی وقتها این قدر به کف پا میزدند که طرف بیناییاش را از دست میداد یا معدهاش خونریزی میکرد.
این شدیدترین شکنجهها بود. یکی دیگر از شکنجهها سوزاندن بود. سنجاق میکردند زیر ناخن و زیر آن قسمتش که بیرون بود را فندک میگرفتند. این سنجاق سرخ میشد و انگشتان میسوختند.
بچههای مذهبی به خاطر اعتقاداتشان به خدا و اولیا متوسل میشدند. مارکسیستها هم زیر شکنجه هوار میکشیدند. بعد یواش یواش ناله ضعیف میشد، تا اینکه از حال میرفت. میبردند پانسمان میکردند، آمپول میزدند، دوا و درمانش میکردند، سرحال که میآمد، دوباره میآوردند شکنجهاش میکردند.
سه نفری روی من کار میکردند. حسینی، منوچهری و آرش.(4) رئیس اینها یعنی دکتر عضدی(5) هم بالای سر من ایستاده بود. من زیر شکنجه ناخودآگاه گفتم: «یا فاطمه مددی». حسینی آمد چشم من را کنار زد و گفت: فلان فلان شده، هر کسی را میخوای صدا کنی صدا کن، این نام را صدا نکن. اگر این اسم را ببری، پوستت را همینجا زنده زنده از تنت قلفتی میکنم. بعدها ما «یا علی» میگفتیم، «یا الله» میگفتیم و «الله و الصمد» میگفتیم. نه اینکه این اسماء اثر نداشت، «والله علی العظیم» اثر داشت. اثرش هم این بود که استقامت ما را در تحمل شکنجه زیاد میکرد.
برقی که به بدنم وصل بود و شکنجههای متمادی سبب تشنگی میشد. خیلی شدید انسان احساس تشنگی میکرد. هرچه فریاد میزدم آب به من بدهید، آبی در کار نبود. آب نمیدادند. این هم خودش یک نوع شکنجه بود. از نوک زبان تا انتهای روده مثل کبریت خشک میشد.
حسینی شکنجهگر تو همان کمیته زندگی میکرد. خانوادهاش هم آنجا بود. ایام اربعین که میشد، شلهزرد درست میکرد و به هر سلولی یک کاسه کوچک میداد. از آن طرف یاران امام حسین(ع) را در خون میغلتاند، از این طرف شلهزرد میداد. البته غالب بچهها هم آن شلهزردها را نمیخوردند.
غذای زندان به قدری بد بود که اگر جلوی سگ میریختی نمیخورد. ولی بچههای زندان مجبور بودند این غذا را بخورند؛ شب تولد ولیعهد وقتی چلومرغ میدادند، بچههای مذهبی زندان لب نمیزدند. اما کمونیستها مثل... میخوردند.
بعد از دو ساعت من را از شکنجهگاه بیرون آوردند و به اتاق بازجو که در طبقه سوم بود بردند. در هر اتاق بازجویی که وارد میشدی، میز بازجویی روبهرو و یک مبل شکسته کنارش و به سر درش دو تا طناب آویزان کرده بودند و هر کسی را که شکنجه کرده بودند، میآوردند به این طنابها آویزان میکردند.
من را که به این اتاق آوردند، به طناب آویزان کردند. پاهایم درب و داغان و بیحال و بیحس بودم. شروع کردند به آزار دادن و من هم انکار میکردم.*
پینوشتها:
1ـ بهرام آرام در سال 1328 در تهران به دنیا آمد. او زمانی دانشجوی دانشگاه آریامهر (صنعتی شریف) بود. با گروه احمد رضایی به فعالیت سیاسی میپرداخت. پس از پیوستن احمد رضایی به سازمان مجاهدین، او نیز مانند سایر اعضا از احمد پیروی کرد و جذب سازمان شد. نام مستعار او در سازمان «سید» و «علی» بود. بعد از ضربات وارد آمده بر پیکر سازمان در سال 1350 او با احمد رضایی و بعد رضا رضایی و کاظم ذوالانوار و دورهای هم با «تقی شهرام» و «مجید شریف واقفی» در مرکزیت سازمان جای داشت و به هدایت و انسجام و سازماندهی اعضای سازمان میپرداخت. او پیش از این از مستمعین و پای ثابت سخنرانیهای دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد بود. اما نتوانست از این جلسات بهره کافی ببرد و علیرغم مخالفتهای اولیهاش با پروسه تغییر و تحول ایدئولوژیک، خود نیز به یکی از رهبران این غائله بدل شد. آرام از طراحان طرح ترور شریف واقفی و صمدیه لباف است. خود نیز در آبان 1355 در درگیری مسلحانه با مأموران کمیته مشترک ضدخرابکاری کشته شد.
2ـ محمد تفضلی معروف به «دکتر محمدی» و «محمد خوشگله» بازجو و سربازجوی کمیته مشترک ضدخرابکاری بود.
3ـ محمدعلی شعبانی معروف به دکتر حسینی، بازجو و شکنجهگر، به سال 1302 در خمین به دنیا آمد. تحصیلات او پس از چهارم ابتدایی ناتمام ماند. پس از آن وارد ارتش شد. در سال 1332 گروهبان رکن 2 ارتش بود. پس از تأسیس ساواک در سال 1336 برای ادامه خدمت به ساواک منتقل و در اداره سوم مشغول به کار شد. برای مدتی مدیر داخلی بازداشتگاه اوین بود و خود در شکنجه و بازجویی زندانیان و متهمان سیاسی شرکت میکرد.
حسینی با تأسیس کمیته مشترکِ ضدخرابکاری در سال 1351 به آنجا منتقل شد. دورههای آموزشی «توجیه و حفاظت»، «شوک الکتریکی» و «آپولو» را با موفقیت در ساواک طی کرد و آموختهها و تجربیات خود را در کمیته مشترک به کار بست. او متخصص در زدن ضربات شلاق بود. کف پا را به نُه قسمت تقسیم میکرد و چنان تازیانههای شلاق را فرود میآورد که میشد جای آنها را شمرد. دردِ ناشی از این ضربات، نه در کف پا، بلکه در مغز سر نیز احساس میشد.
حسینی در 24 اسفند 57 با شلیک گلوله به سرش اقدام به خودکشی کرد. اما بلافاصله به بیمارستان امام خمینی(ره) و بعد در 5/2/58 به بهداری زندان قصر منتقل شد. هفت روز بعد (12/2/58) در ساعت 30/23 درگذشت.
4ـ فریدون توانگری معروف به «آرش» فرزند محمد در سال 1329 به دنیا آمد. تحصیلات او تا دیپلم طبیعی ثبت شده است. وی در دورهِ سربازی با دعوتنامهای برای استخدام در ساواک فراخوانده شد. به این ترتیب در سال 1352 وارد ساواک شد. درخشش وی در عزیمت به بروجرد و دستگیری تعداد زیادی از اقوام ایلیاتی و آشنایان عشیرههای دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی بود که توانست بسیاری را بر مسند اعتراف بنشاند. او به دستور دکتر حسینزاده (عطارپور) به کمیته مشترک منتقل شد و دورههای توجیه و حفاظت و اطلاعات و ضداطلاعات ساواک را گذراند. در سوابق کاری او، مسئولیت اقدام دایرهِ عملیات، رهبر عملیات دایره، رهبر عملیات و بازجویی تیم کمیته مشترک ذکر شده است. آرش کسی است که مهدی غیوران را با شکنجههای خود، نیمه فلج کرد. او که در سنین جوانی در ساواک مسئولیت داشت، خیلی خشن و قسیالقلب بود. اگرچه گفتهاند که او آدمی تابع و سرسپرده بود، ولی صاحب ایده و نظر نبود. وی در شکنجه دادن مبارزین افراط میکرد و بیشتر افراد تحت بازجویی او را زنان تشکیل میدادند. از آرش به عنوان شکنجهگر جنسی یاد میکنند که بسیار الفاظ رکیک به کار میبرد. از دیگر روشهای شکنجه آرش میتوان به استفاده از آپولو، آسیاب، شوک الکتریکی، باتوم برقی، مصلوب کردن، عریان کردن، تهدید به تجاوز به زنان، استعمال بطری، ادرار در دهان زندانی و... اشاره کرد. آرش با پیروزی انقلاب دستگیر و در خرداد 1358 در دادگاه به اعدام محکوم شد. حکم او در دوم تیر ماه 1358 به اجرا گذاشته شد.
5ـ محمدحسن ناصری، معروف به دکتر عضدی بازجو و سربازجو، فارغالتحصیل رشته حقوق از دانشگاه تهران. در دوره دانشجویی عضو سازمان جوانان حزب توده بود که پس از دستگیری کوتاه مدت تبدیل به یکی از مهرههای اصلی ساواک شد. کار او ابتدا با آموزشهایی که دیده بود، نفوذ به درون گروهها و جریانات سیاسی بود. از جبهه ملی خبرچینی میکرد و در تظاهرات دانشجویی حضور مییافت. وقتی دانشجویان متوجه وضعیت مشکوک وی شدند، به شدت او را کتک زدند. به نحوی که دستش شکست. عضدی از این جریان عقده به دل گرفت و بعدها هر وقت در بازجویی شرکت میکرد، دست متهم را میگرفت، میچلاند و فشار میداد. البته برخی تخصص او را در نواختن سیلی به صورت متهم دانستهاند وی با فراست قبل از پیروزی انقلاب اسلامی از کشور گریخت و در لسآنجلس مقیم و صاحب مغازه پارچهفروشی شد.
* خاطرات اسدالله تجریشی، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)، مؤسسه چاپ و نشر عروج، تهران، 1387، صص74 - 68
تعداد بازدید: 3097